به خودم قول داده بودم بعد کنکور یه ویدیو از اون چه بهم گذشت درست کنم. و مصادف شد با این نتیجه :")

اول از اعماق قلبم از پدر و مادر عزیزتر از جانم برای سال ها صرف از همه چیز به خاطر من، تشکر می کنم و دست شون رو می بوسم 🤍

دوم از ساحلم، سرکار خانم گلناز ابراهیمی عزیزم که نقطه عطف من توی سال کنکور بودن، تشکر می کنم

سالی که گذشت شاید بدترین و سخت ترین سال زندگی م بود، ولی نتیجه ‌و شناختی از خودم بهم داد، که ارزشش رو داشت...

آلای یک سال پیش، خسته نباشی عزیزکم. اشک هات رو می بوسم و بهت میگم منتظر بمون. راه طولانی و روشنه

دیدی گفتم خدا پایان شو خوش میکنه؟

+ مهندسی صنایع دانشگاه الزهرا

++ واقعا اینو میتونم یکی از افتخاراتم در نظر بگیرم که،

تا همین چند ماه پیش، خیلی از هم کلاسی هام پایین تر بودم، منو تو خیلی چیزا جدی نمی گرفتن و از اونایی بودم که روش دانشگاه آزاد حساب می کردن، اون روزایی که حبیبی بهم گفت : "آلا میدونستی وضعت خیلی داغونه؟ میدونستی اصلا نتیجه هات خوب نیست؟ اینجوری می خواستی با بابات حرف بزنم؟" حرف هایی که اون روز این زن به من زد، زخمش طوری بود که هر موقع پیش کسی تعریف می کنم، بغض می کنم. داد و فریادهایی که می شنیدم، اشک هایی که بی وقفه و فقط با "بالا چشمت ابروعه" می ریختن، زخم هایی که روزها و ساعت ها باز می شدن و خونریزی می کردن، احساس حقارت هایی که می کردم، خستگی هایی که به دوشم میموند و ...

یادم میاد همون روزها بود که به خودم گفتم "به تک تک تون ثابت می کنم که من میتونم! من محکومم به موفق شدن ! "

باورش هنوز هم برای خودم سخته. من دوتا دایی دوقلو دارم. که اتفاقا عروسی یکی شون و نامزدی اون یکی، توی یک هفته توی شهر مادرم که از ما دور بود، برگزار شد. من برای هر دو لباس هم خریده بودم. یه کت و شلوار سفید (یه روز خانم شریفی نیا بهم گفت اینو تو جشن فارغ التحصیلی ت بپوش، منم دعوت کن) ولی خب...وسط مطالعه عید بود و من از درس عقب می موندم. و نرفتم... شاید اتفاقاتی که دیگه تکرار نمیشن. ولی من اون هفته ۶۳ ساعت درس خوندم. مامانم می گفت الان دیگه همه فامیل از کنکورت خبردار شدن و منتظر نتیجه تن.

ماه های آخر هم که دیگه کاملا از بی تی اس و فضای مجازی گذشتم. همون موقع بود که وبلاگم رو هم بستم. یادمه چرا بستمش. بازم از سر کله شقی م پام بهش باز شده بود و اتفاقی که اصلا نباید بعد ۶ ماه میوفتاد، افتاد. و من موندم و دو سه روز دل پیچه، استرس، بی قرار تکون دادن پاهام...

و اینطور شد که دیدم نمیشه. بستمش. رمزشم عوض کردم که نتونم وارد بشم

و یکی از بزرگ ترین قدم هامم میتونم ندیدن ام وی yet to come بی تی اس بدونم. برای منی که موزیک ویدیوهاشون دوست داشتنی ترین چیزه، واقعا قدم بزرگی بود‌. یادمه اون روز جمعه بود و ما هم آزمون قلم چی داشتیم. و من طوری به ساعت نگاه می کردم که : "۵ دقیقه دیگه میاد، اومد، ۵ دقیقه از اومدنش گذشت و من قرار نیست ببینمممم😂😭"

فکر کنم بیشترین بازه خستگی م رو بتونم به ماه رمضان اختصاص بدم. واقعا تا اون زمان فکر نمی کردم تغذیه این قدر مهم باشه! طوری وسط درس بی حال و بیهوش می شدم که...بازدهی درسی م نصف شده بود. حتی بابام حاضر شده بود هر روز صبح منو تا اذان ظهر ببره خارج شهر که بتونم روزه نگیرم. ولی خب...من کل ماه رمضانو روزه گرفتم. شبای قدرم به اصرار مامان بابام فقط یک شب شو از سه شب نگرفتم.

و دقیقا بعد ماه رمضان و شب های قدر بود که معجزه و دست خدا رو احساس کردم. روز آخر ماه رمضان، اولین جلسه من با خانم ابراهیمی بود :")

همون وقتایی که خانم ابراهیمی می گفت "آلا توی سه هفته اندازه سه ماه بچه های دیگه م پیشرفت کرد"

مهسان منو می دید و می گفت "آلا تو خستگی ناپذیری"

حتی حالا هم که اینا یادم میاد، بغض می کنم. ولی ازت ممنونم آلای جان من، عزیزم. واقعا عملی ش کردی. واقعا اونجایی ایستادی که آرزو داشتی...

جایی که نتیجه ت از اکثر اون هم کلاس هات بهتر شده...

+++ یکی دیگه از دستاوردهامم میتونم این بدونم که تا مدت ها از دیدن یه پیام ساده ازش، دل پیچه می گرفتم، استرس، بی قراری پاهام، تا چند روز...

و چند وقت پیش که بعد ۸ ماه بهم توی حال داغون انتخاب رشته پیام داد، باهاش حرف زدم، مسالمت آمیز و بدون دعوا. و آخر شب اینطوری بودم که "من اصلا در طول روز یادم رفته بود که بهم پیام داده..."

یه چیز دیگه هم به فراموشی سپرده شد...