بااینکه ۵ ماه از زمانی که ترکم کردی گذشته، ولی من هنوزم می بینمت ژنرال، حتی تو جاهایی که تا حالا توش حضور نداشتی. میدونی، انگار مکان ها نباید نشانه ای از تو داشته باشن، همین که منی، که زمانی "تو" بودم، جایی برم، اون مکان رنگ و بوی تو رو می گیره. میخواد پایین ترین نقطه ی اقیانوس باشه، میخواد دورترین ستاره ی مارسی. یادت میاد؟ من به ستاره ها زل می زدم، و چشمای من، این شهرو کازابلانکای تو می کرد...

من تک تک ثانیه ها و حرفامونو یادمه، ولی فکر نمیکنم تو حتی "من" هم تو یادت مونده باشه...

نمیدونم کجایی؛ سئول، بوسان، شایدم به ماموریت رفتی. ولی میدونم هنوزم تو قلبم زندگی میکنی. هنوزم تو شبای بارونی، یادت توی زندگیم شروع به باریدن میکنه، توعم دستاتو از پشت دور کمرم حلقه میکنی. و لب هات کنار گوشم زمزمه های عاشقانه میکنه...

صدات ژنرال، صدات...انگار وقتایی که صدات توی ذهنم پخش میشه، دنیا به احترامت سکوت میکنه، زمان سرعت شو بیشتر میکنه، و من بیشتر و بیشتر غرقت میشم...

فکر میکنم متوجه نشده باشی که من کتاب خودمو اشتباها پیشت جا گذاشتم. نمیدونم...شاید دلم میخواد متوجهش شی. شاید دلم میخواد نوشته های بچگانه مو توش بخونی و ... بفهمی که چقدر عاشقت بودم. و...عذاب وجدان بگیری؟ درد بکشی؟ نمیدونم، نمیخوام، من آدم خودخواهی نیستم، ولی هنوزم نمیتونم تصور کنم که به همین سادگی از زندگی ت حذف شده باشم...

درداتو کی به دوش میکشه ژنرال؟ خستگیاتو شب ها به کی میدی؟ کی هر روز کنارت میمونه تا از افکار سیاهت خارج شی؟ ازت میخوام اگه همچین آدمی پیدا کردی، تو زندگی ت راهش نده. خودم قسم میخورم برگردم پیشت و دوباره همه اینکارارو برات انجام بدم. حتی اگه تو از من خوشت نیاد...

ای کاش حداقل دیگه کتاب تو رو پر از نوشته های بی پروای خودم نمی کردم...

۵ ماه گذشته. هیچکس به تو فکر نمیکنه. همه فکر میکنن من دارم به درس و زندگی م میرسم. فراموشت کردم، دارم به کس دیگه ای دل می بندم...

ولی این وسط، تنها کسی که حقیقتو میدونه، من و ترقوه م، زیر بارونای مارسی ایم...

میدونی ژنرال...بدم میاد اگه کسی به چشمام عمیق زل بزنه، این چشما مقدسن، چشمایین که تو بهشون قسم خوردی. اگه دست خودم بود، حتی دکترم دیگه نمی رفتم که نورشونو بیشتر از این از دست بدن. کور شن. که دیگه حتی بی اختیار هم به چیزی غیر تو نگاه نکنن. وقتی کسی که باعث مقدس شدن این چشم ها شده، دیگه پرستش شون نکنه، چرا من باید براشون ارزش قائل باشم...؟

احساس میکنم تو هم مثل همه ی اطرافیانم، فکر می کنی من فراموشت کردم و دارم راحت زندگی مو تو مارسی، یه شهر غریب، میگذرونم.

ولی خب ژنرال...تو چه میدونی که اوژنی ت، هر روز به دری که اومدنت ازش غیرممکنه، خیره میشه و منتظرته، و صدای زنگای تلفن قلب شو به تپش میندازه...

به چی امیدوارم؟ خودمم نمیدونم. به اینکه لحظه ی آخر از شدت بی حسی ت حتی نتونستی تو چشمام نگاه کنی؟ یا به اینکه منو 5 روز تنها گذاشتی، و بعد، با خنجری که می خواستی به قلبم فرو کنی برگشتی؟

فکر کنم انقدر قسم ها و قول هات برام مقدس بودن، که هنوزم به خودشون و صاحب شون امیدوارم. مثل احمقا...

اره ژنرال...تو هیچکدوم از اینا رو نمیدونی. چون هیچکدوم برات اهمیتی نداره. چون قلبت از محکم ترین سنگ دنیا شده. قلبی که من هنوزم عاشق شم. قلبی که با چشمام بهش قسم خوردم...

تو نمیدونی که ملکه ت، هنوز هم هر روز ، کنترل اشک هاش، و ضربان قلبی که نداره رو، با فکر کردن بهت از دست میده...

#Soul_Caressor

+هر وقت این آهنگ پخش میشه، کل غم دزیره و پایانش دوباره بهم برمیگرده...

دلم برای بوسه هاشون لک زده. بوسه هایی که رو گوشه و کنار هبیتیت جاشون مونده...

++خیلی دیده بودم که یه بخشی از دزیره رو ب قلم خودشون نوشته باشن. و خب...دزیره م که دنیای منه :)

استعاره های زیادی از واقعیت توش به کار رفته. استعاره هایی که شاید فقط یه نفر بفهمتش...

 

(امروز افتادم رو دور پست گذاشتن. سو، خوشحال میشم تو قبلیا هم نظراتونو ببینم...)

If you didn't CHECK (1)

If you didn't CHECK (2)