_پس از مِه

پس از گذر از مه‌آلودی بی پایان، حال تنها نوای موسیقی آرام است که این موج‌ها را تسکین داده و بر ساحل می نشیند. گویا روحم به دنبال نفس هایی از آرامش، هر سو پرسه می زند...

آب ؛

  • Comets* [ ۶ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱

    -Yehoei Right Now -65

    -کسی به این عکس دست بزنه جیغ می کشم-

    اگه یه روز ازم بپرسن لذت بخش ترین فیلم دنیا برات چیه؟ میگم "یه حبه قند"

    قدری که توی این فیلم واقعیت ها، لذت ها و زندگی جریان داره، هیچ فیلمی نداره. فقط موسیقی ش کافیه تا تو رو در شیرینی ش مست کنه

  • Comets* [ ۲۲ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    تو را شبانه خواهم مرد ...

    شبانه مرد گاری‌چی به خانه می‌کشد خود رااگر که مادیان خسته، اگر طناب هم پاره، درون مرد همواره کشیده میشود باری

    مریض حالی ام، خوش نیست. نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری

    درون ما تفاوت هاست. تو مبتلا به درمانی و من دچار بیماری

    کنار تخت می‌خوابم، مگر هوا که بند آمد، نفس کشیدنت باشم

    تو روز می‌شوی هر شب، و صبح می‌شوی هر روز. تو خواب راحتی داری.

    خیال بافی ات بد نیست. خیال کن که خواهی رفت. همین که رفتی و مُردم، تلاش کن که برگردی و در کمال خونسردی، مرا به خاک بسپاری

    زیاد یاوه می‌گویم. گره بزن زبانم رازیاد از تو می‌نوشم، بگیر استکانم را. بگیر هر چه را دارم، ببخش هر چه را داری.

    تو را شبانه تا هر شب، به روی شانه خواهم برد. تو را شبانه خواهم مُرد. شبانه‌های لب‌هایت، لبانه‌های شب‌هایت، شبانه های بیداری...

    چه بی‌قرار و سنگین‌بار به خانه می‌کشم خود را. چه بی‌گُدار در قلبم زبانه می‌کشی خود را. من از تو سخت دل‌گیرم. تو از که سخت بیزاری...؟

    مریض‌حالی - محسن چاووشی 

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱

    ~ هنر زمان

    تا به حال به این مردابی که هر ثانیه بیشتر در اعماقش غرق می شویم، فکر کرده ای؟ حتی نمی دانم این بوی متعفنش از چیست. شاید اگر کمی نترسیم و دست مان را داخلش برده تا درونش را کشف کنیم، بتوانیم ریشه اش را بیابیم. شاید ریشه هایش هنوز تازه باشند، شاید کهنه، شاید سیاه، شاید رنگین؛ نمی دانم

    دست و پا نزن. اینجا مختصاتی از مکان و زمان است که تلاش پاسخگو نیست. تنها باید نشست، تماشا کرد، گوش سپرد، تا شاید این صداها و تصاویر مبهم، خود را پیدا کنند. یا در حقیقت، تویی که در ناخودآگاهت مخفی شده، خودش را از میان این هوای باران خورده و مه آلود، نجات دهد. چشمانت را باز نگه دار تا مبادا خواب تو را برباید. این خاطره های ترک خورده، این توی مدفون زیر ناخودآگاه گذشته ات، همین را می جوید. تا خوابِ خیال‌ها تو را ببرد، زمان مکث کند، دار حسرت ها به گردنت بیوفتد، و تو نفس ببری. نفس از زندگی، نفس از امید، نفس از زیبایی های نفس کشیدن ...

    تو در آینده زندگی می کنی. همان آینده ای که با خیال سرکوب دردهایت، سر بر بالش می گذاشتی. خیال که نمی کنی دردها محو می شوند، نه؟ تو تنها بر خونریزی شبانه آن‌ها چشم می پوشی. تا روزی که "عادت" شود سرپوشی بر "خونریزی"، و "فراموشی" شود تسکینی بر تمام "عادت‌"ها و دویدن‌های بی وقفه. 

    حال دستانت را آرام بالا بگیر. به چشمانت هم گوشزد کن تا پلک‌هایت بر هم سقوط نکنند. سقوط شان با بر زمین افتادن ابرهای روحت برابری می کند. همان قدر سنگین و نفس گیر.

    این پرده نقره ای آشنا را می بینی؟ بوی گل‌های همیشه بهار پژمرده را حس می‌کنی؟ صدای خاطره‌های خاک خورده را می شنوی؟ آن شب را به یاد داری؟ عمق استخوان منجمدت، خاکستر شده؟ 

    پلک نزن، به سد چشم‌هایت حکم آزادی بده، و نظاره گر هنر زمان در پایان چند باره فراموشی ای دیگر باش. این شاید تنها تلاش ممکن از سوی تو در این ظلماتی که بزودی نور در آن طلوع می کند، باشد. این پرده هم بزودی پایان می یابد...

    آب ؛

  • Comets* [ ۱۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • چهارشنبه ۱۳ مهر ۰۱

    Happy Birthday ALICE🎉🎀

    چقدر از برگشتنت میگذره؟ دو سه ماهی میشه...

    جالبه الان که داشتم فکر می کردم می گفتم "بابا دو سه ماه نیست قطعا. این همه حرفو که تو دو سه ماه نزدیم. یه شش هفت ماهی هست حتما"

    و آره...دو سه ماهه. ایزومی رو یادته؟ اونم مثه تو خیلی خلاق و فعال بود. از هر دری می نوشت و ذهنش با خیلیا متفاوت بود. دوست داشتنی بود برا همه. 

    یه شخص دیگه م تو بیان بود به اسم ویلی ونکا. تقریبا اکثر ویژگی هاش با ایزومی یکی بود. جز اینکه ویلی ونکا نترس تر شده بود. جنگنده تر شده بود. از خودش فرار نمی کرد، خودشو سرکوب نمی کرد، می خواست ویلی ونکا بودنش رو تو بازه های زمانی مختلف به همه ثابت کنه.

    ویلی ونکای ما یه زمانی آلبالویی بود. الانم تیفانی شده. هر چند که ویلی ونکای شفتالوبیه  میدونین چرا؟ 

    اون اون قدر به شناخت از خودش رسیده، اون قدر نترس شده و برای آرزوهاش میجنگه، که دیگه از ذره ای ترس از ویلی ونکای درونش نداره. چون خودش اونو رشد داده، پرورش داده و حالا دست شو گرفته و به سمت نور می برتش.

    من اینو یه قدم بزرگ میدونم. بزرگ ترین دانش الهی، خودشناسیه. و من الان  احساس می کنم آلیس من این قدمش رو جهش زده. اینکه یه فرد تماما زیر و روی خودش رو بشناسه، دوستش داشته باشه و همینطور برای بهتر شدنش تلاش کنه، شگفت انگیزه.

    یادت میاد چرا بهت گفتم "آلیس" ؟ اگه یادت نیست بذار دوباره بهت بگم

    آلیس دختربچه‌ای بود که هیچ کتابی رو بدون عکس نمی دید. براش بی معنی بودن. تو خیالش شهرهایی رو با ملاک های خودش ساخته بود و با گربه ش از دنیای واقعی به رویاهاش فرار می کرد. مامانش اونو جدی نمی گرفت. فکر می کرد دخترش عقلش رو از دست داده. نگران بود که چرا آلیس اصلا با منطق معمول دنیا راه نمیاد؟

    و همین ها بود که باعث شد آلیس، پیاده تا رویاهاش، دنبال یه خرگوش که یه ساعت جیبی داره و دیرش شده، فرار کنه.

    اون چیزهایی رو تو رویاهاش پرورش داده بود که تا بهشت هفتم رفته بودن. چیزهایی گه حتی خودش هم باورش نمی شد. اونجا رقصید، جنگید، جشن ناتولد گرفت، آواز خوند، بزرگ شد، کوچک شد، به ملکه توهین کرد، رز سفید رو قرمز کرد، و در نهایت، با گل هایی که روی سرش می ریختن، از رویاش بیدار شد.

    من فکر می کنم واقعی کردن هیچ کدوم از اون رویاهاش، غیرممکن نیست. نه تا وقتی که آلیس هنوز اونا رو پشت پرده نقره ای چشم‌هاش می بینه

    پس به امید روزی که آلیس بعد عمری نفس نفس زدن، جلوی دنیا بایسته و از خودش و رویاش، همه رو شگفت زده کنه

    تولدت مبارک آلیس سرزمین شگفتی‌ها🎊🎆

    + می خواستم برات یه عکسی از آلیس بذارم. ولی امان از این نت ملی...

    احتمالا آخر شب که دوباره وصل شد برات بذارم

    ++ فک کنم شانس آوردم که تا قبل اینکه عکسا رو بذارم، پستو ندیدی...

  • Comets* [ ۱ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱

    ثانیه‌های موسیقی

    رویاها و دردهایش را در موسیقی فریاد می زد،

    و میان ثانیه هایش،  با میکروفون عشق بازی می کرد...🤍✨️

    آب ؛

    از چیزهایی که بابتش به خواننده ها غبطه می خورم...

  • Comets* [ ۱۰ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • يكشنبه ۱۰ مهر ۰۱

    ~ برای ...

     

    من فرار کردم. من از اینستاگرام، از اخبار داغون، از تمام این اتفاقات تلخ و درهم پیچیده و غیرقابل تشخیص فرار کردم. اما حقیقت این بود که من می خندیدم، می رقصیدم و به خوشی می گذروندم. اما ژرفای قلبم برای هم خون هایم می گریست...

    آب ؛

    برای حس رهایی ...

    دانلود آهنگ

  • Comets* [ ۱۷ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    Sky Village ~

    دخترک که مادرش او را "گل شب بو" صدا می زد، از زمان تولدش، جایی خارج از کلبه ی کوچک چوبی شان را ندیده بود. روز ها مادر پشت میز چوب گردویش می نشست، پایش را به سموری که صبح ها به خانه می آمد و زیر میز پناه می گرفت، تکیه می داد، پنجره روبرویش را می گشود و می نوشت. مادر از درختانی که با نسیم های صبحگاهی می رقصیدند، از شیرهایی که دل به آهوها می بستند، از کره اسب هایی که سرشان را از پنجره به داخل آورده و بینی شان را به جوهر قلم او می کشیدند، از صدای ترک های چوب های خانه، از خنده های شب بو که با گل های نرگس برای مادرش تاج گل می ساخت، از برگ های سبزی که عاشق پاییز پنهان می شدند، از شبنم های صبحگاهی ای که از برگ ها درون لیوان مادر روی میز سقوط می کردند، از آوای ستاره ها، از رقص نور خورشید با شاخه های درختان، از تمام این ها الهام می گرفت. در ذهنش آن ها را جان می بخشید و درون صفحه های کاغذ نقاشی شان می کرد. همیشه به گل شب بو می گفت :"کاش می شد تصویرها را درون کاغذ زنده نگه دارم."

    روزی مادر، صبح زود، کیف حصیری اش را بر دوش انداخت و کتاب جدیدش را که می خواست به دهکده ببرد و بفروشد، در آن گذاشت. رو به گل شب بو کرد و برای چندمین بار پرسید :"پس کتاب خوب بود؟" و شب بو مثل همیشه تاکید کرد. مادر نفس عمیقی کشید، در را باز کرد و قدمی از آن به بیرون نگذاشته بود، که شب بو دست مادر را گرفت :"نمیشه منم بیام؟" مادر چشمانش را در حدقه چرخاند. روبروی دخترک زانو زد، دسته بر شانه اش کشید و با لبخند گفت :"دهکده اصلا جای جالبی نیست. همه تنها دنبال سود از همدیگه ن. چهره های زشت و عبوس شون باعث میشه زودتر بخوای برگردی. من میرم که برای خودمون زندگی بیارم. با همه شون سر و کله میزنم تا تو در امان باشی. پس دیگه تکرارش نکن."

    مادر رفت و دخترک پشت میز گردویش نشست. دستش را به زیر چانه اش زد و به درختانی که برق برگ هایشان، چشم هایش را نوازش می داد، خیره شد. رویاهای دخترک فراتر از واقعیت پرواز می کرد. در رویاهای او، دریاهایی که تصاویرشان را در کتاب ها می دید، زیر خاک پای او جریان داشتند. خاک را که کنار می زد، تلالو آب زلال بر صورتش می افتاد. و ژرفای دریای عمیقی را می دید که نهنگ ها در آن برایش دست تکان می دادند، عروس های دریایی می رقصیدند، سفره ماهی ها بال هایشان را از آب بیرون می آوردند و صورت شب بو را نوازش می کردند.

    صورت های فلکی، تارهایی بودند که ماه، شب ها می تنید و به آسمان پرتاب می کرد. ستارگان دست هایشان را به آن ها می کشیدند و آوای دلنوازی در آسمان شب جریان می یافت. و دنباله دارها، کودکانی بودند که از زندان خانه هایشان فرار می کردند تا هستی را کشف کنند.

    در همین افکار بود، که اسب مشکی رنگی که شب بو نامش را "لاینا" گذاشته بود، سرش را به داخل آورد. کنار گوش دختر برد و زمزمه کرد :"امشب تو آسمون مهمونیه. بیا با هم بریم." و بدون اینکه منتظر جواب شب بو باشد، سمت جنگل فرار کرد.

    شب، دخترک سریع به رخت خوابش رفت تا مادر با خیال اینکه او زود خوابیده است، خودش هم بخوابد. پتوی ابریشمی اش را روی سرش کشید و ثانیه ها را می شمارد. در دلش غوغایی به پا بود. تا به حال حتی مهمانی های دهکده را هم که مادرش برای فروش کتاب هایش می رفت، ندیده بود. این که مهمانی آسمان ها بود.

    آرام از زیر پتو مادرش را نگاه کرد. خوابش برده بود. آن قدر خسته بود که حتی فرصت فکر کردن به چیزی غیر خواب را نداشت. آهسته از تختش بلند شد و قدم های کوچکش را به کمد مادر کشاند. آرام در را باز کرد. با صدای چوب کوچکی که کمد داد، چشمانش را با ترس بست. زیر چشمی مادرش را نگاه کرد. خواب بود. نفس راحتی کشید و سمت کمد برگشت. همیشه به یکی از لباس های مادرش با حسرت نگاه می کرد. لباسی که حتی مادرش هم آن را نمی پوشید و شب بو را نیز از لمس آن محروم کرده بود. آرام لباس توری سفید مادر را برداشت. طوری به آن دست می زد که انگار بال‌های یک پروانه را نوازش می کرد.

    در آینه به خودش نگاه کرد. از کشیده شدن لباس روی زمین لذت می برد. آن قدر لباس دست نخورده بود که کمی رطوبت به خود گرفته بود. پاهای برهنه‌اش خنکای تور لباس را لمس می کرد. دستانش شاید نصف آستین توری بلندش نبود. دامنش را در دستانش گرفت و روی صندلی جلوی آینه ایستاد تا قدش به میز برسد. گیره‌ی گل صورتی مادر را برداشت و به موهای خرمایی رنگ بلندش زد. حالا شبیه به پرنسس‌هایی بود که در داستان های شبانه مادر، از قصرها فرار می کردند و به دنبال رویاهایشان می‌رفتند.

    به تخت برگشت و دوباره زیر پتو پنهان شد. و انتظار شروع غیرمنتظره سفرش را کشید. در افکار هیجان انگیزش غرق بود که متوجه قیژ قیژ چوب های کف خانه نشد. و این نوازش بینی لاینا روی گونه‌ی دخترک بود که او را به خود آورد. شب بو لبخندی به عمق دریای زیر پایش زد. روی تختش ایستاد و سوار لاینا شد. لاینا آرام قدم هایش را به سمت پنجره حرکت داد.  شب بو که می دید لاینا به میز مادر نزدیک می شود، ترسی در دلش افتاد. زیر گوش لاینا زمزمه کرد :"اگه به وسایل مادر برخورد کنی، بیدار میشه" اما لاینا بی توجه به شب بو، به راهش ادامه داد. و در برابر چشمان ترسیده دخترک، روی هوا ایستاد. از روی میز رد شد، از پنجره عبور کرد و به سوی ابرها پرواز کرد. و حال، هیجان و شادی در چشمان شب بو می درخشید. قدم‌های لاینا، شبیه به رقص بود. به هر سو می رفت و ستاره‌ها را از یال‌هایش عبور می داد. و این عطر ستاره‌ها بود که در بینی شب بو می‌پیچید. عطری که هیچ تصوری از آن نداشت.

    هر چه بالاتر می رفتند، آوای موسیقی ستارگان که تنها مادر آن ها را می شنید، بیشتر به گوش شب بو می‌رسید. لاینا کنار ابرهایی که با حصیری از نورهای کهکشانی پوشیده شده بود، ایستاد. شب بو آرام پایین آمد و روی ابرها نشست. نمایش رو به آغاز بود. ماه خاموش شد و آسمان در تاریکی فرو رفت. شب بو پاهایش را جمع و دستانش را به دورشان حلقه کرد. هیجانی که از دیدن باورنکردنی‌ها داشت، قابل توصیف نبود. انگار که ستاره های خاموش در چشمان او می درخشیدند.

    در گوشه ای از آسمان روبرویش، ستاره ای آرام روشن شد. و به دنبال آن، ستاره های دیگری نیز درخشیدند. شب بو محو ستاره ها بود که ناگهان. نهنگی به رنگ جوهرهای مادرش از لای ابرها پرواز کرد، از بالای سر دخترک رد شد و چشمان شگفت‌زده شب بو را به دنبال خود کشید. دخترک توانست گل های سفید روی سرش را ببیند. تن نهنگ بوی جوهرهای مادر را می داد.

    عروس دریایی ای آرام روبروی شب بو ایستاد و منتظر و  معلق به او خیره شد. شب بو به لاینا نگاه کرد تا بلکه او منظور عروس دریایی را به او برساند. لاینا آرام بینی اش را به عروس دریایی مالید و به عقب برگشت. شب بو به پیروی از کره اسب، با تردید دستش را به عروس دریایی نزدیک کرد و آرام او را لمس کرد. و همین لمس کوچک کافی بود تا عروس دریایی، دست شب بو را بگیر و او را با خود به میان ستاره‌های نوازنده ببرد. عروس دریایی صورتی که از لا‌به‌لای شفافیتش، رنگ‌های کهکشانی دیده می شد، آرام به بالای سر دخترک رفت و قطرات ریز آب و اکلیل‌های ستاره اش را بر سرش ریخت.

    شب بو چشمانش را بست. می خواست به روح همیشه پنهان و مشتاقش، اجازه آزادی بدهد. دستانش را باز کرد و به نوای تارهای صورت‌های فلکی گوش سپرد. روحش در پاهای ظریفش به جریان افتاد. قدم هایش به حرکت در آمدند، روی ابرها راه رفتند و خود را بر لطافت شان کشیدند. دست هایش به بالا بلند شده و ناخواسته تارها را لمس می کردند. این بار، ستاره ها سکوت کردند و تنها نورهای کوچک شان را با دخترک به رقص درآوردند. و حال، آوای تن دختر بود که در آسمان پیچیده بود و روحش در تمام اندام هایش و گوشه به گوشه ی آسمان، جریان یافته بود.

    شاید ذهن دختر هیچ یک از اتفاقات حاضر را درک نمی کرد، اما روحش داشت تمام رهایی‌هایی را که در خواب می دید، به چشم حقیقی می کرد. 

    و در آن گوشه، مادری بود که با لبخند شب بویش را تماشا می کرد. مادری که زمانی به آسمان سفر کرده و حال، زندگی اش را از همین آسمان می گرفت...

    آب ؛

    آلا

    ~*~

    + اولین پیش نویسش دقیقا دو ماه پیش خورده شده. دوم مرداد ماه

    اولین باره یکم به سمت تخیلی پیش روی میکنم. کمی

    ولی برا خودم لذت بخش بود

    ++ استدلالی که مامانه شب بو رو دهکده نمی برد، شبیه گیسوکمند شد

    +++ فرم آخر داستانامو دقت کردین؟ یکسان شده

    "شاید...

    ولی..."

    و پایان

  • Comets* [ ۱۴ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۲ مهر ۰۱

    -Yehoei Right Now -64 : تظاهرات

    منم فکر می کردم تظاهرات به نشانه اعتراضه. مشکلی نداره. مردم میخوان حق شون رو بگیرن.

    ولی این آب گل آلودیه که هر کس ب هدف خودش ازش ماهی می گیره.

    و شما خیلی از این هایی که تو تظاهرات می بینین، مردم عادی نیستن. نفوذی هایی هستن که الان که تنور داغه، نون شونو می چسبونن

    الان شما چ دلیلی برای مردم عادی می بینین که قرآن و مسجد و بانک آتش بزنن؟

    امشب ما یه پاساژ رفته بودیم. خواستیم بیایم بیرون که بریم، تو خیابونا تظاهراتی ها گاز‌اشک‌آور زدن. و گاردای نظامی سریع داخل خیابونا و کوچه ها اومدن و به مردم‌ گفتن که خارج نشن، درها رو بستن. 

    کسایی که گاز اشک آور زدن طوری هماهنگ بودن که یه ماشین جلو می رفت و گاز می زد، یه ماشین پشتش آروم حرکت می کرد، و بعضی ها هم چنتا بیلبورد رو آتش زدن، از بالای پل صدر سنگ پرت می کردن و ...

    تظاهرات مگه معنی ش اعتراض نیست؟ پس چرا باید به مردم عادی هم آسیب بخوره؟

    یه ماشینی که رد می شد، به پلیسا فحش ناموسی داد. نزدیک بود دعوا شه ولی جلوی هم رو گرفتن تا اتفاقی نیوفته. و ماشین رفت 

    حقیقتا منم از گاز اشک‌آور بینی م سوخت. جدا صحنه ترسناکی بود، حتی باوجود اینکه من دقیق ندیدم. واقعا که توقع ندارین انسان‌هایی که وظیفه شون حفاظت از مردمه، بشینن و نگاه کنن تا اینا هر گوهی میخوان بخورن؟ (به پلیس‌های بی شرف کاری ندارم)

    اسلحه‌ها رو که دست شون دیدم بدبین شدم. ولی بابام گفت اینا تفنگ پینت باله. با اینا شلیک میکنن که تظاهراتی ها بترسن.

    این قضیه ای که پیش اومده و اتفاقات عجیبی که به نام مهساست، هیچکدوم از طرف خود مردم نیستن. از سمت خارج از کشوریه که الان جو رو داغ و فرصت رو مناسب دیدن.

    و من این میون، واقعا به چشمم دیدم که پلیس های جوانمرد هنوز زنده ان. 

    و خاک بر سر شما بی شرف هایی که به بهانه های مختلف،  نمیذارید آدم با امنیت تو خیابون‌های کشور خودش راه بره

     

    + یاد تظاهرات سال ۸۸ افتادم. واقعا چقدر خوب بود که هیچی ازش نمی فهمیدم. یادمه یه بار پشت چراغ قرمز، یه ماشینی رو دیدیم که همه شیشه هاشو شکسته بودن

  • Comets* [ ۱۰ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • جمعه ۱ مهر ۰۱

    Yehoei Right Now -63- : The End Of This Scene

    به خودم قول داده بودم بعد کنکور یه ویدیو از اون چه بهم گذشت درست کنم. و مصادف شد با این نتیجه :")

    اول از اعماق قلبم از پدر و مادر عزیزتر از جانم برای سال ها صرف از همه چیز به خاطر من، تشکر می کنم و دست شون رو می بوسم 🤍

    دوم از ساحلم، سرکار خانم گلناز ابراهیمی عزیزم که نقطه عطف من توی سال کنکور بودن، تشکر می کنم

    سالی که گذشت شاید بدترین و سخت ترین سال زندگی م بود، ولی نتیجه ‌و شناختی از خودم بهم داد، که ارزشش رو داشت...

    آلای یک سال پیش، خسته نباشی عزیزکم. اشک هات رو می بوسم و بهت میگم منتظر بمون. راه طولانی و روشنه

    دیدی گفتم خدا پایان شو خوش میکنه؟

    + مهندسی صنایع دانشگاه الزهرا

    ++ واقعا اینو میتونم یکی از افتخاراتم در نظر بگیرم که،

    تا همین چند ماه پیش، خیلی از هم کلاسی هام پایین تر بودم، منو تو خیلی چیزا جدی نمی گرفتن و از اونایی بودم که روش دانشگاه آزاد حساب می کردن، اون روزایی که حبیبی بهم گفت : "آلا میدونستی وضعت خیلی داغونه؟ میدونستی اصلا نتیجه هات خوب نیست؟ اینجوری می خواستی با بابات حرف بزنم؟" حرف هایی که اون روز این زن به من زد، زخمش طوری بود که هر موقع پیش کسی تعریف می کنم، بغض می کنم. داد و فریادهایی که می شنیدم، اشک هایی که بی وقفه و فقط با "بالا چشمت ابروعه" می ریختن، زخم هایی که روزها و ساعت ها باز می شدن و خونریزی می کردن، احساس حقارت هایی که می کردم، خستگی هایی که به دوشم میموند و ...

    یادم میاد همون روزها بود که به خودم گفتم "به تک تک تون ثابت می کنم که من میتونم! من محکومم به موفق شدن ! "

    باورش هنوز هم برای خودم سخته. من دوتا دایی دوقلو دارم. که اتفاقا عروسی یکی شون و نامزدی اون یکی، توی یک هفته توی شهر مادرم که از ما دور بود، برگزار شد. من برای هر دو لباس هم خریده بودم. یه کت و شلوار سفید (یه روز خانم شریفی نیا بهم گفت اینو تو جشن فارغ التحصیلی ت بپوش، منم دعوت کن) ولی خب...وسط مطالعه عید بود و من از درس عقب می موندم. و نرفتم... شاید اتفاقاتی که دیگه تکرار نمیشن. ولی من اون هفته ۶۳ ساعت درس خوندم. مامانم می گفت الان دیگه همه فامیل از کنکورت خبردار شدن و منتظر نتیجه تن.

    ماه های آخر هم که دیگه کاملا از بی تی اس و فضای مجازی گذشتم. همون موقع بود که وبلاگم رو هم بستم. یادمه چرا بستمش. بازم از سر کله شقی م پام بهش باز شده بود و اتفاقی که اصلا نباید بعد ۶ ماه میوفتاد، افتاد. و من موندم و دو سه روز دل پیچه، استرس، بی قرار تکون دادن پاهام...

    و اینطور شد که دیدم نمیشه. بستمش. رمزشم عوض کردم که نتونم وارد بشم

    و یکی از بزرگ ترین قدم هامم میتونم ندیدن ام وی yet to come بی تی اس بدونم. برای منی که موزیک ویدیوهاشون دوست داشتنی ترین چیزه، واقعا قدم بزرگی بود‌. یادمه اون روز جمعه بود و ما هم آزمون قلم چی داشتیم. و من طوری به ساعت نگاه می کردم که : "۵ دقیقه دیگه میاد، اومد، ۵ دقیقه از اومدنش گذشت و من قرار نیست ببینمممم😂😭"

    فکر کنم بیشترین بازه خستگی م رو بتونم به ماه رمضان اختصاص بدم. واقعا تا اون زمان فکر نمی کردم تغذیه این قدر مهم باشه! طوری وسط درس بی حال و بیهوش می شدم که...بازدهی درسی م نصف شده بود. حتی بابام حاضر شده بود هر روز صبح منو تا اذان ظهر ببره خارج شهر که بتونم روزه نگیرم. ولی خب...من کل ماه رمضانو روزه گرفتم. شبای قدرم به اصرار مامان بابام فقط یک شب شو از سه شب نگرفتم.

    و دقیقا بعد ماه رمضان و شب های قدر بود که معجزه و دست خدا رو احساس کردم. روز آخر ماه رمضان، اولین جلسه من با خانم ابراهیمی بود :")

    همون وقتایی که خانم ابراهیمی می گفت "آلا توی سه هفته اندازه سه ماه بچه های دیگه م پیشرفت کرد"

    مهسان منو می دید و می گفت "آلا تو خستگی ناپذیری"

    حتی حالا هم که اینا یادم میاد، بغض می کنم. ولی ازت ممنونم آلای جان من، عزیزم. واقعا عملی ش کردی. واقعا اونجایی ایستادی که آرزو داشتی...

    جایی که نتیجه ت از اکثر اون هم کلاس هات بهتر شده...

    +++ یکی دیگه از دستاوردهامم میتونم این بدونم که تا مدت ها از دیدن یه پیام ساده ازش، دل پیچه می گرفتم، استرس، بی قراری پاهام، تا چند روز...

    و چند وقت پیش که بعد ۸ ماه بهم توی حال داغون انتخاب رشته پیام داد، باهاش حرف زدم، مسالمت آمیز و بدون دعوا. و آخر شب اینطوری بودم که "من اصلا در طول روز یادم رفته بود که بهم پیام داده..."

    یه چیز دیگه هم به فراموشی سپرده شد...

  • Comets* [ ۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱
    بسم الله الرحمن الرحیم

    ~

    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    ~

    واژه ها .

    ~

    به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر !
    بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

    ~

    you know, it's just nothing
    actually, what you see is nothing
    but my seconds is drowned in this nothing
    a nothing that made my soul
    my complicated nothing soul
    ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟
    -mad strange Someone-

    ~
    پستای دوست داشتنی...♡