تو چگونه به هوای گرفته ای که می بارد نگاه می کنی؟

گویی شهر مملو از عشق هایی ست که دست و پا درآورده اند. حال با این عشاقی که از گلبرگ های رنگین شان، تنها روح هایی پرسه زنِ ترک خورده باقی مانده، چه باید کرد؟

تو هم در پنجره های شیشه ای رو به عمق روح شان، دل های تنگ شان را می بینی؟ می بینی چطور صاحبان شان را آبی کرده؟

پس از گذر از سیر فراموشی به هنر زمان، مدام فکر می کردم که من در چه حال و هوایی قدم می زدم و روحم از چشمانم چکه می کرد؟ چه نسیمی با صورتم برای ریختن قطره ای اشک، عشق بازی می کرد؟

امروز پاییز شد. امروز ابرها خورشید را شکست داده و آسمان را فتح کردند. امروز آسمان پنجره ای به دل تنگش گشود و در شهر ارواح شروع به وزیدن کرد. امروز آسمان در چشمان ما نوشت : "فصل باریدن دلتنگی ست."

امروز پرده نقره ای پشت این پلک ها، چکیدن روح از چشمانم و عشق بازی نسیم سرد با گونه هایم را دوباره به نمایش درآوردند.

روح آبی، سرگردان و دل‌تنگ در این شهر پرسه زد...

آب ؛