نمیدونم چن جا بوده که دستامو گرفتین
چن جا بوده که پشتم بودین
چن جا بوده صدامو شنیدین
چن جا بوده بدون اینکه خودم بدونم، منو از مرداب بلا و گرفتاری نجات دادین
فقط میدونم هر چی بوده...
من ازتون نخواستم!
نمیدونم چن جا بوده که دستامو گرفتین
چن جا بوده که پشتم بودین
چن جا بوده صدامو شنیدین
چن جا بوده بدون اینکه خودم بدونم، منو از مرداب بلا و گرفتاری نجات دادین
فقط میدونم هر چی بوده...
من ازتون نخواستم!
زل زده بودم به آسمون زندگی م... آسمون تاریکی که کم می شد برق بزنه...آسمون تاریکی که مرتب
بی صدا می بارید...و من باروناش رو با دستام می گرفتم و برای روزای تشنگی م جمع می کردم...روزایی که الان برای اون بود...تشنه تر از همیشه...
چشاشو باز کرد. نور مهتاب بالای سرش چشماشو می زد. دوباره چشاشو بست. ذهنش خالی بود و فقط اکسیژن و خون بودن که داخلش بودن. آروم چشاشو باز کرد. تکون کوچیکی خورد تا طبق عادتش به پهلو بخوابه. از صدای قیژ قیژ تخت تعجب کرد! نیم خیز شد و به تختش نگاه کرد. روی یه تخت چرخدار آهنی بود که روش جز ملافه و روپوش آبی ش چیزی نمی دید. سعی کرد فک کنه. اون اینجا چیکار می کرد؟ تصاویر مبهمی که یه چاقوی اره ای... قطره های خون... جیغ...
1)فقط یک روز برای زندگی کردن وقت داری،یک روز کامل تمام دنیا برای توست...اختیار هر چیزی را داری...دربارش بنویس
"فقط یک روز برای زندگی کردن وقت دارید.
از بین قرعه ی نام زمینی ها که سالانه یک بار انجام شده و نام یکی از افرادی که قرار است در آن سال بمیرند، در می آید، نام شما در آمده
تنها این افراد خوش شانس، شانسِ این را دارند که در آخرین 24 ساعتِ زندگی شان، هر جا که دل شان می خواهد بروند و هر کاری می خواهند انجام بدهند.
بدون هیچ محدودیتی!
در این میان تنها یک محدودیت وجود دارد...
زمان!
از زمانی که نامه را زمین بگذارید...
24 ساعت شما آغاز می شود...
منتظرتان هستیم..."
در حال دیدن یه سریالی باشی که نسبتا منتظر دیدنش بودی...
و به وسطای قسمت اولش رسیدی...
و داری میگی چقد چرته...
و یهو...
یه ریتم آشنا تو موزیک سریال بشنوی...
و...
تو جمع خانواده باشی...
و...
نتونی جیغ بزنی...