فکر کنم دوباره لازمه به خودم یادآوری کنم که...
درست است، بعضیها واقعا وفادارند. وفادار به خیلیها با اسامی مختلف. ولی برای تو...برای تو با پیشروی زیاد شروع شد، در زمانی که تو نیاز بیش از حدی به یک تکیهگاه داشتی. این پیشروی دیرگاه به فهم انجامید. دیرگاه فهمید که فرد مقابل، که تو باشی، بیش از حد شکننده و در آن حالت خاص، ساده است. پس ترجیح به دروغ داد. و دروغ به پیشروی بیشتر و بیشتر و در نهایت، غرق شدن متنهی شد. غرق شدن در دریای دروغی که زیبا نمایان میکرد. و آنجا بود که او، خود را از این دریا نجات داد. تو بیرون آمدی، اما با تن و بدنی لرزان و ناباور از دروغهای گذشته. تو به دریای دروغ "عادت" کرده بودی، همچنان هم دروغها برایت از واقعیتها روشنتر است. اما آنجا و آن نقطه، تو دیگر کسی را که تمام ثانیههایش را درآمیخته با دروغ با تو سپری کرده بود، نمیخواستی. تو کسی نبودی که بتوانی به دروغهای عادی شده میان هزاران نفر عادت کرده و تو هم به تفریح، دروغ بشنوی. در حقیقت، من حتی دیگر نمیدانم دروغ چیست...
گریستی، چون ابر پاییزی گریستی. زمستان را هم باریدی و با ابرهای بهاری هم همراهی کردی. تا زمانی که اشکها به باور حقیقت مبدل شدند. و حال، من اینها را به تویی مینویسم که شاید درد هنوز اعماق قلبش را بسوزاند، اما خبری از اسراف اشکها نیست.
پس فراموش نکن که چرا ترک شده، و ترک کردی. انسانها در این مختصات، تنها میتوانند غریبههای آشنای یکدیگر باشند. گویی گذشته، توهم شیرینی بیش نبوده. تو "همه" نبوده و نیستی. یا من و حقیقت، یا هیچ...
آب ؛