-این پیکسلو مامانم یکی دو هفته قبل دانشگاه برام خرید. خیلی خوبه TT-
اگه یه روزی بهت این فرصت داده میشد که کتاب زندگیتو بذارن جلوت و هر چیزی که توش نوشته شده رو پاک کنن و بگن بیا این قلم خودت بنویسش چی مینوشتین توش؟ (به سوالا جواب بدین )
-این پیکسلو مامانم یکی دو هفته قبل دانشگاه برام خرید. خیلی خوبه TT-
اگه یه روزی بهت این فرصت داده میشد که کتاب زندگیتو بذارن جلوت و هر چیزی که توش نوشته شده رو پاک کنن و بگن بیا این قلم خودت بنویسش چی مینوشتین توش؟ (به سوالا جواب بدین )
میدونین چرا ؟ چون الان تازه داره مشخص میشه بعد از انقلاب قراره چه بلایی سر ایران بیاد
شاید فکر کنید او را از سنگ ساخته اند. اما نه. حتی چشمان شما هم اشتباه می بیند
گمان می کنم تنها من هستم که او را به یاد دارم. زمانی که پیرمرد مجسمه ساز، بعد چندین سال، تراشیدن جسم خوش تراش گچی او را تکمیل کرد. برایش گیسویی از موهای آرزوهای پژمرده دختران شهر بافت. حریری به درخشندگی آفتاب بر تنش انداخت. از گل های باغش، بر چهره اش رنگ زد. در قفسی شیشه ای گذاشت و به موزه لوور فرانسه اهدا کرد.
همان روزها بود که لوور پس از مدت ها، ازدحام جمعیت را به خود می دید. به هر سو گذر می کردی، ستایش مجسمه گچی پیرمردی با انگشتان کشیده و چشمانی شرقی، شنیده می شد. پیرمردی که انگار پس از عشق بازی انگشتانش با تن گچی مجسمه، زیر خاک به خواب رفته بود.
مجسمه را وال نام نهادند. چرا که رنگ آمیزی ای که پیرمرد بر چشمانش نقاشی کرده بود، شبیه به یک وال بود. و با صورتی گل های موهایش، این نام تکمیل شد.
"وال صورتی"
آن روزها آن قدر همه غرق زیبایی وال صورتی بودند که کسی به تغییراتش توجهی نشان نمی داد. اما من پژمردگی گلهایی که لای موهایش به آرامش رسیده بودند، حریر موهایش که بر زمین می افتاد، رنگ های چهره اش که چون اشک بر صورتش روان می شد، و ترک های نقش بسته بر تن گچی اش، همه و همه را می دیدم.
و سرانجام، یک روز، وال صورتی به جرم اشتباه انگشتان پیرمرد مجسمه ساز، به بیرون از لوور انداخته شد. و آن روزها، هیچکس به ریشه موهای وال توجه نکرده بود که مجسمه ساز پیر بر آن حکاکی کرده بود :
"زیبای من از لای گل های بین دستان دخترانی که آرزوهایشان پژمرده اند، متولد شده. به او نگاه نکنید. تاب سنگینی نگاه های شما را ندارد."
و وال صورتی، بی پناه در میان عبور مردم، بر زمین افتاده بود. من آن روزها وال را گم کردم. در سیل انبوه آدم هایی که حال به تحقیر مجسمه ساز و مجسمه گچی اش می پرداختند. اما آن شب...آن شب، وال زیبای مجسمه ساز پیر، با بوسه های فرشتگان آسمانی، نفس کشید. نفس کشید و ترک های تن گچی اش، زخم هایی شدند بر تن سپیدش. گل های پژمرده لای موهایش، میان موهایش تاب خوردند، رنگ های جاری بر گونه هایش، لطافتش را به دنبال آوردند. و در آخر، مجسمه ساز با آخرین بوسه ای که بر پیشانی وال زد، نام "هلیا" را بر آن برجا گذاشت.
این روزها هلیای قصه ما پشت پرده های تاریکی پنهان شده. زخم هایش را نوازش و تاب موهایش را به احترام آرزوهای مرده، آبیاری می کند. و من باز هم روزهایی را می بینم که هلیا با تمام دردها، لبخند حکاکی شده بر لبانش را نثارمان می کند.
~ سالروز زمینی شدنت مبارک 🌙
هلیای قصه ها...💖🐋
تو چگونه به هوای گرفته ای که می بارد نگاه می کنی؟
گویی شهر مملو از عشق هایی ست که دست و پا درآورده اند. حال با این عشاقی که از گلبرگ های رنگین شان، تنها روح هایی پرسه زنِ ترک خورده باقی مانده، چه باید کرد؟
تو هم در پنجره های شیشه ای رو به عمق روح شان، دل های تنگ شان را می بینی؟ می بینی چطور صاحبان شان را آبی کرده؟
پس از گذر از سیر فراموشی به هنر زمان، مدام فکر می کردم که من در چه حال و هوایی قدم می زدم و روحم از چشمانم چکه می کرد؟ چه نسیمی با صورتم برای ریختن قطره ای اشک، عشق بازی می کرد؟
امروز پاییز شد. امروز ابرها خورشید را شکست داده و آسمان را فتح کردند. امروز آسمان پنجره ای به دل تنگش گشود و در شهر ارواح شروع به وزیدن کرد. امروز آسمان در چشمان ما نوشت : "فصل باریدن دلتنگی ست."
امروز پرده نقره ای پشت این پلک ها، چکیدن روح از چشمانم و عشق بازی نسیم سرد با گونه هایم را دوباره به نمایش درآوردند.
روح آبی، سرگردان و دلتنگ در این شهر پرسه زد...
آب ؛
مجنون بهار، تابستان، پاییز یا زمستان ؟ شاید برای دیگران این سوال پاسخ داشته باشد، اما برای من، گمان می کنم حتی فصل ها هم معنایشان را از تو می گرفتند.
کاش می شد بعضی انسان ها را چون خانه همیشگی ای که در قلب مان کرده اند، کنار خود نگه داشت.
کاش می شد نفسی بود برای آرامش شان ،
نسیمی برای نوازش دستان خسته شان ،
و دلیلی بر انحنای لب هایشان
کاش بعضی کاش ها کاش نبودند
🤍 سالگرد زمینی شدنت مبارک قهرمآن من
بی گمان درگیری با احساسات، دشوار ترین جنگ دنیاست.
هنگامی که روحت با احساسات درآمیخته باشد، می توانی زیبایی را در هر چیزی ببینی. می توانی به گمان لبخندی، به هر چیزی توجه نشان دهی، چشم هایت درد بکشد از نگاه کردن و انتظار بی جا کشیدن. قلبت بسوزد از جای خالی یک آغوش، آغوشی که شاید حتی تاکنون از آن ننوشته ای.
از هر نگاهی، هر کلامی آزار ببینی، شکننده تر از شیشه ظریف عطری باشی. من نیاز دارم مدت ها، بار ها، کسی به من یادآوری کند که تنها نیستم، که ارزشمندم، که هنوز لیاقت توجه و محبت دارم...
من دروغ می گویم. آری، من زیاد دروغ می گویم. با چهره ام دروغ می گویم. شاید پشت عضله های گوناگون صورتم هم بتوانم دروغ بگویم. اما امان از چشم هایی که همیشه سرپیچی می کنند. نمی دانم چرا هیچکس متوجه شکستگی شیشه پشت این چشم ها، متوجه انتظار و گردش این چشم ها بر حلقه انتظار زحل نمی شود. دایره واری پایان ناپذیر. همین سبب می شود چشم هایم مدام در حال گردش باشند.
کاش حقیقتا کسی بود که درک می کرد، عمق روحم را می چشید، در آغوشم می گرفت و حلقه زحل، دور ماه چشم هایش می گشت.
کاش کسی می دانست من فردی نیستم که بتوانم خود را درک کنم، خود را دوست داشته باشم. من شکننده تر از این تمام این حرف ها و تفکر هایم. ایستاده با برگ های حریر افکاری رقصان و سرگردان. گم گشته در نسیمی که بین تار تار موهایم می وزد و بارانی که مرا می نوازد. چون بیدی مجنون...
آب ؛
به چی فکر می کنی؟
همین الان!
-تیکه یا سوال مبهمی نیست، واقعا همین لحظه به چی فکر می کنین؟-
خب، سلام (واقعا سلام کردن اول پست حس عجیبی داره) از قبل کنکور با خودم قرار گذاشتم دوتا پستو حتما بذارم. یکی پست آنچه تو سال کنکور بر من گذشت، که روز قبولی م گذاشتمش، یکیم توصیه ها و مشورت هام به بقیه کنکوری ها.
به شخصه کسیم که فقط کنکور خودم رو دادم. با روش ها و چالش های مختص خودم. پس نصیحت های من قطعا قرار نیست کامل باشه چون خیلی نمیتونم خودمو درش صاحب نظر بدونم. صرفا این تجارب خودمه و امیدوارم کمی هم که شده، به دردتون بخوره.
پس حتما به حرفای مشاوراتون که متخصص این کارن گوش بدید!
به عنوان کسی که کنکور داشته یا داره یا قراره داشته باشه، دغدغه های فکری تون چیه / چی بوده ؟
جواب تونو الان نمیدم. همه جواب ها تو یه پست در آینده قرار می گیرن
+ خیلی وقته که میخوام یه پستی برای کنکوری ها بنویسم و صرفا تجارب خودم کافی نیست. میخوام فکرایی که درگیرش هستین رو بدونم تا جامع تر بنویسم. ممنون میشم کمکم کنید♥️