بی گمان درگیری با احساسات، دشوار ترین جنگ دنیاست.

هنگامی که روحت با احساسات درآمیخته باشد، می توانی زیبایی را در هر چیزی ببینی. می توانی به گمان لبخندی، به هر چیزی توجه نشان دهی، چشم هایت درد بکشد از نگاه کردن و انتظار بی جا کشیدن. قلبت بسوزد از جای خالی یک آغوش، آغوشی که شاید حتی تاکنون از آن ننوشته ای.

از هر نگاهی، هر کلامی آزار ببینی، شکننده تر از شیشه ظریف عطری باشی. من نیاز دارم مدت ها، بار ها، کسی به من یادآوری کند که تنها نیستم، که ارزشمندم، که هنوز لیاقت توجه و محبت دارم...

من دروغ می گویم. آری، من زیاد دروغ می گویم. با چهره ام دروغ می گویم. شاید پشت عضله های گوناگون صورتم هم بتوانم دروغ بگویم. اما امان از چشم هایی که همیشه سرپیچی می کنند. نمی دانم چرا هیچکس متوجه شکستگی شیشه پشت این چشم ها، متوجه انتظار و گردش این چشم ها بر حلقه انتظار زحل نمی شود. دایره واری پایان ناپذیر. همین سبب می شود چشم هایم مدام در حال گردش باشند.

کاش حقیقتا کسی بود که درک می کرد، عمق روحم را می چشید، در آغوشم می گرفت و حلقه زحل، دور ماه چشم هایش می گشت.

کاش کسی می دانست من فردی نیستم که بتوانم خود را درک کنم، خود را دوست داشته باشم. من شکننده تر از این تمام این حرف ها و تفکر هایم. ایستاده با برگ های حریر افکاری رقصان و سرگردان. گم گشته در نسیمی که بین تار تار موهایم می وزد و بارانی که مرا می نوازد. چون بیدی مجنون...

آب ؛