شب دوم : به سختی چشمهایتان را باز میکنید..نور سفید رنگ ازارتان میدهد..

گیج و متعجب به اطراف نگاه میکنید..خانمی با روپوش سفیدی با عجله بالای سرتان می اید و میگوید : اه خدایاشکر ! شما یک هفته است که بی هوش هستید!ما شما رو از مرگ حتمی نجات دادیم! اما.متاسفم که باید بگم شما همه ی اعضای خانواده تون رو از دست دادید..

(شما از مرگ حتمی دیروز نجات پیدا کردید..ولی خانواده شما به طرز وحشتناکی به قتل رسیدن..و تنها چیزی که از قاتل به حا مونده اینه : زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا میبینی..)

⁦☑️⁩شما چیکار میکنید؟دنبال قاتل میرید؟معما رو حل میکنید؟تا بهبودی کامل در بیمارستان میمونید..؟ و یا....؟

⁦☑️⁩درباره حس و حالتان در ان بیمارستان و مشخصات ان بیمارستان و پرستاران و بیمارانش بنویسید..

 

گفته های داستان یکم عوض شده...

و شخصیت های داستان به جز عموی آلا، تخیلی هستن

چون تحمل تصور صحنه ها برای شخصیت های واقعی زندگی مو نداشتم... حذف شون کردم... :)

 

چشاشو باز کرد. نور مهتاب بالای سرش چشماشو می زد. دوباره چشاشو بست. ذهنش خالی بود و فقط اکسیژن و خون بودن که داخلش بودن. آروم چشاشو باز کرد. تکون کوچیکی خورد تا طبق عادتش به پهلو بخوابه. از صدای قیژ قیژ تخت تعجب کرد! نیم خیز شد و به تختش نگاه کرد. روی یه تخت چرخدار آهنی بود که روش جز ملافه و روپوش آبی ش چیزی نمی دید. سعی کرد فک کنه. اون اینجا چیکار می کرد؟ تصاویر مبهمی که یه چاقوی اره ای... قطره های خون... جیغ...

دستاشو دو طرف سرش گذاشت و جیغ کشید. پرستاری دوان دوان در اتاقو باز کرد و از دیدن به هوش اومدن آلا نفس راحتی کشید و سرشو از اتاق بیرون برد و دکترو صدا زد. سمت آلا اومد و شونه هاشو گرفت و روی تخت خوابوندش:"هیششش...آروم باش...هیچی نیست...اینجا بیمارستانه."

آلا با نفس های تند و چشمای گنده ی از ترس قرمز شده به پرستار نگا کرد. پرستار بعد چک کردن نبضش و تعداد نفس هاش، پرسید:"اسمت چیه؟" بدون فکر کردن جواب داد:"آلا."

-"پدر و مادرت کجان؟"

پدر و مادر؟ هیچی با این عنوان یادش نمیومد. سرشو به علامت نمیدونم تکون داد. دکتر وارد اتاق شد و گوشی شو رو گوشش گذاشت:"چ عجب دختر خانوم! بعد دو روز چشاتو باز کردی! میخواستیم دیگه به بهزیستی زنگ بزنیم." و خندید. ولی آلا فقط با چشمای متعجب و گنگ به دکتر بدون هیچ کلمه ای نگا می کرد.دکتر علائم حیاتو چک کرد و گوشیو از رو گوشاش برداشت. از پرستار پرسید:"اسمش چیه؟"

-"آلا."

دکتر به آلا نگاه کرد:"شماره ای از پدر و مادرت یا هر کس آشنای دیگه ای نداری؟" پرستار گفت:"هیچی یادش نمیاد دکتر."

دکتر گفت:"به سرش ضربه خورده بود. فراموشی موقته. تا چن ساعت دیگه خوب میشه. بعد ازش اطلاعات بگیرین."

آلا بالاخره دهن باز کرد:"من چرا اینجام؟" پرستار بهش نگاه کرد:"با کلی زخم و کبود و خونی جلوی بیمارستان افتاده بودی."

"چقدر وحشتناک! من چرا اینجوری شده بودم؟" سوالا ذهن شو رها نمی کردن. ولی هیچکدومو به زبون نیاورد. یهو نشست:"0912...765"

و شماره ایو به زبون آورد. پرستار خودکار شو از جیبش درآورد و گفت:"دوباره بگو." آلا سعی کرد دوباره به یادش بیاره... شماره رو گفت. پرستار سریعا از اتاق خارج شد تا با اون شماره تماس بگیره. آلا رو به دکتر پرسید:"شماره کی بود؟" دکتر با لبخند شونه بالا انداخت:"باید بفهمیم..."

پرستار وارد اتاق شد و گفت:"باید بیاد بیرون. پشت خط باهاش کار دارن."دکتر و پرستار شونه هاشو گرفتن و سمت میز پذیرش بردنش. پرستار دیگه ای که پشت میز بود، تلفنو سمت آلا گرفت. آلا با تردید به تلفن نگاه می کرد. از چیزی که در انتظارش بود می ترسید. دکتر در حالی که سرشو به نشونه ی اطمینان تکون می داد، گفت:"بگیرش." آلا آروم تلفنو گرفت و سمت گوشش برد و با صدای لرزونی گفت:"الو؟"

صدای گریه مردی از پشت اومد:"آلا...آلا خودتی؟...عزیز دلم خودتی؟...حالت خوبه؟... کجایی؟"

جای شلوغی بود و صدای مرد به سختی شنیده می شد. ولی صدای گریه ها و جیغا از پشت تلفن کاملا قابل تشخیص بودن. آلا گفت:"آلاام. من شما رو میشناسم؟"

-"منم! منم عزیزم...عموجون اسماعیلم...میشناسی؟"

آلا برای چند لحظه سکوت کرد. موتور مغزش روشن شد. بالاخره یه اسم جدید. عموجون...عموجون اسماعیل...اسماعیل...

ناگهان اشک به گونه ش دوید.عموجون اسماعیل! فریاد زد:"عموجوننن! عموجون اسماعیلللل...منممم...من آلاام!"

دیگه همه چی واضح شد. و بزرگترین ترسِ آخرین شبِ به هوش بودنش...تصاویر خون و چاقو و جیغ... کاملا واضح شدن...

-"عموجون!!! عموجون!!! بابام... بابام... مامانم... این شماره بابامه... بابام کجاس؟؟"

دیگه با جیغ و ضجه و گریه همراه شد. تصاویر دلخراش اون شب مغزشو با تیغ می بریدن. صدای گریه های عموش بلندتر شد:"خوبن...خوبن...خوبن عموجان...بگو کجایی..."

آلا روی زمین افتاد و به لباساش چنگ زد:"عموجوننننن...نههههه...از چاقو خون می چکید..."

و دیگه نتونست حرف بزنه. فقط گریه می کرد. پرستارها سمتش اومدن و شونه هاشو گرفتن و بلندش کردن. دکتر تلفنو گرفت و مشغول صحبت با تلفن شد.

پرستارا آلا رو به اتاقش بردن و رو تخت خوابوندن. آلا هیچی نمی دید. فقط یه تصویر تاری که پشت اشکاش بود. هر چقدر خاطرات اون شب واضح تر می شدن، صدای چیغ و گریه ی آلا بیشتر می شد. پرستاری به رگش آمپولی زد...و آلا وسط گریه هاش بیهوش شد...

 

آروم چشماشو باز کرد. مردی با لباس مشکی با دکتر حرف میزد. آلا سعی کرد دقیق تر ببینه. از دیدن عموش...دوباره اشک به چشاش دوید. آروم و با بغض گفت:"عموجون..." عموش به سمت آلا برگشت و وقتی دید بیدار شده، بغلش کرد:"آلا جانم...خوبی عزیزم؟"

آلاهم عموشو بغل کرد و گفت:"نه عموجون...خوب نیستم...تصویرا دارن دیوونه م میکنن...مامان بابام کجان... بگین همه تصویرای ذهنم توهمه..."

عموش آلا رو از بغلش بیرون نیاورد تا اشکاشو نبینه. توی عموهاش، عموجون اسماعیل بیشترین کسی بود که شبیه باباش بود. پس بیشتر از همه م بهش اعتماد داشت. شانس آورده بود که عموجون اسماعیلش تلفنو برداشته بود.

آلا از بغل عموش بیرون اومد و مستقیم با چشمای اشکی بهش نگاه کرد تا نتونه دروغ بگه:"عموجون...واقعیتو بگین...من صحنه ها رو یادمه...میدونم...میدونم که رفتن..." و لرزش لباش با اشکایی که دوباره می دویدن همراه شد.

عموش در حالی که شونه هاش می لرزیدن، سرشو پایین انداخت. آلا چونه عموشو گرفت و بالا آورد و ملتمسانه به چشماش نگاه کرد. عموش چشماشو بست. آلا سرشو عاجرانه خم کرد و با ناله گفت:"عموجون خواهش میکنم..." و عموش بالاخره زبون باز کرد:"متاسفم... خیلی متاسفم عزیزم..."

انتظارشو داشت. پس فقط دراز کشید و به مهتابی بالای سرش نگاه کرد. و سیل اشکاش روی صورتش جاری شدن...

 

 

با عموش سوار ماشین شدن. آلا فقط به منظره بارونی بیرون بدون هیچ حرکتی نگاه می کرد. با اینکه هیچی نمی دید.

سردش بود. بیرونش، درونش، همه یخ بودن. دستاشو داخل جیبش کرد. چیزی رو توی جیبش حس کرد. بیرون آوردش و بهش نگاه کرد. یه کاغذ تا شده بود. بازش کرد:

"زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا میبینی..."

پشت کاغذ نوشته شده بود:"اگه تنها نیای...راز مرگ خانواده ت دفن میشه."

به عموش نگا کرد:"عموجون..." عموش بعد از نگاه کردن به آلا و دیدن کاغذ توی دستش، سریع پیچید و گوشه ای نگه داشت. کاغذو از آلا گرفت و خوندش. به ساعتش نگاه کرد. 11. چیزی تا 12 نمونده بود. به پلیس خبر داده بودن و پلیس در حال جستجو بود. قصدشم دوباره خبر دادن به پلیس برا دادن مدرک جدید بود. ولی زمان نبود. پس تصمیم گرفت سمت راه آهن برن... و در طول راه به پلیس خبر بدن.

از نوشته پشت کاغذ هم نترسید. واضح بود که تنهایی از پس همچین کسی بر نمیان.

پس دوباره پیچید و با سرعت بیشتر حرکت کرد. آلا از سرعت زیاد دستشو به داشبورد گرفت و گفت:"کجا میرین؟" عموش بدون اینکه نگاه شو از روبرو بگیره جواب داد:"راه آهن."

-"ولی گفته تنها برم."

-"فک میکنی تنها از پسش بر میای؟"

آلا چیزی نگفت. به عموش مطمئن بود. میدونست بهترین تصمیمو می گیره.

عموش موبایل شو درآورد و با پلیس تماس گرفت...

 

پایان