مجنون بهار، تابستان، پاییز یا زمستان ؟ شاید برای دیگران این سوال پاسخ داشته باشد، اما برای من، گمان می کنم حتی فصل ها هم معنایشان را از تو می گرفتند.

شکوفه های صورتی در گونه های گل گون تو می شکفت، روشنایی آفتاب از صدای خنده های تو متولد می شد، نسیم سرد با شاخه های موهای مواج تو می رقصید و برگ ها را درش جا می گذاشت، و دانه های برف از آسمان چشمان تو می بارید.

در رویاهایم، من شب ها لبانه های خنک پاییزی ات را می بوسیدم، صدای رودخانه را از کلامت می شنیدم، دست بر باران های بی وقفه ستارگان چشمانت می کشیدم، و در میان ابرهای آغوشت به خواب می رفتم. انگار ما هر شب یک جهان را با هم می گشتیم

خیابان های بارانی تهران را به یاد داری؟ هنگامی که خنکای هوای بی قرار و بوی خاک نم خورده، بر آشفتگی مردم شهر غلبه می کرد؟ همان روزها بود که ما گذاشتن رد پاهای مان بر سنگ فرش های ولیعصر را آغاز کردیم. بر جدول ها مانند پل چوبی قدم می زدیم و در دره عمیق سیاهی‌ها می افتادیم. اما انگار آن دره از خیالات مان متولد نشده بود. من آخرین بار در آن خیابان، در همان دره خیالی توهمات سقوط کردم. و تو تنها خود را از مهلکه ای که در قلب من به پا کرده بودی، نجات دادی‌.

حالا دیگر حتی خیابان ها هم باید بر خاطرات ما سر تعظیم فرود آورند. بگذار ولیعصر را بهتر صدا کنم، خیابان "قدم ها". به نظرت چند نفر مانند ما در قدم ها، قدم برداشته اند؟ چند نفر در سکوت تماشا کرده و از دست داده اند، به زبان آورده و شکستند، نگریستند و شیرینی عشق زیر زبان شان دوید، برای اولین و آخرین بار بوسیدند و محو شدند؟ چند نفر مانند ما حالا به جایی رسیده اند که جز خاطراتی غم‌زده، چیزی برای یادآوری ندارند؟ هر چند دیگر مایی در کار نیست. در واقع، تنها من هنوز میان آن سنگ فرش های خیس پرسه می زنم.

حال انگار از آن  شکوفه های صورتی، تنها پژمردگی اش بر گونه هایت جامانده. یا شاید این پژمردگی هم مانند آغوشت که زمانی از مالکیت دم می زد، مختص من آفریده شده. روشنایی آفتاب جایش را به نیمه تاریک ماه داده. نسیم، یخ زده و موهایت را بر صورت من سیلی می زند. و دانه های برف، خشکیده. شبیه به احساساتی که حال در تو پوسیده و کهنه شده. یا شاید من باز هم خواب احساسات یک بت زرین را می دیدم ؟

من چهار فصل این شهر را با تو بر بوم نقاشی خاطرات، رنگ زدم. خنده هایمان جان به بوم می بخشید. و حال...چیزی جز بومی خیس از اشک هایم نمانده. انگار که رنگ ها هم دل بر قمار تو باخته بودند و اشک هایشان بر‌گونه بوم خط می اندازد.

در این زمانه گم شدگی، تنها بیا و بگو این چهار فصل بی نام، چگونه در سال قدم بردارند، هنوز هم زیبا باشند، زنده بمانند و در شهری از عشاق، بیایند و بروند؟ اصلا همین فصل ها تاکنون عاشق نشده اند؟

هر چند با سقوط چشمانم در ماه چشم هایت، باز هم فصل ها نام تو را صدا خواهند زد. گمان می کنم تو حتی دل این فصل ها را هم برده بودی.

تویی که لب هایت به انکار باز شد، به من بگو آیا من هم واقعا عاشقت بودم...؟

۰۱ : ۳۰ ۰۳ : ۰۴

۲۸ مهرماه ۱۴۰۱

آب ؛

ولی این عکس واقعا خیابان قدم ها، ولیعصره

++ متن از کامنت کاپوچینی تو پست سلین

نمیدونم..ولی برای منی که مجنون زمستونم و همیشه چشم انتظارشم این متن و حسی بود که بهم حسی شبیه توی زمستون بودن رو داد..

و آهنگ Four Seasons  از دخترم ته یون الهام گرفته شده💙 برا من این آهنگ جزو آهنگ های روحی محسوب میشه