۶ مطلب با موضوع «~ 𝚖𝚒𝚍𝚗𝚒𝚐𝚑𝚝 𝚘'𝚌𝚕𝚘𝚌𝚔 ~» ثبت شده است

-6- midnight'o clock : او پیش مردش برگشت

و ما آن شب آن‌چنان در هاله هوس، در آغوش یکدیگر گم شدیم که بوی گل‌های ارغوانی که بر تنت کاشتم، مست‌مان کرد.

طعم شرابی که زیر آن مهتاب از لب‌های تو نوشیدم از رویاهایم بیرون نخواهد رفت، حتی اگر تمامش در خواب‌هایم به خیال پیوست.

کاش تنها یک گلبرگ مشترک میان خواب و بیداری وجود داشت. کاش مکان امن آغوشت جایی غیر از پشت پلک‌ها بود. کاش می‌توانستم تو را از روی بوم نقاشی و کاغذ کاهیِ نوشته‌ها، بر واقعیت بیاورم...

 

آب ؛

𝘛𝘩𝘦 𝘭𝘰𝘰𝘬 𝘰𝘧 𝘢 𝘸𝘰𝘮𝘦𝘯 𝘸𝘩𝘦𝘯 𝘴𝘩𝘦 𝘨𝘦𝘵𝘴 𝘺𝘰𝘶 𝘢𝘭𝘰𝘯𝘦,  

نگاه یک زن وقتی باهات تنها میشه

𝘠𝘰𝘶 𝘤𝘢𝘯’𝘵 𝘴𝘦𝘦 𝘸𝘩𝘢𝘵’𝘴 𝘤𝘰𝘮𝘪𝘯𝘨 

نمی‌تونی ببینی چی می خواد بشه 

𝘣𝘶𝘵 𝘵𝘩𝘦𝘳𝘦’𝘴 𝘣𝘭𝘰𝘰𝘥 𝘪𝘯 𝘺𝘰𝘶𝘳 𝘣𝘰𝘯𝘦𝘴,

اما مثل خون توی استخوناته

𝘛𝘩𝘦𝘳𝘦’𝘴 𝘱𝘰𝘸𝘦𝘳 𝘪𝘯 𝘺𝘰𝘶𝘳 𝘱𝘰𝘤𝘬𝘦𝘵 𝘢𝘯𝘥 𝘴𝘩𝘪𝘱𝘴 𝘪𝘯 𝘺𝘰𝘶𝘳 𝘴𝘦𝘢

قدرتی توی دستاته و اوضاع به کام‌ته ​​​​

𝘐𝘵 𝘥𝘰𝘦𝘴𝘯’𝘵 𝘰𝘧𝘵𝘦𝘯 𝘩𝘢𝘱𝘱𝘦𝘯, 𝘣𝘶𝘵 𝘪𝘵 𝘩𝘢𝘱𝘱𝘦𝘯𝘦𝘥 𝘵𝘰 𝘮𝘦

زیاد اتفاق نمیوفته، اما برای من اتفاق افتاد

𝘛𝘩𝘦𝘯 𝘴𝘩𝘦 𝘨𝘰𝘦𝘴 𝘣𝘢𝘤𝘬 𝘵𝘰 𝘩𝘦𝘳 𝘮𝘢𝘯...🥀🌒

...و اون پیش مردش برگشت

​​​​_٫_

نیاز دارم شخصی وجود داشته باشه که در هر ثانیه که آشفته شدم، در آغوشش آروم بگیرم. در هر شرایطی

هیچوقت تا حالا یه هاله از خلا اطراف روح و بدن‌تون احساس کردین؟ خلا داخل قلب رو شاید بشه احساس کرد ولی هیچوقت این حس به هوای اطراف‌تون هم نفوذ کرده؟ 

گاهی حتی هوا هم به من حس تنهایی میده. خلا نبود یک آغوش شونه‌هام رو به درد میاره و پلک‌هام رو سنگین میکنه.

شاید خیلی‌ها باشن که بخوان در آغوشم بگیرن، اما من شخصی رو می‌خوام که هیچوقت از بیان تمام احساساتم روبروش نترسم. یکی که همه چیز رو بدونه و من باهاش یکی باشم...

  • Comets* [ ۵ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    -midnight o'clock -5 : حریرهای بریده

    تصور کن بتوانی از حریرهای بلندی که یک عمر دخترانگی و نوازش را با خودش داشته، دل بکنی. 

    بعضی‌ها می‌خواهند به خود ثابت کنند که آن آدمی که یک عمر با این حریرها عاشقی کرده، مانند همین‌ها، زمین افتاده. شاید بشود آن‌ها را جمع کرد، ولی دیگر آن گیسوان سابق نمی‌شوند.

    حال، تو باید اینجا باشی تا با این حریرهای کوتاه رقصان، به خود ثابت کنی که با این موهای کوتاه، دوست‌داشتنی‌تری. تا با این بازمانده‌های طوفان روحت، فردی را که از اشک‌هایش تَر شده بود را از یاد نبری. تا حتی دریابی هنوز کسانی هستند که تو را با همین موهای کوتاه و شکستگی‌ها، دوست داشته باشند.

    دخترانی که‌ موهایشان را کوتاه می‌کنند، همچون رود روانی که از برف‌های درد سرچشمه گیرد، جنس شجاعت‌شان فرق می‌کند...

    آب ؛

  • Comets* [ ۶ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۲۸ آبان ۰۱

    -midnight o'clock -4

    نمیخوام متاسف باشم، ولی فکر می‌کنم طبیعی باشه که بین تمام نقاب‌ها، یه روزهایی، آدم‌ها کنترل حال‌شون از دست‌شون خارج میشه.

    فارغ از تمام روزهایی که ادعاها به سرانجام رسیدن، این روزها، انگار روزهای خونریزی زخم‌هاست. زخم‌هایی که دوباره، مثل همیشه، بسته میشن.

    کاش واقعا این زخم‌ها، جامه حقیقت به ادعاها می‌پوشوندن؛ فراموش می‌شدن...

     

    "و حال، من این‌ها را به تویی می‌نویسم که شاید درد هنوز اعماق قلبش را بسوزاند، اما خبری از اسراف اشک‌ها نیست."

    آب ؛

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۲۷ آبان ۰۱

    -midnight o'clock -3 : یادآوری

    فکر کنم دوباره لازمه به خودم یادآوری کنم که...

    درست است، بعضی‌ها واقعا وفادارند. وفادار به خیلی‌ها با اسامی مختلف. ولی برای تو...برای تو با پیشروی زیاد شروع شد، در زمانی که تو نیاز بیش از حدی به یک تکیه‌گاه داشتی. این پیشروی دیرگاه به فهم انجامید. دیرگاه فهمید که فرد مقابل، که تو باشی، بیش از حد شکننده و در آن حالت خاص، ساده‌ است. پس ترجیح به دروغ داد. و دروغ به پیشروی بیشتر و بیشتر و در نهایت، غرق شدن متنهی شد. غرق شدن در دریای دروغی که زیبا نمایان می‌کرد. و آنجا بود که او، خود را از این دریا نجات داد. تو بیرون آمدی، اما با تن و بدنی لرزان و ناباور از دروغ‌های گذشته. تو به دریای دروغ "عادت" کرده بودی، همچنان هم دروغ‌ها برایت از واقعیت‌ها روشن‌تر است. اما آن‌جا و آن نقطه، تو دیگر کسی را که تمام ثانیه‌هایش را درآمیخته با دروغ با تو سپری کرده بود، نمی‌خواستی. تو کسی نبودی که بتوانی به دروغ‌های عادی شده میان هزاران نفر عادت کرده و تو هم به تفریح، دروغ بشنوی. در حقیقت، من حتی دیگر نمی‌دانم دروغ چیست...

    گریستی، چون ابر پاییزی گریستی. زمستان را هم باریدی و با ابرهای بهاری هم همراهی کردی. تا زمانی که اشک‌ها به باور حقیقت مبدل شدند. و حال، من این‌ها را به تویی می‌نویسم که شاید درد هنوز اعماق قلبش را بسوزاند، اما خبری از اسراف اشک‌ها نیست. 

    پس فراموش نکن که چرا ترک شده، و ترک کردی. انسان‌ها در این مختصات، تنها می‌توانند غریبه‌های آشنای یکدیگر باشند. گویی گذشته، توهم شیرینی بیش نبوده. تو "همه" نبوده و نیستی. یا من و حقیقت، یا هیچ...

    آب ؛

  • Comets* [ ۳ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱

    -midnight o'clock -2_ انکارِ تمام

    تو مرا در کمال درد، در نهایت غم، در اوج دروغ بوسیدی و فریاد زدی که ما غرق شده در عشق ایم.

    تو در چشمان من نگاه کردی و من در چشمان تو، چشمان دیگری را دیدم.

    تو از گرمای لبخندهای من دم زدی و من صدای نفس‌های بی‌قراری که از آن من نبود را از تو می‌شنیدم.

    تو مرا به این باور رساندی که دنیا دار مکافات است، در حالی که خود تو دار بلاهای من بودی.

    تو از دستان آشفته‌ات، برای من حصاری بر اشک‌های هستی ساختی، سدی شدی بر سیل غم‌ها، تا منِ هیچ، لحظاتی در آغوش تو آرام گیرم.

    تو هم مانند من، هیچ بودی. اما در قلب من، تو تمام شدی. تمامِ جهانی که تمام شد.

    حال تو ای تمام، این بار، بیا و به دروغ در آغوش تنگ من آرام گیر. با ابرهای بارانی‌ات، در بوسه‌های من آرامشت را جستجو کن.

    وقت انکار بیداری ست...

    آب ؛

  • Comets* [ ۱۸ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۱۶ آبان ۰۱

    -1- midnight o'clock_حلقه زحلِ بیدی مجنون

    بی گمان درگیری با احساسات، دشوار ترین جنگ دنیاست.

    هنگامی که روحت با احساسات درآمیخته باشد، می توانی زیبایی را در هر چیزی ببینی. می توانی به گمان لبخندی، به هر چیزی توجه نشان دهی، چشم هایت درد بکشد از نگاه کردن و انتظار بی جا کشیدن. قلبت بسوزد از جای خالی یک آغوش، آغوشی که شاید حتی تاکنون از آن ننوشته ای.

    از هر نگاهی، هر کلامی آزار ببینی، شکننده تر از شیشه ظریف عطری باشی. من نیاز دارم مدت ها، بار ها، کسی به من یادآوری کند که تنها نیستم، که ارزشمندم، که هنوز لیاقت توجه و محبت دارم...

    من دروغ می گویم. آری، من زیاد دروغ می گویم. با چهره ام دروغ می گویم. شاید پشت عضله های گوناگون صورتم هم بتوانم دروغ بگویم. اما امان از چشم هایی که همیشه سرپیچی می کنند. نمی دانم چرا هیچکس متوجه شکستگی شیشه پشت این چشم ها، متوجه انتظار و گردش این چشم ها بر حلقه انتظار زحل نمی شود. دایره واری پایان ناپذیر. همین سبب می شود چشم هایم مدام در حال گردش باشند.

    کاش حقیقتا کسی بود که درک می کرد، عمق روحم را می چشید، در آغوشم می گرفت و حلقه زحل، دور ماه چشم هایش می گشت.

    کاش کسی می دانست من فردی نیستم که بتوانم خود را درک کنم، خود را دوست داشته باشم. من شکننده تر از این تمام این حرف ها و تفکر هایم. ایستاده با برگ های حریر افکاری رقصان و سرگردان. گم گشته در نسیمی که بین تار تار موهایم می وزد و بارانی که مرا می نوازد. چون بیدی مجنون...

    آب ؛

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۶ مهر ۰۱
    بسم الله الرحمن الرحیم

    ~

    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    ~

    واژه ها .

    ~

    به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر !
    بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

    ~

    you know, it's just nothing
    actually, what you see is nothing
    but my seconds is drowned in this nothing
    a nothing that made my soul
    my complicated nothing soul
    ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟
    -mad strange Someone-

    ~
    پستای دوست داشتنی...♡