زل زده بودم به آسمون زندگی م... آسمون تاریکی که کم می شد برق بزنه...آسمون تاریکی که مرتب
بی صدا می بارید...و من باروناش رو با دستام می گرفتم و برای روزای تشنگی م جمع می کردم...روزایی که الان برای اون بود...تشنه تر از همیشه...
ولی با همه اینا ، می خواستمش...بیشتر از خودم می خواستمش...دلم می خواست من بارونی بشم ، ولی
آسمون تاریک اون پرستاره...
دستای یخ کرده شو که پس لرزه های کوچیکی داشت ، گرفتم تو دستم...روی لبام گذاشتم و ها کردم...به چشای تاریکش نگاه کردم و گفتم : «دردت به جونم...چرا بارونی شدی؟...چرا کوه یخ
شدی؟...چرا از پشت ابرا بیرون نمیای؟...»
یه پلک زد و دلمو دوباره لرزوند...رعد و برقش بلند شد...و بارونش تندتر...
از همین می ترسیدم...از شکستگی بی حدش می ترسیدم...شکستگی ای که از من بود...وفهمیدم که
ترسم الکی نبوده...
از زمین و زمان شاکی بود ، از جهانی که توش به دنیا اومده بود شاکی بود ، از سنگایی که بی وقفه روی
سرش می باریدن شاکی بود...و همه ی شکایتاش به ناله از من ختم می شد...بهش حق می دادم...خدایا...من چیکار کرده بودم؟...
حالا شده بودم سنگ صبورش...تنها کسی که تو این دنیا تنهاش نذاشته بود...و بیشتر از همه بهش
محتاج بود...
رعد و برقش آروم گرفت...بارونش نم نم شد...و چشماش منتظر من که یه حرکتی بکنم...
جلو کشیدمش و بغلش کردم...سرشو چسبوندم به سینه م و گفتم : «غلط کردم...» و بوسیدمش...
و اونجا بود که بارون دردناکش دوباره شدت گرفت...
گذشت...و سینه م از بارون خنکش خیس شد...بارونی که بعد مدت ها داغ سینه مو ازم گرفت...
دیگه صدای بارونش نمیومد ، میدونستم منتظر منه...لب مو بردم کنار گوشش و گاز کوچیکی ازش
گرفتم...و تو گوشش نجوا کردم : « دنیای من...دوست دارم...❤️»
نشست روبروم و به چشمام نگاه کرد...بالأخره به آرزوم رسیده بودم...آسمون تاریکم پرستاره شده
بود...
حالا نوبت اون بود که من محتاجو سیراب کنه...انگشت شو کرد لای انگشتام...و دیگه سر از پا
نشناختیم...❤️


•A!a•