درگیری درگیری درگیری. تو همه چی.

یاد پستای پارسالم میوفتم. مخاطب دار آتشینی بودن. هنوزم با خودم فکر میکنم چقدر اون دوران خودم و دنیام درگیر می کردم اعصابم خرد میشه. میدونین، خیلی خوشالم که هکه چیز تموم شده. که با دیدن سایه بعضی آدما و اتفاقا، شاید خراب های باقی مونده قلبم دوباره به لرزه بیوفته، ولی پس لرزه ست. میگذره و فراموش میشه. مثه خیلی پس لرزه های دیگه.

ولی میدونین مشکل کجاست؟ اینکه بعضی جاها، بعضی چیزهایی رو میخونم و می بینم که مخاطب شون همون همیشگیه. حقیقتا دیگه چندشم میشه. چقدر بخونم و یاد خودم بیوفتم؟ منی که واقعا فقط تو توهمات خودم دست و پا می زدم همه چیز هم به پای خودم سوخته می شد.

بسه دیگه.

~*~

ترم اول داره تموم میشه و من واقعا فکر کنم درسا به هیچ جام نیست. دغدغه شونو دارما، ولی واقعا ثابت شده ست که خوندن یا نخوندن شما توی دانشگاه هیچ تاثیری نداره. نهایتا سوالایی رو می بینین که استاد معلوم نیست از کجاش درآورده.

تجربه های خیلی خوبی داشتم تو این سه ماه. دوستایی پیدا کردم و کارایی رو تجربه کردم که واقعا برام رویایی بودن. از در حدی مستقل بودن گرفته تا انقلاب گردی و باغ کتاب و ...

شاید باورتون نشه ولی شما اگه کیپاپرین، به احتمال زیاد تو کلاس تون یکیو پیدا می کنین که پا به پا همراهی تون کنه. مثال ملموسش، دوست من که هم آرمیه هم تهکوک شیپره. و ضربه نهایی کجا بود؟ اونجایی که فهمیدیم هر دو فیک هم میخونیم xD

خیلی چیزا هست که چندماهه ننوشتم. خیلی چیزا. ولی کو حالش واقعا؟ زیاد و خیلی مفصله.

از فریناز و هودی گرفته تا حنا و اکسش که خوشبختانه من به هردوشونم مشاوره میدم xD میدونین...خیلی شیرینه که آدما برای مسائل پیچیده شون بشینن با تو حرف بزنن. در واقع، تو رو اینطور قابل اعتماد و شنوای خودشون بدونن.

فاطمه هم که به تازگی روی یه فرد جدید کراش زده و منم با هم شیپ شون میکنم. Amime Forever

در واقع اگه یه عضو تو اکیپ مون باشه که مدام کراش بزنه فاطمه ست. از کوروش به کی روش، از کی روش به امباپه، از امباپه به امیرعلی (تا اطلاع ثانوی)

وسواس فکری ای که من دارم واقعا اذیت کننده س. ینی اگه افسردگی و اورتینکینگ که دیگه همه میگن و هر چیز دیگه ای رو مریضی خودم ندونم، وسواس فکری قطعا موردیه که تو مغزم جاگیر شده. حتی فک کنم همین وسواس فکریه که باعث میشه انقدر کند باشم یا حتی دو ماه پست نذارم! میدونین، یا اینجوریم که دلو میزنم به دریا و هر چی شد، شد. یا انقدر عقب وایمیستم که وسواس فکریه سلول به سلول مو میخوره.

بخشی از این وسواس فکری رو بگم که اگه از بچه های دانشگاه بپرسین، من مدام دستم به مقنعه مه =/ مثلا اونا در طول روز کلا یه بار مقنعه شونو درست میکنن، من نیم ساعت، ده بار مقنعه مو درست میکنم. هیچوقتم به نظرم خوب واینمیسته. و برا رهایی ازش چیکار میکنم؟

اول یه مدت مقنعه سرمه و به نظرم همه چیز اوکیه. بعد چند روز دوباره میوفتم به جون مقنعه م و نتیجه می گیرم مقنعه م هیچوقت خوب واینمیسته. پس از فرداش روسری سرم میکنم. با اون به نظرم چند روز خوبه و دوباره از چند روز بعد، به نظرم خوب واینمیسته. و این روند دوباره به مقنعه برمیگرده و یه سیکل تکراری...

~*~

دو هفته پیش با کلی دردسر، با مترو دو ساعت و نیم رفتم خونه سهی که سوپرایزش کنم و براش تولد بگیرم. یادش بخیر، اون موقع گوشی قشنگم بود...

و خب سوپرایز هم با موفقیت به پایان رسید ولی خب، صاف شدم. دستپخت سهی خانوم رو هم خوردیم و خیلی خوشمزه بود. دو نفری تولد گرفتیم، رقصیدیم، حرف زدیم و ... میشه گفت این تولدش سالگرد روزی بود که ما بعد 9 ماه به هم برگشتیم

~*~

متنای کوتاه زیاد نوشتم این مدت. تو چنلم میذاشتم شون. دلم نمیاد اینجا پشت این همه حرف چرت و پرت بذارم. یه پست جداگانه سر فرصت براشون منتشر میکنم...

~*~

انقدر دلم برا گوشی قبلی م تنگ شده که اسم هات اسپات این گوشی مم Ala's galaxy A52 گذاشتم. گوشی خودم بای دیفالت اسمش این بود. صدای نوتیفیکیشناشم رفتم مال سامسونگو از اینترنت دانلود کردم، مال خودمو گذاشتم. کاش شیائومی زودتر ورشکست شه.

و میدونین، عکس گرفتن با این گوشی م واقعا توهین به شعور عکس گرفتنه =/ کیفیتش در حد یه تبلته بعد زده 50 مگاپیکسل ارواح عمه ش.