شاید فکر کنید او را از سنگ ساخته اند. اما نه. حتی چشمان شما هم اشتباه می بیند

گمان می کنم تنها من هستم که او را به یاد دارم. زمانی که پیرمرد مجسمه ساز، بعد چندین سال، تراشیدن جسم خوش تراش گچی او را تکمیل کرد. برایش گیسویی از موهای آرزوهای پژمرده دختران شهر بافت. حریری به درخشندگی آفتاب بر تنش انداخت. از گل های باغش، بر چهره اش رنگ زد. در قفسی شیشه ای گذاشت و به موزه لوور فرانسه اهدا کرد.

همان روزها بود که لوور پس از مدت ها، ازدحام جمعیت را به خود می دید. به هر سو گذر می کردی، ستایش مجسمه گچی پیرمردی با انگشتان کشیده و چشمانی شرقی، شنیده می شد. پیرمردی که انگار پس از عشق بازی انگشتانش با تن گچی مجسمه، زیر خاک به خواب رفته بود.

مجسمه را وال نام نهادند. چرا که رنگ آمیزی ای که پیرمرد بر چشمانش نقاشی کرده بود، شبیه به یک وال بود. و با صورتی گل های موهایش، این نام تکمیل شد.

"وال صورتی"

آن روزها آن قدر همه غرق زیبایی وال صورتی بودند که کسی به تغییراتش توجهی نشان نمی داد. اما من پژمردگی گل‌هایی که لای موهایش به آرامش رسیده بودند، حریر موهایش که بر زمین می افتاد، رنگ های چهره اش که چون اشک بر صورتش روان می شد، و ترک های نقش بسته بر تن گچی اش، همه و همه را می دیدم.

و سرانجام‌، یک روز، وال صورتی به جرم اشتباه انگشتان پیرمرد مجسمه ساز، به بیرون از لوور انداخته شد. و آن روزها، هیچکس به ریشه موهای وال توجه نکرده بود که مجسمه ساز پیر بر آن حکاکی کرده بود :

"زیبای من از لای گل های بین دستان دخترانی که آرزوهایشان پژمرده اند، متولد شده. به او نگاه نکنید. تاب سنگینی نگاه های شما را ندارد."

و وال صورتی، بی پناه در میان عبور مردم، بر زمین افتاده بود. من آن روزها وال را گم کردم. در سیل انبوه آدم هایی که حال به تحقیر مجسمه ساز و مجسمه گچی اش می پرداختند. اما آن شب...آن شب، وال زیبای مجسمه ساز پیر، با بوسه های فرشتگان آسمانی، نفس کشید. نفس کشید و ترک های تن گچی اش، زخم هایی شدند بر تن سپیدش. گل های پژمرده لای موهایش، میان موهایش تاب خوردند، رنگ های جاری بر گونه هایش، لطافتش را به دنبال آوردند. و در آخر، مجسمه ساز با آخرین بوسه ای که بر پیشانی وال زد، نام "هلیا" را بر آن برجا گذاشت.

این روزها هلیای قصه ما پشت پرده های تاریکی پنهان شده. زخم هایش را نوازش و تاب موهایش را به احترام آرزوهای مرده، آبیاری می کند. و من باز هم روزهایی را می بینم که هلیا با تمام دردها، لبخند حکاکی شده بر لبانش را نثارمان می کند.

~ سالروز زمینی شدنت مبارک 🌙

هلیای قصه ها...💖🐋