همینطور که دست شو گرفته بود و کشون کشون دنبال خودش دخترکو میاورد، قدم هاش رو تندتر کرد که سریع تر به مقصد برسن. نباید دیر می شد، نباید این بغض دخترک هم دوباره خفه می شد.
بعد از راه طولانی ای که طی کردن، ایستاد و رو به دخترک کرد. دستش رو زیر چونه ش برد و نگاهش رو به خودش داد : "نمیخوای اطرافو ببینی؟"
دخترک چشم هاش رو به اطراف چرخوند، نمیتونست تشخیص بده درخششی که توی چشم هاش شکل گرفت، از بغض پنهانش بود، یا اشک شوقش از دیدن دریا.
دستای دخترکو گرفت و کف دست راستش رو به آسمون گرفت. قطره بارون کوچیکی روی دست دخترک چکید : "ببین، امشب بارون هم میخواد همراهت باشه."
و نگاه گیج دخترک که بهش خیره شده بود. سکوت کرده بود و منتظر بود. حرفی برای گفتن نداشت.
-"میدونم این مدت چقدر درد کشیدی، چقدر برق نگاهت خاموش شدی، چقدر گلوی خودتو با بغض هات خفه کردی، نگاه می کردی، منتظر به اطراف نگاه می کردی تا شاید دستی تو رو از مرداب دردهات بیرون بکشه. و پایین تر رفتی، دست و پا زدی و پایین تر رفتی. نتونستی منتظر بایستی تا کسی بیاد، ولی راه حل تم نمیدونستی، پس فقط غرق تر شدی.
من همه اینا رو میدونم خب؟ لعنت به همه کسایی که اذیتت کردن، لعنت به همه کسایی که دلیل پنهان بغض های شب هات بودن، الان من اینجام. من اینجام که بهت گوش کنم، من اینجام که کاریو که میخوای برات انجام بدم.
میدونستم عاشق دریایی، حضرت باران هم تو رو دید و خودشو تا اینجا برات رسوند. پس حرف بزن و گریه کن، این خنجر تیز بغضت رو کنار بزن. ما به خاطر تو و بغض کهنه ت اینجاییم."
و چشمان دختر که حالا انعکاس بغضش رو بیشتر به رخ می کشید. الان دلیلی برای گریه کردن نداشت. دردش کهنه و دفن شده بود. نیاز به جرقه کوچیکی داشت تا این بار بدون ترس سیلاب اشک هاش رو آزاد کنه.
+"منو بزن."
-"چی؟"
دخترک دستش رو بالا آورد و روی گونه ی خودش گذاشت : "بزن، محکم."
با گیجی نگاهش می کرد. جواب حرف هاش این بود؟ اون می خواست کسی که با خیرخواهی ش دخترکو به اینجا آورده، دخترکو بزنه؟
-"اصلا حرفت بامزه نیست."
فشار دختر روی دستش بیشتر شد و صداش هم همراهش بالاتر رفت : "گفتم منو بزن! مگه نگفتی میخوای کنارم باشی، میخوای کمکم کنی، میخوای بغض کهنه مو بعد مدت ها باز کنم، ها، مگه نگفتی؟ بزن دیگه! خودم دارم بهت میگم. محکم بزن. مح..."
که صدای سیلی محکمی که توی گوشش پیچید، صدای فریادهاش رو برید. با گیجی به موهای خیس دخترک که حالا توی صورتش ریخته بود خیره شد. نمیتونست فریادهای عاجزش رو تحمل کنه. پس کاری که خواسته بود رو انجام داد. قبل از اینکه زبونش برای عذرخواهی تکون بخوره، صدای لرزون دخترک رو شنید :"مرسی..."
دخترک سرش رو بلند کرد. حالا سرخی چشم هاش با گونه هاش هماهنگ شده بود.به وضوح مشخص بود قطرات جاری روی گونه ی دختر، آب بارون نیستن.
دست دخترک رو محکم تر فشرد و اونو بی پروا به آغوشش کشید و تمام احساساتش رو برای ساعتی به دخترک اختصاص داد.
روی تخته سنگی نشست، دست هاش رو روی شونه و لای موهای خیس دخترک کشید و اجازه داد صدای گریه های بلندش توی آوای باران و امواج دریا گم شه...
#Soul_Caressor
--------------
+ یه پست دلی، بدون مقدمه چینی، ادیت و حتی عکس!
++ قرار بود یه پست متفاوت دیگه بذارم، ولی لپ تاپ خراب شد. خیلی تو ذوقم خورد.
+++ پست بازی "کی، کِی، کجا، با کی، چیکار" منتشر شده و پست قبلیه. اگه ندیدین برین ببینین.
مجددا، پس از مدت ها، افشا سازی روابط پنهان بیانیون.
از اونجایی که این دسته از اخبار افشاسازی طرافداران بسیاری داشت، ما هر چند وقت یک بار، اخبار داغ این چنینی رو منتشر می کنیم تا شما رو در جریانات فساد در شهر بیان قرار بدیم.
در ادامه با ما همراه باشید. هر چند که ممکنه شما هم یکی از دست های پشت پرده باشید😎
(ماسک اکسیژن و قرص ضد دل درد و زایمان فراموش نشه!)
کی
کِی
کجا
با کی
چیکار
کالیستا
همزمان با گذر ستاره هالی
تو سبد خانم خرگوشه
با جنیفرلوپز
دی جی کالا رو واسه تخفیفاش چک می کردن
خرشرک
وقت عصر گوریلها
تو پارک سرکوچه
با دی کاپریو و امین تارخ
همو ماساژ می دادن
الی
وقتی ترامپ رفته بود تو اتاقش به کارای بدش فک کنه
زیر شیروونی تناردیه
با ساقی پارک سرکوچه
فیلم آموزشی می دیدن
هیرای
روز بلک فرایدی
تو ایستگاه اتوبوس
با پسرای BTS
می رقصیدن
هیون ری
دیشب
تو سینما
با خرشرک
به سر و صورت شون مهر صدآفرین می زدن
سهی
پنجشنبه 4 ظهر
زیر تخت
با یه گاو
با اسپری رو دیوارای شهر نقاشی می کردن
مین هی
آخرین روز سال
تو خیابون
با رییس کارخونه لواشک سازی غیربهداشتی «دکتر به به»
سواری کوسه تک شاخ آرپیجی به دست می کردن
انولا
بعد عروسی عمه ش
تو عروسی اولی لاندن
با یه فاحشه
خاله بازی می کردن
مائو
جمعه نصف شب
تو ماشین ممد قناری
با قوری گل قرمزی
در راستای افزایش جمعیت جنگل های استوایی اقدام می کردن
الین
غروب جمعه
تو زیرزمین خونه پیرزن جادوگر
با نجم الدین شریعتی
می بلعیدن
سلین
۲۲ بهمن
تو یه مرکز خرید که برقاش رفته بود
با پرپشم معنوی
الاکلنگ بازی می کردن
پانته آ
آخرالزمان
تو عرش آجودانیه
با پرستار آخناتون
کیوی رو اپیلاسیون می کردن
آیسا
وقتی صداسیما افسانه خورشید و ماهو سانسور می کرد
سر قبر امیرکبیر
با دزدان دریایی کارائیب
نون و رب می خوردن
آرتمیس
وقتی آخرالزمان شده بود و زامبیا جهانو گرفته بودن
تو عروسی میتسوری و تهیونگ
با ته ته
پفک و ماست می خوردن
مهدیس
یوم الله ۹ دی
لای ناخن شست پای جعفر قصاب
با بچه آنجلینا جولی و ترامپ
معادله کسینوس حل می کردن
ونته
شب جمعه
تو پارک نهج البلاغه
با اصغر قصاب
به BTS آموزش رقص بندری می دادن
سارا
ساعت ۲ شب
تو دستشویی
با بم، سگ جی کی
پوکی بازی می کردن
چومی
شب جمعه
لب دریا
با بشیر حسینی
تولد بازی می کردن
آلا
بعد اینکه به زور به جی هوپ سوجو خورونده بود
تو تیمارستان
با جناب خان
با آهنگ سالار عقیلی خوشه می چیدن
ویانا
۳ ماه بعد
تو استودیو ران بی تی اس
با ته ته
آب گوشت می خوردن
میتسوری
وقتی آقا گاوه پاهاش اوف شد و ماما کرد
تو سیاره آدم فضایی های جهش یافته که تبدیل به انسان شدن
اینکه امروز بازارو درو کردیم و چقد حالم خوبه به کنار(خرید پیشنهاد سهی بود که مثه همیشه از پیشنهادش پشیمون نشدم)، اینکه پاهام از درد هم داشت می ترکید به کنار...
اصل اونجایی بود که رفتیم کنار دریایی که مد شده بود، و موج ها روی هم می دویدن و با نیرو خودشون رو به سنگ ها می زدن. و منی که رو تخته سنگی که نزدیک ترین مکان ممکن برای نشستن جلوی دریا بود، نشسته بودم و به ترکیب سیاهی بی کران دریا و آسمون شب نگاه می کردم.
هدفونم رو روی گوشم گذاشتم و صداش رو کم کردم. حالا آهنگ های روح نوازی پخش می شد که صدای موج های دریا هم پس زمینه ش، جاری بود.
ولی لیست NOW عم هم مثل خودم عاشق دریاست. که اول برام Still With You و بعد پیانوی دزیره رو پخش کرد.
چشم هات رو ببند، به صدای بارون و موج های دریا و آهنگ هایی که تا اعماق روحت میرن گوش کن...
حالا چشم هات رو باز کن. نمیدونم تو چه حسی داری، ولی من که از شگفتی آسمون ابری و ماه جبین، امواج رقصان، آواهایی که پروردگارِ موسیقی از بهشت می فرستاد، و معجزه وار بودن همه ی این ها، بغض کردم...
#Soul_Caressor
-----------------
+ این حنا رو به ساعت پیش خودم روی دستم کشیدم! انصافا از حنایی که دیروز اون دختره برام کشید قشنگ تر شد. حالا من و هفته ای دو بار حنا *-*
++ دوتا سوال داشتم همیشه،
اولی :
سوال : چجوری هم آهنگ مستقیم توی گوش هام باشه، هم صدای بارون یا دریا رو بشنوم؟
جواب : هدفونت رو بذار، صداش رو کم کن. میری بهشت.
دومی :
سوال : روایت داریم، از جاهایی که دعا خیلی مستجاب میشه، زیر بارونه. دریا هم هست البته، ولی بیشتر زیر بارون. و من میخوام بدونم دقیقا خدا چجوری توقع داره در برابر این حجم از زیبایی بارون و دریا، ما بتونیم زبون مون رو تکون بدیم و دعا کنیم؟ همین که بشه پلک زد خودش یه معجزه ست!
جواب : نامشخص
تنها کاری که از من بر میاد فقط همینه : پلک زدن و زمزمه ی "الحمدلله رب العالمین"
زیبا به نظر میاد. زیبا و آروم. دریا رو میگم. انگار که تو یه خلسه بی نهایتی از آرامش و سکوت پر هرج و مرج منحصر به خودش فرو رفته باشه. و احساسات درونی و آشفته ش رو با موج ها به بیرون بریزه. دریا درونگراست، میدونستین که؟ اونه که صدای فریادهای آسمون رو میشنوه، و فقط خودشه که میتونه اشک های آسمون رو تو خودش حل و آروم کنه. اونه که نگاه پرحرف میلیاردها انسان رو تحمل میکنه و در سکوت، موج هاش رو بهشون میرسونه. و خودش... آشفتگی هاش رو تنها با بلندتر کردن موج هاش بروز میده...
چ شبای طولانی ای که چشم هام رو با رویای دریا و یه شب بارونی، گرم نکردم. چ رویاهای عزیزی که با خیال دریا ساخته نشدن، رویاهای عجیبی که از زندگی، تا دفن شدن زیر ساحل خیس ادامه پیدا می کرد.
درسته، دریا بود و آرامش عجیبش و من. دریا و منی که دقیقه ها پلک هام رو از تماشای موج های سفید رنگش برنداشتم. دریا و منی که خودم متوجه نشدم چه مدته که سکوت کردم و بهش فکر میکنم. به موج هاش، به نواش، به آبی بی کرانش، به فانوس ها و کشتی هایی که هر لحظه دورتر یا نزدیک تر میشن. و بارونی که روی من و دریا و ساحل می باره. بارونی که اولین باره خودش رو کنار دریا بهم هدیه کرده. و اینجایی که من قرار دارم، خالی از تمام رویاهامه.
چقدر به ترانه ای که کنار دریا زندگی میکنه حسودی میکنم...
#Soul_Caressor
-------------------------------------
+ انقدر بارون شدید بود که دمپاییام از پام در میومدن. خیلی رو اعصاب بود. پس نصفه ی آخر راه رو با پای برهنه روی آسفالت خیس برگشتم. حس آبای توی چاله ها با انگشتای خودت خیلی لذت بخش تره.
++ متوجه شدم که چقدر آدمای جنوب از اقلیم و آب و هوا و جغرافیا میدونن. زندگی کردن تو یه منطقه سرشار از طبیعت عجیب و غریب همین میشه دیگه.
+++ امروز یه دختر رو دستم حنا گذاشت. و در تعجب هم سن من بود. و ... عقد کرده بود. و وقتی ازش پرسیدم «چرا» تلخندی زد و گفت «دیگه...»
تلخه. سنتای عجیب خانوادهها تلخه. که تو هجده سالگی باید دنبال مردم باشی که رو دست شون حنا بذاری و نامزد هم کرده باشی.
ب هر حال هر کی خوشبختی شو تو یه چیزی پیدا میکنم. شاید قضاوت من درست نیست. ولی امیدوارم اون دختر خوشبختی ش رو تو همین پیدا کنه :)
++++ وقتی چهار ساله ترامپولین نرفتی، دیگه اهمیت نداره هجده سالته، حتی اگه پریودم باشی اهمیت نداره. فقط برو و خودتو تخلیه کن. حرکات جدیدم بزن. از منی که امروز همه اینا رو تجربه کردم، به تویی که داری اینو میخونی نصیحت!
شب میشه و صدای گوشخراش ساعت 00:00 تو وجودم می پیچه. انگار تو یه اتاق روشن با نور آفتابی نشسته باشی و یهو به یه خلا سیاه و مسکوت تلپورت شی. تا چند لحظه نمیدونی کچایی. مغزت سعی میکنه اتفاقاتو هندل کنه. و بعد فقط چند ثانیه، گرمای یه آغوش خیالی رو کنارت حس میکنی. نمیدونم این آغوش گرم و آرامش بخش، از یه آدم دروغینه، یا حقیقی ترین آدمی که چهار ساله کنارم قدم برمی داره؟ فقط میدونم من شبا نباید تنها باشم. یکی باید کنارم باشه که یا به امیدش بیدار بمونم، یا به کمکش بخوابم. در غیر این صورت، من میمونم و هیولاهایی که سعی در نابود کردنم دارن. تو آغوش شم و اشک هام رو شونه های گرمش می ریزه. شاید واسه همین خیاله که من پریروز رفتم کنار یکی که تو زندگی م شاید کمتر از بیست کلمه باهاش حرف زدم و گفتم : I need some free HUG و ... دلم برای همچین بغلی تنگ شده بود. گرم بود و محکم. از اون بغلایی که هیچی شو ازت دریغ نمیکنه. با اینکه منو نمیشناخت، ولی برای همون چند ثانیه سعی کرد همه ی احساسات شو به من اختصاص بده. وقتی یکی میاد و یهویی بهت میگه بغلم کن، ینی خیلی دیگه حسرت آغوش واقعی به دلش مونده. به ته خط رسیده. و اون آدم اینو درک کرد. یکم دیگه ادامه ش می داد تو بغلش گریه هم می کردم. ولی خب... چشمامو باز کردم و دیدم سرم درد میکنه. دیدم کابوس های تکراری و حسرت های مختلف سیاه سفید دوباره دارن به خلاء سیاه تنهایی هام هجوم میارن. انگار تو دنیایی باشی که صاحبش ولوم صداشو روی حالت خنده، گریه، و حسرت تنظیم کرده باشه. و بقیه ی صدا ها شبیه اکوهای نامفهوم توی گوشت بپیچن. من مجسمه ی مسکوتیم که دردهاش، اشک نمیشن، فقط توهم اشک رو روی گونه هاش القا میکنن. مجسمه ی قحطی زده ای که گونه هاش خشکه و خلا رو در آغوش گرفته. یه مجسمه ی توهمی که از عشق مبهم و ناپدید شده ای ساخته شده. منی که قبلا انسان بودم. نمیفهمم چطور پلکام سنگین میشه و روی هم میوفته و منو با خلاعم که حالا به خوابم هجوم آورده، تنهام میذاره. صداها کم و کمتر میشن و فقط تصاویر باقی میمونن. یه سینمای خالی و بی صدا. من مجسمه ایم که با خاطرات طلسم شده. با هر بار صدای ناقوس ساعت 00:00 ، فرشته ها اونو به خلا تنهایی هاش می برن که تا لحظه ی گرگ و میش درد بکشه. واسه همینه که میگم منو نیمه شب ها در آغوش بکشید. منو نیمه شب ها تنها نذارید. من نباید نیمه شب ها بیدار باشم...
+ Welcome To My New WORLD :))))))
اینم از قالب جدید :) دیشب از ساعت یک تا سه سرش بودم. بعد کم آوردم. تا امروز که باز دو ساعته سرشم. پدرم دراومد عملا.
گفتم عمرا حدس بزنین چه ام وی ایه. اگرم ام ویو نمیشناسین، ام وی Him & I از هالزیه. تو قسمت ✳𝑃𝑟𝑖𝑣𝑎𝑡𝑒 𝑇𝑎𝑙𝑘✳میتونین اینسترومنتال شو ببینین.
بکگراند...بازم همه چی تقصیر بکگرانده. آخرش من سر بکگراند یکی از قالبام خودکشی میکنم. هنوزم اونطور که باید دوستش ندارم.
امیدوارم قشنگ شده باشه...
خوبین؟ کلی پست از بعضیاتون خوندم که سر فرصت برا همه شون کامنت میذارم.
++ این آهنگ، هر کی دوسش نداشته باشه...خیعصهخثبعهثصب
تو این مدت خصوصی م پر از کامنتای محبت آمیز و دلگرم کننده ش نبود که بود. با نوشته های مزخرفم بهم انرژی مضاعف نمی داد که می داد، مثه 4-5 سال پیش خودم نیست که هست، دوست داشتنی نیست که هست، سوییت و کیوت نیست که هست، روح پاک و روشنی نداره که داره، بیشتر از سنش نمیفهمه که میفهمه، مهربون نیست که هست، دوست داشتنی نیست که هست (میدونم دوبار گفتم)...
چی بگم دیگه برا دوست داشتنی بودن یه دختر؟ یه دختری که تمشک شیرین منه...
تولدت مبارک میتسوری قشنگم. مرسی برای همه ی بودنات. همیشه این هاله ی گرم و شیرینِ صورتی رو اطرافت داشته باش. تراوش شده از قلب دوست داشتنی تر و بزرگ ته.
دروغ گفتم اگه بگم من از حداقل 6 ماه پیش منتظر امروز نبودم. بودم و چقدر که براش برنامه داشتم. ولی خب...همیشه اونطور که ما می خوایم پیش نمیره، نه؟
19 سال گذشته از زمانی که تو چشم تو به این دنیا باز کردی. دنیایی که کنار تلخی ها و سختی هایی که برات داره، شیرینی هایی رم زیر زبونت میاره که باعث میشه ازش لذت ببری و حتی برا یک ثانیه هم که شده، از بودنت ممنون باشی. یا شایدم...دیگران از بودنت ممنون باشن.
به جرئت میتونم بگم تو یکی از قوی ترین آدمایی هستی که تو زندگی م دیدم. یه دختر پرتلاش و ثابت قدم که برای اهدافش تلاش میکنه و سعی میکنه تو هیچ مرحله ای از زندگی ش، حتی که خنجر خورده باشه و با نفس های به شماره افتاده، روی زمین زانو زده باشه، کم نیاره و جا نزنه. بجنگه برای زندگی توی این زندان ابد و یک روزی دنیا، تا اونطور که خودش میخواد پیش بره، اونطور که میخواد زندگی کنه. به هر قیمتی.
تو نوزده سال دویدی و الان اینجایی. رشته ای که دوست داری میخونی و داری برای اهدافت دونه به دونه قدم برمی داری. پس میخوام در کنار تمام کسایی که بهت افتخار میکنن، به خودت افتخار کنی و مثل من، خودتو توی روپوش سفید یه پزشک، توی یه بیمارستان و در حال نجات جون مردم تصور کنی. تا آخر اون روز کاریِ پر مشغله ت، یکی با ماشینش جلوی پله های بیمارستان بیاد دنبالت، توعم با تخته شاسی ای که دست ته و جلوی در ایستادی، ببینی ش، چشمات برق بزنه، بدویی داخل و لباساتو عوض کنی و سوار ماشینش شی، و خستگیای روزتو باهاش دور بریزی :)
ثانیه ها سپری میشن و عقربه ها برای رسیدن به ساعت 00:00 مسابقه میدن. و سرانجام صدای ناقوس ساعت توی شهر دلت می پیچه. همراه با یه ندایی که پس زمینه ش پخش میشه و تو رو با خاطراتش به یه دنیای دیگه می بره :
"صدای ناقوس نوزده سالگی منه..."
انگار که زمانی باشه برای دور ریختن همه ی سختی هایی که تو هجده سالگی گذروندی، یه تاریخ و ساعت مشخص که رفتگر فراموشی ها، بیاد و آلودگی ها رو از ذهن و قلبت پاک کنه و یه انسان نو به نوزده سالگی ش هدیه بده.
بعضی وقتام که ضعیف بودن اشکالی نداره، نه؟ حتی بعضی جاها میتونه یه قدرت باشه. قدرت اینکه تو همه این مدت قوی بودی و حالا میخوای به خودت، به روحت استراحت بدی. قدرت میخواد همچین جرئتی، اینطور نیست؟
پس میخوام که جلوی این رفتگر دلسوز مقاومت نکنی و بذاری تو رو دوباره زنده کنه، چشماتو دوباره به دنیا باز کنه تا بتونی نوزده سالگی فوق العاده ای رو بگذرونی.
امیدوارم امسال انقدر آدمای درستی سر راهت قرار بگیرن که ظرفیت آدمای توی قلب تو تا ابدالدهر ببندن.
دوتا چیزو جدا از کادوات، برا امروز گذاشته بودم که بهت بدم.
یه فیکی دارم میخونم، نه نیکیتاست نه سن. فیک خیلی جذابی بود، البته نه تا جایی که پریروز خوندم و کلا ازش زده شدم...
ب هر حال، تو یه قسمتایی، شخصیت تهیونگ توش، خیلی شبیه تو بود، نمیدونم دادنش الان اینجا درسته یا نه، شاید الان اصلا بهت شبیه نباشه ولی خب، منو یاد تو انداخته بود و ب هر صورتی دلم می خواست امروز بهت بدمش.
اون خیلی وقت بود که خودش رو درک نمی کرد. همین همیشه باعث سردرگم بودنش می شد. نه با کسی راجب مشکلاتش حرف می زد، و نه می ذاشت بهش کمک کنن. و وقتی ام کسی بهش نزدیک می شد، با شعار
"ازم دور باش تا قلبت نشکنه"
به راحتی ازشون فاصله می گرفت. حتی به خوبی یادش نمیومد از کی چنین اخلاقی پیدا کرد و روحش تاریک تر شد.
بی هدف سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. رنگ کبود و تیره ش چنان فرقی با قلبش نداشت؛ و همین باعث شد پوزخند بزنه.
-همیشه جوری به خودت آسیب می زنی که متوجهش نمیشی...
و دومی شم این ویدوعه.
امیدوارم با این پست، حتی برای چند ثانیه م که شده، لبخند زده باشی :)
برات سالی پر از
سلامتی💚
شادی😍
خوشختی💖
موفقیت✊🏻
خاطرات قشنگ با قشنگ ترینای زندگی ت🥰❤️
لبخندهایی به عمق ژرف ترین اقیانوس هستی🙂✨
یه نوزده سالگی جذاب به جذابیت مستر کیم کافینگ تهیونگ😎🔥
و پر از خدا💙
آرزو میکنم
🎊تولدت مبارک🎊
خب...
این کادوها خاصن. واقعا خاصن! بهترین ادیتای بلندیه که دارم. و برا امروز نگه شون داشته بودم.
و حقیقتا با اینکه تا الان نزدیک 1000 بار دیدم شون، ولی بازم هر بار یه اتک جدیدن!
آماده م باشی یا نباشی فرقی نداره. ب هر حال زنده برنمی گردی، من میدونم.
امیدوارم همونطور که من برا همه شون به حالت احتضار می رسم، توعم از همه شون خوشت اومده باشه
به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر ! بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟
~
you know, it's just nothing actually, what you see is nothing but my seconds is drowned in this nothing a nothing that made my soul my complicated nothing soul ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟 -mad strange Someone-