پیش نویس (10)

منت کشی هم می کنید مثه سعدی باشید

همونجا که میگه:

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

 

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

 

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

 

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

 

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟

 

الکی که الهه ی ادبیاتم بهش نمیگه "حضرت سعدی"

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    پیش نویس (9) : "بزرگانی که دنیا را تغییر دادند!" و "یک گروه موسیقی پرطرفدار"

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    پیش نویس (8) : ×Phantom Pain×

    در پزشکی دردی وجود دارد به اسم درد فانتوم؛ بهش درد خیالی هم می‌گویند، اما خیالی نیست، واقعا درد می‌کند. ⁣⁣
    بیمار واقعا درد می‌کشد، ولی از جایی که دیگر نیست.⁣⁣
    دستی درد می‌کند که قطع شده، انگشتی درد می‌کند که جایش بین تمام انگشتانش خالیست، آدمی که یادش هست اما خودش نه... ⁣⁣
    انگار نگاه می‌کند به جای خالی چیزی و درد می‌کشد، از نبودنش، از نداشتنش. از اینکه تنها خاطره‌ای برایش مانده و دردی که کسی نمی‌فهمد،⁣⁣
    جای خالی‌ای که کسی نمی‌بیند چون به گمانشان این‌ها همه دردی است خیالی...⁣⁣
    ⁣⁣
    ▪︎فاطمه محمدلو

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    Persona Challenge By Ala

    شروع چالش : مرز یکم آذرماه

    پایان چالش : ؟

  • Comets* [ ۱۰۵ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    ~انسان، عاشق، دیوانه...

    انسانی بود. انسانی عاقل. رها. روزمرگی های یک انسان معمول. بدون درگیر چیزی بودن. خیلی چیزها می دانست، خیلی چیزها می شناخت. ولی اسیر هیچ یک نبود. مانند حس عجیب و پیچیده ی "عشق". می شناخت، درک می کرد، ولی درونش نبود.
    بی هیچ آرزویی، برای خودش زندگی می کرد. تنها انگیزه اش، خودش و نفس هایش بود. خودش و زندگی و ادامه دادن...

    انسان عاشق شد. انسان درگیر شد. انسان اسیر شد. اسیر نفس های عشق. اسیر انحنای لب های عشق. اسیر پیچش موهای حریر مانند عشق.

    انسان آرزو کرد. عشقش را آرزو کرد. آرزو کرد عشقش را زندگی کند. انگیزه اش عشق شد. زندگی اش عشق شد.

    انسان، انسان بود؟ عاشق، انسان است؟ انسان به چه معناست؟ زنده بودنِ انسان به چه معناست؟ مگر چیزی غیر از علائم حیاتی ست؟

    انسان عاشق، از زمره ی انسان ها خارج می شود. نوع جدیدی از موجودات هستی ست که "عاشق" نام دارد. چرا که هیچ یک از علائم حیاتی را به طور مشخص و درستی دارا نیست.

    ضربان قلبش از مغزش پیروی نمی کند، گاهی تند می شود، گاهی می ایستد.

    نفس هایش نیز از قلبش پیروی می کند. قلب هم که عقل ندارد، بهانه ای ست برای از یاد بردن نفس کشیدنش...

    چشم هایش، گوش هایش، دستانش...انگار که هیچ یک از این حواس جز در برابر عشق، عملی ندارند.

    جز عشق نمی بینند، جز عشق نمی شنوند، جز عشق حس نمی کنند...

    عاشق عشق را زندگی کرد. عاشق غرق شد. عاشق، عشق شد...

    ولی از تفاوت های اساسی انسان و عاشق، پایان شان است.

    انسان تنها یک پایان دارد. مرگ.

    و عاشق، دو پایانِ بی پایان.

    پایانِ بی پایان اول، عشق

    پایانِ بی پایان دوم، دیوانگی

    عاشق پس زده شد. عاشق عشقش را، زندگی اش را، نفس هایش را، چشم هایش را از دست داد.

    عاشق در فراق عشق، عاشق در نبودِ زندگی، دیوانه شد. عاشق شکست. آرزوی عاشق مُرد. عاشق غرق عشق، و در نهایت، خفه شد.

    او دیگر عاشق نبود. او دیوانه بود. دیوانه ای که نمی دانست هنوز هم عاشق است یا نه...

    دیوانه، شب ها، قلم به دست می گرفت. اشک هایش را، دیوانگی اش را از قلم به کاغذ می ریخت.

    می نوشت :

    "به نام پروردگار عشق

    دیوانگانِ آرزو مرده، از همه عاشق ترند..."

    #Soul_Caressor

    + وعده ی دیدار ما، ساعت ۸ شب

  • Comets* [ ۳۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

    -Yehoei Right Now -37

    خب...میخوام یکم از اتفاقای جالب این دو روز بنویسم. به قول مامان، اگه هر روز فقط یکی دو خطم از اتفاقای سال پیش دانشگاهی ت بنویسی، بعدا خیلی برات خاطره میشه. راست میگه. ولی حوصله ش نیست. حالا بریم و یکم بنویسیم...

  • Comets* [ ۱۵ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰

    ~زنجیر چشمانت...

    - سرم پایین بود و با ریشه های پایین هودی م ور می رفتم. عادت داشتم هر موقه حوصله م سر می رفت، با گوشه کنارای لباسم بازی کنم. نفس عمیقی از سر بی حوصلگی کشیدم و سرم رو کمی بالا گرفتم، که متوجه چشمات شدم که عمیق روم قفل شده بودن. قفلت خیلی محکم بود. در حدی که منم پشت قفل های نگاهت گیر افتادم.

    + بالاخره سرت رو بالا گرفتی و فهمیدی چند دقیقه ست محوت شدم. حالا که چشماتم بهم هدیه داده بودی، این محو شدنم میتونست توی وجودت حل شه. جلوی دوربین بودیم، با یک میلیون آدم که نگاه مون می کردن، انگار تمام حرف ها و هشدار هایی که باید جلوی دوربین رعایت می کردیم رو فراموش کرده بودم. سکوت بود، سکوت چشم های تو. نگاه خرمایی رنگت با موهای مواجی که روشون ریخته بود، مهر سکوتی بود به تمام هیاهوهای عالم. زمان متوقف شده بود. متوقف در تویی که روبروم نشسته، و قدرت هر فکری رو از من گرفته بودی. عقل، قلب و تمام وجودمو اسیر خودت کرده بودی.

    - لب هات رو به دندون گرفته بودی و فقط پلک می زدی. شوک بهم وارد شده بود؟ انقدر عمیق نگاه کردن ناگهانی ت، من رو به زنجیر کشیده بود. واقعا فقط یک جفت چشم، میتونستن انقدر همه چیز رو بهم بریزن؟ شاید اینطور نگاه ها، فقط تشنه ی حل شدن باشن، حل شدن توی وجودت.

    + انقدر انگشتات رو به پوستت نکش، انقدر باهاش ور نرو، وگرنه مثل لب های من به خون شون میکشی. طعم تلخ خونم زیر زبونم رفته بود، یکم دیگه صبر می کردم، دست های تو یا از لب های من قرمز می شد، یا از پوست خودت. نفس عمیقی کشیدم و زمان رو به حرکت در آوردم. از استرسی که چشم هات به جونم انداخته بود، لب هام رو داخل بردم تا جلوی خنده م یا هر واکنش دیگه ای رو بگیرم. نگاهم رو از چشم هایی که غار تنهایی هام و محل آرامشم بودن گرفتم، و صداهای مسکوت، توی گوشم پیچیدن...

    - زنجیرم رو رها کردی و از غرق شدن نجاتم دادی، ولی چه میدونستی منی که هنوز دستم به گردنم بود و روم رو ازت برگردونده بودم، هم چنان چشم هات رو روبروم می دیدم؟ اونم حالا که صدای خنده ی پنهانی ت توی گوشم پیچیده بود...

    تازه صدای سرفه های جیمین رو شنیدم، فک کنم خیلی وقت بود که سرفه می کرد...

    #Soul_Caressor

    + این نگاه تهکوک تو لایو پریشب منو اسیر خودش کرده بود. منم امروز اسارت مو رو کاغذ آوردم :")

    ++ اینو امروز خیلی یهویی تو ذهنم جرقه زد و در حد نیم ساعت سر کلاس گسسته نوشتمش. دیشبم قبل خواب یه متن دیگه همنقد نوشته بودم که قرار بود به جای این منتشر شه. ولی خب این ارجحیت داشت :) اون ایشالا فردا...

    +++ دومین متنی که از تهکوک می نویسم. اولی این بود. یک ماه و هفت روز پیش...

     

    چرا بیان عین شهر ارواح شده =///؟؟؟

  • Comets* [ ۳۶ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۹ آذر ۰۰

    -Yehoei Right Now -36

    (:...میتونم نگیرم مگه آخه دست تو

    You made pain sound so hauntingly Beautiful...♡

    تو درد رو به طرز وحشتناکی، زیبا میکنی...

    نمی دانم چرا، اما هر چیز که از تو به یاد می آورم، حتی دردناک ترین شان، شیرین اند...

    "هربار که نِگاهت می‌کنم،
    جمله‌ای آشنا، به ذهنم خطور می‌کند:
    در این سرزمین،
    چیزی هست که ارزش زندگی کردن دارد..."
    محمود درویش

    I Love my LIFE

    and YOU are my LIFE...

  • Comets* [ ۲۲ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    -Strange Feeling -3 : هورمون خریت after 00:00

    فک کنم برا همینه که جایی که بوی خونه تو میده، ساعت ۱۲ شب به بعد، برام میشه یه دفتر کهنه ی خاطرات که اشکام رو برگه های کاهی قدیمی ش می ریزن...

    مست کننده ی منم ۰۰:۰۰ شب به بعده.

    شب مون آروم...

    #Soul_Caressor

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    -Strange Feeling -2 : مراقب خودت باش

    از همون حس عجیبا...

  • Comets* [ ۲۷ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۶ آذر ۰۰
    بسم الله الرحمن الرحیم

    ~

    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    ~

    واژه ها .

    ~

    به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر !
    بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

    ~

    you know, it's just nothing
    actually, what you see is nothing
    but my seconds is drowned in this nothing
    a nothing that made my soul
    my complicated nothing soul
    ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟
    -mad strange Someone-

    ~
    پستای دوست داشتنی...♡