-کسی به این عکس دست بزنه جیغ می کشم-

اگه یه روز ازم بپرسن لذت بخش ترین فیلم دنیا برات چیه؟ میگم "یه حبه قند"

قدری که توی این فیلم واقعیت ها، لذت ها و زندگی جریان داره، هیچ فیلمی نداره. فقط موسیقی ش کافیه تا تو رو در شیرینی ش مست کنه

کاش چشمانت را وقتی برای اولین بار طلوع ستاره باران شب را تماشا می کردی، می دیدی...

خونه نشینی واقعا آدمو افسرده میکنه. حداقل من اینطورم. واقعا آدم خونه نشستن نیستم

باید باور کنم هر اتفاقی برای پدر و مادرها میوفته، لزوم بر این نیست که حتما توی زندگی تو هم تکرار میشه. نه تا زمانی که اشتباهات شون رو تکرار نکنی

مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار

من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند

-گل نرگس-

اثاث کشی واقعا انرژی بر ترین و خسته کننده ترین فرآیند دنیاست. ما وقتی مسافرت میریم، برا باز کردن چمدونا حال ندارم. اونوقت تو فکر کن کل خونه زندگی تو باید ببندی و باز کنی

از خونه قبلی مون بزرگتره و این خوبه. هنوز اون قدر بهش عادت نکردم. ولی دارم می کنم... ولی باید اعتراف کنم که این خونه به صورت کلی از قبلی بهتره، ولی اگه دقیق شی و جزئیاتش رو ببینی، می بینی خونه قبلی جزئیاتش واقعا بهتر بود. از شیرهای حمام و دستشویی گرفته تا معماری و ساخت و سازش. ولی خدا رو شکر اکثرش چیزایی نیستن که درست نشن. به مرور حل شون می کنیم

روزی که اثاثا رو آوردیم، زهرا و ریحانه شب اینجا موندن که تو چیدن اتاق بهم کمک کنن. فردا شبش ۴ ساعت رفتین روبروی پاساژ کنار خونه مون نشستیم و از اینکه کاندوم زنونه چجوری کار میکنه تا تباهیایی که تو بچگی داشتیم، حرف زدیم. همون شبم بهشون گفتم، واقعا اونا دارایی های زندگی منن.

واقعا آقا بودنِ بعضی پسرای فامیل تو این اثاث کشی بهم ثابت شد. اون از محمدرضا که روز اثاث کشی از ظهر اومد پیش مون و تا ساعت 12 شب کمک مون کرد. اونم از علی که تو تایم مرخصی ش، باز از صبح تا شب اومد پیش مون. واقعا خسته شد...

باید اعتراف کنم شما اصلا مجبور به نظر دادن نیستید. درسته که من می نویسم تا شما بخونید، ولی نمی نویسم تا بی دلیل مجبور به نظر دادن باشید‌. فقط دلم میخواد صدای افکارتون رو راجب متن هام بشنوم. همین. و هیچ اجباری در کار نیست. راحت باشین

شرمنده اگه بعضی وقتا مجبورتون کردم

(این رو از حرفای emma نتیجه گرفتم. وقتی بهش گفتم چرا نظرات تو باز نمی کنی)

اون چشمات دیوونم کرده

اون خنده هات عصبیم کرده!

فشارخون مو بالا میبری

وقتی جفت پا روی قلبم میپری

بیا دستات روی دستام بنداز

بابا اینقده دیگه منو دس ننداز

زندگیم افتاده توی دست انداز

هرچقدر پول بخوای هست دستم باز!

همه دخترا پشت درن، منتظرن جیغ میزنن

آخ اگه دیر بجنبی میان منو میبرن

این آهنگو ما تو بچگی حتی دابسمشم بازی کردیم😂😂😂 سم. سمی

با ۵ تا از بچه های فامیل، برای اولین بار رفتیم اتاق فرار‌. واقعا تجربه باحالی بود‌. و منی هم که اصلا جنبه فیلم ترسناک ندارم، اتاق فرار ترسناکش رو رفتم :") هر چند انتخابش اصلا ب عهده خودم نبود. و وای از این سوژه که ب محض شروع بازی، اتفاق افتاد. دختره آوند تو یه اتاق تاریک، دستامونو ب دیوار زنجیر کرد. من و یاسمین دست مون با یه زنجیر به دیوار بسته شده و بهم وصل بود. دختره گفت چشمامونو ببندیم. منم از لای پلک هام دیدم که اون اومد یه زنه رو که شنل سیاه پوشیده بود و ماسک ترسناکم زده بود، گوشه دیوار گذاشت. با خودم گفتم خب من دیدمش، الانم بلند شه من نمی ترسم. بازی شروع شد و ما چشمامونو باز کردیم. اتاق همچنان تاریک بود و من دیدم دختره که الکی مثلا یه پیرزن بود، هنوز کنار دیواره. رو به یاسمین کردم و آرون بهش گفتم پیرزنه اونجا نشسته. و وقتی رومو برگردوندم، پیرزنه دقیقا جلوم وایساده بود😂 منم همون اول کاری پشمام ریخت و از ترس افتادم زمین. طوری چشمام سیاهی رفت که نفهمیدم یاسمین داره التماسم میکنه که پاشم. پاشدم و پیرزنه یکم سرک کشید و از اتاق رفت بیرون. و من فهمیدم وقتی افتادم، زنجیر دور دست من و یاسمین پیچیده. تازه متوجه درد شدم. مچ هر دومون ورم کرد😂 مزه داد واقعا. ولی خیلی میتونست باحال تر از این باشه. کم کاری کردن جدا

شبم خونه خاله نجمی اینا موندم. مهمان نوازی شون ستودنیه. هیچوقت یادم نمیره وقتی قم بودن، هر موقع قم می رفتیم، بلااستثتا من می رفتم خونه شون. اون موقع برا اولین بار با محدثه دونگی بدون سانسور دیدیم. منی که پشمام ریخته بود.‌‌..

اون شبم با هم ربکا ۲۰۲۰ رو دیدیم. با اینکه فیلمش دیده نشده، ولی جدا خوب ساخته شده و جذابه. من با محدثه داشتم برای بار سوم می دیدم. بعد فیلم هم نیم ساعت با هم تحلیلش کردیم. روند فیلم یه ساختمون از باورهات نسبت به شخصیت ها می سازه، و آخرش تمامش رو فرو می ریزه.

مردی که کارمند دانشگاه شریف بود و بیرون ون ایستاد تا همه خانم ها سوار بشن. وقتی هم که مجبور بودم کنارش بشینم، تماما خودش رو جمع کرد و عذرخواهی هم کرد

طوری که روز ثبت نام دانشگاه، بابام بیشتر از من برا دانشگاه ذوق داشت. کل سوراخ سنبه هاشو با هم گشتیم

دانشگاه لذت بخشه. حس استقلال، حس آدمای جدید، حس رفت و آمد از این سر شهر تا اون سر شهر و ... هر چند راه واقعا اذیت کننده و طولانیه. عملا از ساعت ۷ صبح بیدار میشم تا ۷ شب که برسم خونه

تفاوت‌ آدم ها هم برام هم جذابه هم ترسناک. ولی خب امیدوارم جور بشم

ولی واقعا تموم شد... (کنکور ، مدرسه )

استادامون خوب بودن تا اینجا. ینی کسی نبوده که ازش بدم بیاد. فیزیک که مهربونه و خوبم نمره میده، ولی بدی ش اینه که کلاساش خواب‌آوره. ریاضیم خوبه، ولی من ب شخصه اصلا زبون شو نمی‌فهمم. برا هر سوال لقمه رو دور سرش می پیچونه تا حلش کنه. علم موادم خوب بود، ولی نمیدونم چقدر با درسش جورم. فقط میدونم که استادش خیلی شبیه دایی مه. زبانم باحال بود. همین که کلا تو کلاسش انگلیسی حرف بزنیم خیلی خوبه. و بهترین و باحال ترین استاد تا اینجا...آقای متقی‌پور. استاد نقشه کشی. یه پیرمرد پرانرژی که خیلی باهاش حال کردم و خندیدم. دوسش دارم. جالبی شم اینه که ما برای نقشه کشی دو گروهیم که استادمون متفاوته. و استاد اون گروه، پسر استاد ماست xD تقریبا کلاسش اولین کلاسی بود که تا اینجا توش خوابم نگرفت. ب قول سهی، چون با استادش حال کردم

امان از این سنسناستحصح

طوری که سر این برنامه رد دادم. با اینکه چیز خاصیم نبود، ولی من واقعا دلم برا اجراهای لایوشون تنگ شده بود

 و الانم که تایم مورد علاقه من تو سال کره ست. مراسمای آخر سال شون. طوری که بی تی اس تو این مراسما بهترین خودشونو میذارن و هر بار بیشتر ثننثتصحص مون میکنن. و بین همه اینا، بهترینش برای من مراسم MMA عه. واقعا اونجا اجراهاشون بهترینه. خداست. یکیننثنصنصمصمصممصنستست

بی آر تی امروز یه جوری شلوغ بود که همه مون داشتیم بهم تجاوز می کردیم. اصن یه وضع پاره کننده‌ای

فکر نکنم هیچوقت به نوتیص گرفتن از نویسنده مورد علاقه م عادت کنم. حتی اگه تا حالا ۲۰ بار باهاش حرف زده باشم

(ترانه یه ناشناسی تو تلگرام گذاشته بود، جواباشونم تو چنل خودش میذاشت)

ولی واقعا میتونم یه افتخار برای خودم بدونم که تو این چند روز، توی اتوبوس یا مترو، از لباس یا چهره یا هر چیز دیگه حداقل ۱۵ نفر تعریف کردم. هیچکدوم برخورد بدی نداشتن، ولی اینکه تو چشم شون عجیب بیام برام حس خوبی نداشت. ولی خب...مهم نیست

تبریکای غیرمنتظره برام شبیه زمانی میمونه که شیرینی گرم دانمارکی می‌خورم. همونطور دلم رو به بازی می گیره و لبخندی به گرمای خودش رو لبم میاره