تو مرا در کمال درد، در نهایت غم، در اوج دروغ بوسیدی و فریاد زدی که ما غرق شده در عشق ایم.
تو در چشمان من نگاه کردی و من در چشمان تو، چشمان دیگری را دیدم.
تو از گرمای لبخندهای من دم زدی و من صدای نفسهای بیقراری که از آن من نبود را از تو میشنیدم.
تو مرا به این باور رساندی که دنیا دار مکافات است، در حالی که خود تو دار بلاهای من بودی.
تو از دستان آشفتهات، برای من حصاری بر اشکهای هستی ساختی، سدی شدی بر سیل غمها، تا منِ هیچ، لحظاتی در آغوش تو آرام گیرم.
تو هم مانند من، هیچ بودی. اما در قلب من، تو تمام شدی. تمامِ جهانی که تمام شد.
حال تو ای تمام، این بار، بیا و به دروغ در آغوش تنگ من آرام گیر. با ابرهای بارانیات، در بوسههای من آرامشت را جستجو کن.
وقت انکار بیداری ست...
آب ؛