احساسات ما را خواهد کشت. اما زمان، هرگز.
زمان تنها نفس ها را با درد به ریه ما خواهد آورد و پاهایمان را تا آخرین قدم، بر زمین خواهد کشید.
______________
مرا، من کشتم. منی که می ترسید و چشم هایش را می بست. منی که تشنه بود و ما را لایق زندگی می دانست.
اما ای من، تا کی بر کفن ما خواهی گریست؟
______________
خشم از برگ های ما شعله ور شد، در تنه مان کینه کرد، و ریشه مان را خاکستر نمود.
______________
تنهایی بغلم کرده...
خستگی در وجودم رخنه کرده.
______________
یعنی ممکنه به اون نقطهای برسم که همه اشتیاقم درونم بمیره؟ همه چیز سرکوب شه، در روحم دفن بشم و فقط نفسهام به زندگی ادامه بده...
______________
با آخرین توان، انگشتانش را به بند زندگی کشید. ملتمس برای دقایق بیشتری که خنکای هوا، پلک هایش را زنده نگه دارد.
به یاد آورد. تمام ثانیه هایی را که از هوا و تمام بندهایی که او را به زندگی متصل کرده بود، نفرت داشت، به یاد آورد.
دست کشید و نفس هایش آرام شد. این بار دیگر به آزادی بدل می شد.
______________
همه ما شبها را به یاد عشق میخوابیم. در حسرت نبود یک عاشق و آغوشش، روح خود را پوسیده و پوسیدهتر میکنیم.دردها را برای بوسیدنش پنهان میکنیم. حسرتها را زیر خاک قلبمان دفن میکنیم تا با لبخندهایش آبیاری شوند. در غم و تنهایی، در سکوت میشکنیم و ثانیهها، تنها انتظار را پیشکشمان میکنند.شاید حتی در خیابانی ، غریبهای را بوسیده، مستِ مست، میان دود سیگار گونههایمان را در انبوه اشکهایمان غرق کنیم. شاید برای روحمان چیزی جز آشفتگیای بیانتها باقی نگذاریم.و روزها و روزها، تنها از آدمها فرار کنیم...
all of them ;
آب ؛