۶۹ مطلب با موضوع «~𝚈𝚎𝚑𝚘𝚎𝚒 𝚁𝚒𝚐𝚑𝚝 𝙽𝚘𝚠~» ثبت شده است

-Yehoei Right Now -71

تراوشات یک ذهن مغشوش

  • Comets* [ ۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    -Yehoei Right Now -69

    گوشی‌مو زدن. خیلی یهوییه میدونم.

    بی‌آرتی بتضی وقتا اونقدر شلوغه که حتی جمعیت اونقدر زیاده که به ریه‌هات هم فشار میاد و درست نمیتونی نفس بکشی. اون روز، یکشنبه، از همون روزا بود. یه دستم تو جیبم محکم گوشی‌مو گرفته بود و یه دست دیگه‌م بالا سرم بود. حتی می‌خواستم گوشی‌مو از جیبم در بیارم که جلوی چشم باشه، نمی‌شد. تو ایستگاه کوی نصر مردم از جمعیت زیاد نمی‌تونستن پیاده شن. من و یه سری دیگه هم پیاده شدیم که مردم پیاده شن. خلاصه، مردم پیاده شدن و ما دوباره سوار شدیم. و بی‌آرتی هم راه افتاد. منم طبق عادت دست‌مو تو جیبم کردم و ... گوشی رو حس نکردم. همینجوری شروع کردم گشتن و دیدم نیست. بی‌اختیار داد زدم گوشی‌م نیست و بقیه خانما هم ب راننده گفتن نگه داره. سریع پیاده شدم و به یه خانومه هم شماره‌مو دادم که زنگ بزنه اگه صدای گوشی‌م اومد برش داره. و وسط اتوبان ساعت 5 شب دویدم سمت ایستگاه. رسیدم ب ایستگاه و نفهمیدم وقتی دیدم گوشی‌م نیست، چجوری گریه‌م گرفت. بازم یه خانومه دیگه تو ایستگاه شروع کرد شماره منو گرفتن. بوق می‌زد و من امیدوار بودم که خب ایشالا که افتاده. ده دقیقه به همین روال گذشت تا اینکه وقتی خانومه دوباره شماره‌مو گرفت، گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن سرم. دست‌مو به صورتم گرفتم و بغضم به طرز بدی ترکید. واقعا قدرت کنترل نداشتم اون لحظه و بدترشم این بود که تنها بودم. اون روز فریناز قرار داشت با من نیومده بود، انسیه هم زودتر رفته بود. بقیه‌م که مسیرشون فرق می‌کرد.

    کل یک ساعت و نیم تا خونه رو گریه می‌کردم. و نمی‌دونم می‌فهمین یا نه، ولی برای منی که هر خاطره‌ای رو با گوشی‌م ثبت می‌کنم، عکس می‌گیرم، ویس ریکورد می‌کنم و اینکه بعد 18 سال و به قبولی کنکورم، اولین گوشی‌مو کلا 4 ماه خریده بودم، خیلی سخته، خیلی. من واقعا گوشی‌مو دوست داشتم...

    °°°°°°°°°°°

    از قبلاً به شدت مودی‌تر شدم. حالم به ثانیه عوض میشه. حس تنهایی عجیبی دارم که صرفا وقتایی که خوشحالم، در واقع پوششی روش می‌ذارم. و مشکل اصلی هم اینجاست که

    خلا عجیبی قلبم رو گرفته. حس ناکافی بودن زیادی دارم و میتونم بگم...از خودم بودن می‌ترسم. انگار که کسی نیست که بتونم بدون ترس تمام احساساتم رو در هر شرایطی براش بیان کنم. تنها به قلم تنهام منتقل میشه...

    °°°°°°°°°°°°

    امروز با بچه‌ها رفته بودیم انقلاب. شاید باورتون نشه ولی با هر قدم‌مون، تک تک عکس‌هایی که اونجا با گوشی‌م گرفته بودم جلوی چشمم میومد...

     

    میام دو قرن یه بار و محتوای حرفم چیه ؟ چصناله. مسخره‌ست

  • Comets* [ ۱۳ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • چهارشنبه ۷ دی ۰۱

    -Yehoei Right Now -68

    تو ایستگاه دروازه دولت، داشتم از پله برقی می‌رفتم بالا که دیدم یه پسربچه با فال‌های توی دستش، نشسته پایین پله‌ها، دماغش خون اومده و داره گریه میکنه. رسیدم بالای پله برقی، دلم طاقت نیاورد. برگشتم از پله‌ها پایین، جلوش زانو زدم و گفتم : "چی شده؟"

    گفت : "پولامو دزدیدن."

    دوباره شروع به گریه کرد : "بابام دعوام میکنه."

    دست‌شو گرفتم و گفتم : "شماره کارت داری؟"

    گفت : "نه."

    گفتم : "اشکالی نداره. با من بیا بریم از عابربانک بهت پول میدم."

    گفت : "چقدر میدی؟"

    گفتم : "۵۰ تومن خوبه؟"

    گفت : "نه. پولم ۱۲۰ تومن بود."

    گفتم : "باشه. بیا بریم بهت میدم."

    تو ایستگاه رفتیم دم یه عابربانک. ۱۳۰ تومن براش گرفتم و دادم. بهش گفتم مراقب خودش باشه و رفتم. که یهو صدام زد : "خاله."

    برگشتم. گفت : "تجریش از اینوره."

     

    درسته که پولم دوباره تموم شد. ولی حداقل دلم براش آروم شد...

    کاش واقعا یه روزی غم این بچه‌ها تموم شه...

    آب ؛

  • Comets* [ ۱۳ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱

    -Yehoei Right Now -67

    قلمِ خشک بر زمین افتاد. اشک ستاره‌ها بر رویش چکید. قلم درختی شد از تمام نداشته‌ها. ریشه‌هایش در دستانم دوید. دستانم رقصیدند و اشک‌ها همچنان می‌چکیدند. کسی نمی‌دانست این اشک شادی‌ست یا غمی که تلاش بر تسکین داشت.

    شاخه‌های درخت از نوای ضربان بی‌قرار سینه‌ام، قد کشید. گل‌هایش میان صحرای موهایم، به طراوت رسیدند. نسیم نفس‌هایم، صحرا را برآشفت.

    و حال، من جنگلی بودم که در غروب خورشید پلک‌ها، با مستیِ شب‌بوها و یاس‌ها، می‌رقصیدم...

    آب ؛

    آن طور مرا در آغوش فشردی که برای لحظاتی هویت خود را گم کردم. فراموش کردم من همانی بودم که درد، راه ریه‌هایش را بسته بود، پرواز سکوت در سینه‌اش، او را به توهم مرگ واداشته بود، سنگینی غم بر پلک‌هایش، روشنایی نور را بر او ممنوعه کرده بود، خشکی لب‌هایش، هم‌صحبتی قلبش با خلاء را به دنبال آورده بود.

    می‌بینم، من پشت پرده نقره‌ای پلک‌هایم می‌بینم که ریه‌هایم در هوای تو نفس می‌کشد، سکوتم در قلب تو طنین انداخت، باران غم بر پناهگاه دستان تو بارید، خشکی لب‌هایم، از لب‌های تو تازه شد.

    اگر سرانجام این گم‌گشتگی هویت، به آغوش تو ختم می‌شد، بگذار من بی‌نام بمانم، تنها نام حقیقی‌ام را میان حل شدنم به زبان بیاور...

    آب ؛

    تا به حال پرواز غم را دیده بودی؟ این را به تازگی در هوای خفه جاری در شهر می‌بینم. اشتباه نکن، این غم در آسمان‌ها پرواز نمی‌کند. سرت را کمی پایین بیاور و زمین را بنگر. می‌بینی؟ چهره مردمش، آبی‌ست.

    آب ؛

    ........

    The singer of Fairytale world ?

    Taylor Swift 🧚🏼‍♀️💫

  • Comets* [ ۱۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

    -Yehoei Right Now -66 : شهر ارواح آبی

    تو چگونه به هوای گرفته ای که می بارد نگاه می کنی؟

    گویی شهر مملو از عشق هایی ست که دست و پا درآورده اند. حال با این عشاقی که از گلبرگ های رنگین شان، تنها روح هایی پرسه زنِ ترک خورده باقی مانده، چه باید کرد؟

    تو هم در پنجره های شیشه ای رو به عمق روح شان، دل های تنگ شان را می بینی؟ می بینی چطور صاحبان شان را آبی کرده؟

    پس از گذر از سیر فراموشی به هنر زمان، مدام فکر می کردم که من در چه حال و هوایی قدم می زدم و روحم از چشمانم چکه می کرد؟ چه نسیمی با صورتم برای ریختن قطره ای اشک، عشق بازی می کرد؟

    امروز پاییز شد. امروز ابرها خورشید را شکست داده و آسمان را فتح کردند. امروز آسمان پنجره ای به دل تنگش گشود و در شهر ارواح شروع به وزیدن کرد. امروز آسمان در چشمان ما نوشت : "فصل باریدن دلتنگی ست."

    امروز پرده نقره ای پشت این پلک ها، چکیدن روح از چشمانم و عشق بازی نسیم سرد با گونه هایم را دوباره به نمایش درآوردند.

    روح آبی، سرگردان و دل‌تنگ در این شهر پرسه زد...

    آب ؛

  • Comets* [ ۱۴ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

    -Yehoei Right Now -65

    -کسی به این عکس دست بزنه جیغ می کشم-

    اگه یه روز ازم بپرسن لذت بخش ترین فیلم دنیا برات چیه؟ میگم "یه حبه قند"

    قدری که توی این فیلم واقعیت ها، لذت ها و زندگی جریان داره، هیچ فیلمی نداره. فقط موسیقی ش کافیه تا تو رو در شیرینی ش مست کنه

  • Comets* [ ۲۲ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    -Yehoei Right Now -64 : تظاهرات

    منم فکر می کردم تظاهرات به نشانه اعتراضه. مشکلی نداره. مردم میخوان حق شون رو بگیرن.

    ولی این آب گل آلودیه که هر کس ب هدف خودش ازش ماهی می گیره.

    و شما خیلی از این هایی که تو تظاهرات می بینین، مردم عادی نیستن. نفوذی هایی هستن که الان که تنور داغه، نون شونو می چسبونن

    الان شما چ دلیلی برای مردم عادی می بینین که قرآن و مسجد و بانک آتش بزنن؟

    امشب ما یه پاساژ رفته بودیم. خواستیم بیایم بیرون که بریم، تو خیابونا تظاهراتی ها گاز‌اشک‌آور زدن. و گاردای نظامی سریع داخل خیابونا و کوچه ها اومدن و به مردم‌ گفتن که خارج نشن، درها رو بستن. 

    کسایی که گاز اشک آور زدن طوری هماهنگ بودن که یه ماشین جلو می رفت و گاز می زد، یه ماشین پشتش آروم حرکت می کرد، و بعضی ها هم چنتا بیلبورد رو آتش زدن، از بالای پل صدر سنگ پرت می کردن و ...

    تظاهرات مگه معنی ش اعتراض نیست؟ پس چرا باید به مردم عادی هم آسیب بخوره؟

    یه ماشینی که رد می شد، به پلیسا فحش ناموسی داد. نزدیک بود دعوا شه ولی جلوی هم رو گرفتن تا اتفاقی نیوفته. و ماشین رفت 

    حقیقتا منم از گاز اشک‌آور بینی م سوخت. جدا صحنه ترسناکی بود، حتی باوجود اینکه من دقیق ندیدم. واقعا که توقع ندارین انسان‌هایی که وظیفه شون حفاظت از مردمه، بشینن و نگاه کنن تا اینا هر گوهی میخوان بخورن؟ (به پلیس‌های بی شرف کاری ندارم)

    اسلحه‌ها رو که دست شون دیدم بدبین شدم. ولی بابام گفت اینا تفنگ پینت باله. با اینا شلیک میکنن که تظاهراتی ها بترسن.

    این قضیه ای که پیش اومده و اتفاقات عجیبی که به نام مهساست، هیچکدوم از طرف خود مردم نیستن. از سمت خارج از کشوریه که الان جو رو داغ و فرصت رو مناسب دیدن.

    و من این میون، واقعا به چشمم دیدم که پلیس های جوانمرد هنوز زنده ان. 

    و خاک بر سر شما بی شرف هایی که به بهانه های مختلف،  نمیذارید آدم با امنیت تو خیابون‌های کشور خودش راه بره

     

    + یاد تظاهرات سال ۸۸ افتادم. واقعا چقدر خوب بود که هیچی ازش نمی فهمیدم. یادمه یه بار پشت چراغ قرمز، یه ماشینی رو دیدیم که همه شیشه هاشو شکسته بودن

  • Comets* [ ۱۰ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱ مهر ۰۱

    Yehoei Right Now -63- : The End Of This Scene

    به خودم قول داده بودم بعد کنکور یه ویدیو از اون چه بهم گذشت درست کنم. و مصادف شد با این نتیجه :")

    اول از اعماق قلبم از پدر و مادر عزیزتر از جانم برای سال ها صرف از همه چیز به خاطر من، تشکر می کنم و دست شون رو می بوسم 🤍

    دوم از ساحلم، سرکار خانم گلناز ابراهیمی عزیزم که نقطه عطف من توی سال کنکور بودن، تشکر می کنم

    سالی که گذشت شاید بدترین و سخت ترین سال زندگی م بود، ولی نتیجه ‌و شناختی از خودم بهم داد، که ارزشش رو داشت...

    آلای یک سال پیش، خسته نباشی عزیزکم. اشک هات رو می بوسم و بهت میگم منتظر بمون. راه طولانی و روشنه

    دیدی گفتم خدا پایان شو خوش میکنه؟

    + مهندسی صنایع دانشگاه الزهرا

    ++ واقعا اینو میتونم یکی از افتخاراتم در نظر بگیرم که،

    تا همین چند ماه پیش، خیلی از هم کلاسی هام پایین تر بودم، منو تو خیلی چیزا جدی نمی گرفتن و از اونایی بودم که روش دانشگاه آزاد حساب می کردن، اون روزایی که حبیبی بهم گفت : "آلا میدونستی وضعت خیلی داغونه؟ میدونستی اصلا نتیجه هات خوب نیست؟ اینجوری می خواستی با بابات حرف بزنم؟" حرف هایی که اون روز این زن به من زد، زخمش طوری بود که هر موقع پیش کسی تعریف می کنم، بغض می کنم. داد و فریادهایی که می شنیدم، اشک هایی که بی وقفه و فقط با "بالا چشمت ابروعه" می ریختن، زخم هایی که روزها و ساعت ها باز می شدن و خونریزی می کردن، احساس حقارت هایی که می کردم، خستگی هایی که به دوشم میموند و ...

    یادم میاد همون روزها بود که به خودم گفتم "به تک تک تون ثابت می کنم که من میتونم! من محکومم به موفق شدن ! "

    باورش هنوز هم برای خودم سخته. من دوتا دایی دوقلو دارم. که اتفاقا عروسی یکی شون و نامزدی اون یکی، توی یک هفته توی شهر مادرم که از ما دور بود، برگزار شد. من برای هر دو لباس هم خریده بودم. یه کت و شلوار سفید (یه روز خانم شریفی نیا بهم گفت اینو تو جشن فارغ التحصیلی ت بپوش، منم دعوت کن) ولی خب...وسط مطالعه عید بود و من از درس عقب می موندم. و نرفتم... شاید اتفاقاتی که دیگه تکرار نمیشن. ولی من اون هفته ۶۳ ساعت درس خوندم. مامانم می گفت الان دیگه همه فامیل از کنکورت خبردار شدن و منتظر نتیجه تن.

    ماه های آخر هم که دیگه کاملا از بی تی اس و فضای مجازی گذشتم. همون موقع بود که وبلاگم رو هم بستم. یادمه چرا بستمش. بازم از سر کله شقی م پام بهش باز شده بود و اتفاقی که اصلا نباید بعد ۶ ماه میوفتاد، افتاد. و من موندم و دو سه روز دل پیچه، استرس، بی قرار تکون دادن پاهام...

    و اینطور شد که دیدم نمیشه. بستمش. رمزشم عوض کردم که نتونم وارد بشم

    و یکی از بزرگ ترین قدم هامم میتونم ندیدن ام وی yet to come بی تی اس بدونم. برای منی که موزیک ویدیوهاشون دوست داشتنی ترین چیزه، واقعا قدم بزرگی بود‌. یادمه اون روز جمعه بود و ما هم آزمون قلم چی داشتیم. و من طوری به ساعت نگاه می کردم که : "۵ دقیقه دیگه میاد، اومد، ۵ دقیقه از اومدنش گذشت و من قرار نیست ببینمممم😂😭"

    فکر کنم بیشترین بازه خستگی م رو بتونم به ماه رمضان اختصاص بدم. واقعا تا اون زمان فکر نمی کردم تغذیه این قدر مهم باشه! طوری وسط درس بی حال و بیهوش می شدم که...بازدهی درسی م نصف شده بود. حتی بابام حاضر شده بود هر روز صبح منو تا اذان ظهر ببره خارج شهر که بتونم روزه نگیرم. ولی خب...من کل ماه رمضانو روزه گرفتم. شبای قدرم به اصرار مامان بابام فقط یک شب شو از سه شب نگرفتم.

    و دقیقا بعد ماه رمضان و شب های قدر بود که معجزه و دست خدا رو احساس کردم. روز آخر ماه رمضان، اولین جلسه من با خانم ابراهیمی بود :")

    همون وقتایی که خانم ابراهیمی می گفت "آلا توی سه هفته اندازه سه ماه بچه های دیگه م پیشرفت کرد"

    مهسان منو می دید و می گفت "آلا تو خستگی ناپذیری"

    حتی حالا هم که اینا یادم میاد، بغض می کنم. ولی ازت ممنونم آلای جان من، عزیزم. واقعا عملی ش کردی. واقعا اونجایی ایستادی که آرزو داشتی...

    جایی که نتیجه ت از اکثر اون هم کلاس هات بهتر شده...

    +++ یکی دیگه از دستاوردهامم میتونم این بدونم که تا مدت ها از دیدن یه پیام ساده ازش، دل پیچه می گرفتم، استرس، بی قراری پاهام، تا چند روز...

    و چند وقت پیش که بعد ۸ ماه بهم توی حال داغون انتخاب رشته پیام داد، باهاش حرف زدم، مسالمت آمیز و بدون دعوا. و آخر شب اینطوری بودم که "من اصلا در طول روز یادم رفته بود که بهم پیام داده..."

    یه چیز دیگه هم به فراموشی سپرده شد...

  • Comets* [ ۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

    -Yehoei Right Now -62 : دیدی گفتم خدا پایان شو خوش میکنه ؟

    به خودم قول داده بودم روزی که قبول شدم، این ویدئو رو توی وبم بذارم و اعلامش کنم.

    بعد این همه تلخی ای که این چند وقت بود، واقعا به همچین شادی ای که توی چشم پدر و مادرم ببینم، نیاز داشتم

    دیدی آلا؟ دیدی گفتم خدا پایان شو خوش میکنه

    برا اینکه سوال تون بی جواب نمونه، مهندسی صنایع دانشگاه الزهرا قبول شدم =)

  • Comets* [ ۲۷ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    -Yehoei Right Now -61

    جوهر را روی کاغذ ریختم

    اشک هایم رویش چکید

    ریشه های واژه ها به رقص درآمدند

    آب ؛

    آلا

    مجددا آلا گشادیت را کنار گذاشت (نه کاملا البته) دست و جیغ و هوراااا

    وکیل وو رو تموم کردم. بیگ موس (هر چند به نظرم درستش بیگ موثه) رو شروع کردم. باید تا آخر برم تا نظر بدم. ولی بازم به نظرم از اون سریالاییه که تماما یه نفرو قهرمان میکنه و همه کارای خفن از دستش برمیاد و همیشه همه چی براش عالی پیش میره. تو سریالای جنایی دیگه واقعا همچین قهرمانایی فیلمو مسخره میکنن. الان من واقعا این همه خفن نشون دادن لی جونگ سوکو درک نمیکنم. انقد توش اغراق به کار برده شده که...

    فعلا دلم میخواد بدونم بقیه ش چی میشه. نظر قطعی ندارم فعلا

    از ته قلبم دلم می خواست اربعین برم. ولی از زمانی که مرزا بسته شد و می گفتن امکانات نیست و ... ترسیدم و منصرف شدم. باز چند روز پیش که یکی از دوستام تازه برگشته بود از اربعین، می گفت همه چی بوده و راحت رفتن و ... حتی جای خواب و حمام شونم فراهم بوده! دوباره من هوایی شدم. ولی خب دیره دیگه. ای کاش سال بعد برم واقعا. انشاالله. آقاجون منو بطلبید به بزرگواری تون...

    هفته پیش فامیلی رفتیم کلاردشت. منی که عاشق سفرای فامیلیم و جدا سفر خانوادگی به اندازه این سفرا خوش نمیگذره

    منتظرم زهرا فیلما رو بهم بده تا باهاشون یه کاری کنم. نمیگم. ولی وقتی کردم میذارم.

    اوج خوشگذرونی من و زهرا و ریحانه از بچگی، وقتایی بوده که می رفتیم قم خونه مامان بزرگم. سه چهار روز با هم عشق می کردیم واقعا. و از وقتی که مامان جونم اومدن تهران، این لذتم از ما گرفته شد :") همو همچنان زیاد می بینیم، ولی واقعا به اندازه ای که یک هفته شبانه روزی با هم بودیم مزه نمیده. و هفته پیش، بعد سال ها، دوباره این لذت نصیب مون شد. از بیدار موندن مون و عکسای سمی مون گرفته تا دریا.

    علی (4 سالشه) اولین بار بود کلمه "سم" رو می شنید. بعد راه می رفت می گفت "آلا اینا دارن فیلم سم می گیرن. منم میخوام با دوستام فیلم سم بسازم"

    دوبار افتادم تو آب. افتادن تو آب نه که فقط دست و پام خیس شه، نه. با ریحانه داشتیم تو آب مسابقه می دادیم، که من پام گیر کرد و تماما افتادم تو آب.

    یه بار دیگه م رفتم از پشت به بابام آب پاشیدم. بعدش که داشتم می رفتم تو آب، محکم از پشت هلم داد تو آب. و من دوباره خیس شدم

    کلا دریا برای من اینطوره که یا می شینم یه جا و از زیبایی بی نهایتش لذت می برم، یا میرم توش و لذت می برم. این توش رفتن میتونه همراه کرم ریزی باشه، میتونه عادی باشه. این سری همراه کرم ریزی بود

    یه بار تصمیم گرفتم اصلا خیس نشم. بابام گفت بیا یه مسابقه بدیم. موجا که میرن عقب، ما تا لب شون میریم و هر موقع داشتن میومدن جلو، ما باید بیایم عقب. هر کی خیس شه باخته. و ما رفتیم جلو. و وقتی که داشتیم عقب عقب میومدیم، پای من گیر کرد، از پشت خوردم زمین، و یه موج بزرگ تماما از روم رد شد. اصن این یکی از بدشانس ترین خاطرات منه

    خدایا...من میخوام کنار دریا زندگی کنم

    امروز قراره دوستای دبستان مو ببینم. راضیه رو تقریبا 5-6 ساله ندیدم. نرگس و ریحانه م سه چهارسال. البته این س چهارسال به خاطر چیه؟ سه سال پیش، همون اولین سال کرونا، یه کپسول توی یکی از درمانگاهای تهران منفجر شد. و پدر ریحانه یکی از دکترای اون درمانگاه بودن...

    واقعا حتی تصور نبود پدر یه خانواده برام ترسناکه. غیرقابل تصوره. برا شادی روح شون لطفا یه فاتحه بفرستین.

    خب...من چند روز پیش رفتم تو تیک تاک تا از اسنودراپ قشنگم ادیت پیدا کنم. و نمیشه ادیتامو اینجا نذارم TT

    من با ادیت چپیه می میرم...

    خب حالا یه سم هم ببینیم.

    راستی، قبل این پست یه پست کوتاهم گذاشتم. اگه ندیدین برین ببینین

    خب خداهافوز

  • Comets* [ ۵ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    بسم الله الرحمن الرحیم

    ~

    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    ~

    واژه ها .

    ~

    به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر !
    بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

    ~

    you know, it's just nothing
    actually, what you see is nothing
    but my seconds is drowned in this nothing
    a nothing that made my soul
    my complicated nothing soul
    ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟
    -mad strange Someone-

    ~
    پستای دوست داشتنی...♡