1)فقط یک روز برای زندگی کردن وقت داری،یک روز کامل تمام دنیا برای توست...اختیار هر چیزی را داری...دربارش بنویس
 

 

"فقط یک روز برای زندگی کردن وقت دارید.

از بین قرعه ی نام زمینی ها که سالانه یک بار انجام شده و نام یکی از افرادی که قرار است در آن سال بمیرند، در می آید، نام شما در آمده

تنها این افراد خوش شانس، شانسِ این را دارند که در آخرین 24 ساعتِ زندگی شان، هر جا که دل شان می خواهد بروند و هر کاری می خواهند انجام بدهند.

بدون هیچ محدودیتی!

در این میان تنها یک محدودیت وجود دارد...

زمان!

از زمانی که نامه را زمین بگذارید...

24 ساعت شما آغاز می شود...

منتظرتان هستیم..."

نامه رو زمین گذاشت. گنگ شده بود. ینی چی؟ فقط 24 ساعت؟ فقط 24 ساعت دیگه میتونست نفس بکشه؟ پس آرزوایی که داشت چی؟ خانواده ش.. دوستاش...

باید متمرکز می شد. ثانیه های آخر زندگی ش داشتن تلف می شدن... دوتا انگشت اشاره شو روی شقیقه هاش گذاشت و چشاشو بست:

"هر جا که دل شان می خواهد بروند و هر کاری می خواهند انجام بدهند...

پس تو...

پس تو میتونی بدون هیچ حسرتی بمیری! میتونی هر چیزی که آرزوشو داشتی انجام بدی! وقتو تلف نکن آلا! شروع کن!"

چشاشو باز کرد. آخرین روز زندگی ش... و همینطور روز رسیدن به همه آرزوهاش بود!

آرزو زیاد داشت... می ترسید فراموش بشن...

پس یه کاغذ از پوشه آبی ش که همیشه توش کاغذای سفید و قابل استفاده رو می ذاشت، برداشت.

شروع کرد به نوشتن...

1..2..3..4..5..6..7..8..9..10..11..12

 

"هر چی که میخوای..."

آرزو داشت یه بار بتونه بدون روسری و با موهای باز تو شهر راه بره. امروز وقتش بود! کش موهاشو باز کرد، برس شو برداشت و بعد مرتب کردن موهاش، چتریاشو آورد جلوی صورتش و صاف شون کرد. آرزو کرد که هیچ مردی متوجه موهاش نشه. براش اذیت کننده بود که مردا به موهاش نگاه کنن.

قبل همه اینکارا، باید حواسش به زمان می بود که وقت کم نیاره. پس یه ساعت خوب می خواست...

میز چوبی جلوشو به جلو هل داد و بلند شد. چشماشو بست و استایل مورد نظر شو تصور کرد. چشماشو باز کرد. به خودش نگا کرد. یه بلوز سفید که روش تور کار شده بود با جین آبی رنگ... لبخند زد.

چشماشو بست و تو ذهنش جایی که می خواست بره رو تصور کرد...

بادیو اطرافش احساس کرد. سعی کرد حواسش پرت نشه و رو مکان مورد نظرش تمرکز کنه. باد ساکن شد. آروم چشاشو باز کرد...

خودش بود! فروشگاه سواچ تو پالادیوم... که همیشه از دور دیده بودش و دلش میخواست یه بار بره توش. عاشق ساعتای سواچ بود... به بالای سرش و اطراف فروشگاه نگاه کرد. لامپای سفید با دیوارای سفید... که تقریبا کل فروشگاهو سفید نشون می دادن... و چیزایی که به اون اتاق بزرگ رنگ و جلوه می بخشید... ساعتای رنگی ای که به دیوارا آویزون بودن *-*

سمت ساعتا رفت و یکی یک برانداز شون کرد. یکی از یکی قشنگ تر... بالاخره دست شو رو یکی گذاشت. یه ساعت آبی که چرخدنده های نقره ای ش از پشت صفحه پیدا بودن. عاشق این مدل ساعتا بود همیشه وقتی می دیدشون... می بردشون نزدیک چشاش و چشاشو ریز می کرد تا بتونه حرکت چرخدنده ها رو ببینه. و وقتی متوجه حرکت یه چرخدنده کوچیک اون پشت می شد، لبخند می زد. همین کارو انجام داد... و لبخند به لباش نشست که تونسته حرکت چرخدنده ساعت خودشو ببینه.

بنداش آبی بودن و روشون با نگینای نقره ای تزئیئن شده بود. ساعتو به دستش بست و بهش نگاه کرد. عقربه ها می چرخیدن... "هر چیزی که بخوای..." فکری به سرش زد... ینی ممکن بود؟ به امتحانش می ارزید... چشماشو بست و آرزوشو تو ذهنش تکرار کرد. چشماشو آروم باز کرد و به ساعت نگاه کرد. عقربه ها هنوز در حال حرکت بودن. "تنها یک محدودیت وجود دارد...زمان!" نه. زمان نمیتونست وایسه...

نباید ناامید می شد. پس مثل همیشه که وقتی سعی می کرد فکریو از دهنش دور کنه و سرشو به راست و چپ تکون می داد، سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.

اولین آرزوش...

چشماشو بست...

 

1-M...

چشاشو باز کرد. از دیدن صحنه روبروش نفسش حبس شد. M روی تختش نشسته بود و سرش تو آی پدش بود. نه! اون نباید منو ببینه! "خدایا... کاری کن نتونه منو ببینه و حسم کنه." دوباره بهش نگاه کرد. نباید وقتو تلف می کرد. آروم سمتش قدم برداشت. قدماش سفت شده بودن. کنارش روی تخت نشست. چند لحظه فقط بهش نگاه کرد. M خوشگل نبود. یا حداقل شاید از نظر خیلیا چهره معمولی ای داشت. ولی از نظر اون... از زیباترین آدمای روی زمین بود... که از دیدنش سیر نمی شد. آروم دستاشو دور کمرش حلقه کرد و خودشو بهش نزدیکتر کرد. چقدر دلش برا بغلاش تنگ شده بود... چشماشو بست و عطرشو تنفس کرد... انگار روحش بعد مدت ها داشت جون می گرفت. حیف که از بغل متقابل M محروم بود.

دقیقه ها گذشتن... و اون حواسش به هیچی نبود... یه لحظه چشاشو باز کرد و به ساعتش نگا کرد. نیم ساعت گذشته بود. دیگه کافی بود. سرشو از رو شونه ی M برداشت و دوباره به نیم رخش نگا کرد و لبخند زد: "نمیدونم تو چقد دلتنگ می... یا چقد بهم فک میکنی... یا وقتی خبر مرگ مو بشنوی واکنشت چیه... فقط امیدوارم مثه اون جمله ای که میگه:"اگه خیلی به یاد کسی میوفتید، ینی اون خیلی به شما فک میکنه." توعم به یاد من بیوفتی..." گونه شو بوسید:"دوست دارم...مراقب خودت باش."

از روی تخت بلند شد و از پنجره ی اتاق M که ویوی وسیع و بی نقصی از تهرانو که همیشه عاشقش بود، نشون می داد، به بیرون نگا کرد. پنجره رو باز کرد و بادیو که به صورتش خورد، فرو داد و چشاشو بست...

 

2-کنسرت بی تی اس

از صدای وحشتناک بلند تکونِ از ترسی خورد و چشاشو باز کرد. از نور زیادی که چشاشو می زدن، چشاشو ریز کرد و سعی کرد درست ببینه... خودش بود! ردیف اول... روبروی استیج... نورای بنفش و صورتی و آبی استادیومو نورانی کرده بودن. شب نبود... ولی آرزو کرده بود که موقع شب تو کنسرت باشه... لایت استیکا محوطه رو مثه آسمون پر ستاره شب کرده بودن. ستاره های چشمک زنی که مرتب رنگاشون عوض می شد. صدای غرش تهیونگ تو فضا پیچید:" Make Some Noiseeeeeeee!!!!!!!" همیشه آرزوش بود صدای غرش تهیونگو از نزدیک بشنوه. دستاشو دایره شکل جلوی دهنش گذاشت و هوی بلندی گفت. اعضا از روی استیج رفتن پایین. و ته استیج نور روی جیمین متمرکز شد. حالا نوبت غرش اون بود:"Make Some Noiseeeeeeee!!!!!!!" داشت دیوونه می شد. دوباره دستاشو دور دهنش گذشت و هو کشید. و ریتم فیلتر پخش شد... باورش نمی شد! اون اجرای بی نقص و رویایی... جیغ کشید... و سعی کرد بقیه اجرا رو ساکت باشه و از آهنگ مورد علاقه ش و رقص بی نظیر جیمین لذت ببره...

اجراها یکی بعد اون یکی جلو می رفتن و آلا رو از پوسته ی دنیا خارج می کردن...

یهو متوجه زمان شد! به ساعتش نگا کرد! 1 ساعت گذشته بود. مشخص بود اجرا تا 1 یا 2 ساعت دیگه ادامه داره. دیگه کافی بود. آروزهاش فقط مختص بی تی اس نبودن. فقط یه لحظه دیگه...

آرزو کرد کسی متوجه حضورش نشه... از جاش بلند شد و سمت استیج رفت. از روی نرده ها پرید و بادیگاردا رو رد کرد. از پله های استیج بالا رفت. نیم رخ اعضا روبروش بود. آرزو کرد دیده شه، و اعضا فارسی متوجه شن... سمت جانگکوک رفت. میکروفون اونو از همه بیشتر دوست داشت. "آقای جئون...میتونم میکروفون تونو قرض بگیرم؟" جانگکوک با تعجب بهش نگاه کرد! میدونست تو ذهنش چی میگذره: "اون اینجا چیکار میکنه؟ میکروفون منو برا چی میخواد؟" بعد چند لحظه جانگکوک به خودش اومد. میکروفونو سمتش دراز کرد :"حتما!" آلا میکروفون گرفت و عقب رفت. به چشمای متعجب اعضا نگاه کرد و خنده ش گرفت. خودشو جمع و جور کرد و گفت:" ممنونم...بابت همه چی...بابت آهنگای بی نقص تون که خیلی اوقات حالمو خوب کرد... لیریکای انرژی بخش تون... موزیک ویدیوا و اجراهای بی نقص تون... ممنونم... ادامه بدید... فایتینگ!... راستی! آرمیای ایرانی منتظرتونن! برین پیش شون" و میکروفونو پایین آورد و دوباره بهشون برای آخرین بار نگاه کرد. سالن ساکت بود و همه متعجب! یهو متوجه تکون خوردن استیج شد. به پشتش نگا کرد. بادیگاردای هیکلی داشتن از پله ها بالا می دویدن! به ساعتش نگا کرد : 1 ساعت و 5 دقیقه. سریع چشماشو بست. باد اطرافش شروع به وزیدن کرد و صدای نامجون که از پشتش می گفت ولش کنین... محو شد...

 

3-کنسرت ایهام

چشماشو باز کرد... ردیف اول... روبروی سِن... سالن ساکت و چراغا خاموش بود. ینی اشتباه اومده بود؟ یهو نورا روشن شدن...

 

(با هدفون می فهمید جو خارق العاده کنسرتو *-*)

با اینکه تا حالا دوبار کنسرت شون اومده بود... ولی به حرف باباش گوش نکرده بود و ... کل کنسرتو فیلم گرفت... و تمرکزش روی خوب شدن فیلم، نذاشته بود لذت کافیو ببره. این بار نمیخواست حتی دست به گوشی بزنه. فقط میخواست روح شو به سن و نورا و صدای لذت بخش شون بده...

وقتی مازیار اون صدای بی نقص شو می کشید...وقتی روحش با "دنیای بعد از تو" و "بزن باران" در اومد... لحظات فراموش نشدنی ای بود...

دوباره به ساعت نگاه کرد... نزدیک 1 ساعت بود. میدونست همه آهنگاشونو اجرا میکنن. ولی تا یه ساعت دیگه... و میدونست که وقتش تنگه... پس دوباره آرزو کرد کسی نبینتش... و روی سِن رفت. آرزوشو برگردوند. سمت پایه ی میکروفونا رفت و یکی شو برداشت. و دوباره چشای متعجب! دیگه عادی بود. روبه مازیار و زانیار گفت:" شما از همه نظر بی نقصین! از متن... از ریتم... از صدا... از همه چی! مرسی ازتون... و اینکه... بیشتر تبلیغ کنین. و سعی کنین کامبکای بیشتری داشته باشین. شما لیاقت جهانی شدنو واقعا دارین!"

میکروفونو سر جاش گذاشت و براشون دست تکون داد.

دوباره چشاشو بست...

 

4-قدم زدن با پاهای برهنه زیر بارون... تو خیابون خلوتی که آسفالتاش بدون سنگ ریزه باشن... و ماشینا تک و توک از دو طرف رد بشن...

از حس بارون روی موهاش و صدای رد شدن ماشینا چشاشو باز کرد.

خدا رو شکر کسی بوق نمی زد. سرشو بالا گرفت و با همه وجودش هوای خنک بارونیو تنفس کرد. بوی بارون... مجنونش می کرد...آسفالت سردِ​خیسِ زیر پاش... آماده ی رفتن به دیوونه خونه بود! نمیخواست هدوفون بذاره. اینجوری صدای بارونو نمی شنید. آرزو کرد آهنگ تو خیابون پخش شه...

با شروع شدن آهنگ، چشاشو بست و آروم قدم برداشت. اول "بزن باران" و بعدم "Still With You" پخش شد. جفت شون حس بارون داشتن و با باریدن بارون... این حس لذت بخشو چندین برابر می کردن...

نه...کافی نبود. باید برای آخرین بار عشق شو با بارون تمام می کرد. روی آسفالت رو به آسمون دراز کشید و دستاشو زیر سرش گذاشت. دیگه بارون مستقیم روی کل وجودش می بارید و اون خودشو به دست قطره های آسمونی بارون سپرد. استخوناش می لرزیدن...ولی روحش گرم بود. از ته دل گفت:"خدای من...الحمدلله رب العالمین.."

آهنگا قطع شدن و اون بازم به صدای بارون گوش کرد...

برای بار آخر چشماشو باز کرد و به آسمون مشکی ای که به خاطر رعد و برق سفید می شد نگا کرد و لبخند زد.

چشماشو بست...

 

5-سر کلاس ادبیات خانم الهیان

چشماشو باز کرد...دیگه خیس نبود...اون چهره مهربونِ آرامش بخش جلوی کلاس نشسته بود.

بعد 6 سال...چی بهتر از کلاس خانم الهیان، بعد بارون؟ هنوز حس قشنگی که تو کلاساش حکمفرما بود...هنوز خط آسمونی ش رو تخته گچی...

سمتش دوید و با همه وجودش بغلش کرد... دستای خانم الهیانم دورش پیچید. اشکای از دلتنگی صورت شو خیس کردن :"چقدر دلم براتون تنگ شده بود خانم."

-"منم همینطور عزیز دلم... چ عجب سری به کلاسای ما زدی..."

بعد گفتن مشغله هاش و وقت تنگش، سمت آخر کلاس حرکت کرد و پشت یکی از میزا نشست. دستاشو زیر چونه ش زد و منتظر به بهترین معلم زندگی ش خیره شد... خانم الهیان نفس گرفت... و حس بهشتی ش تو کلاس پیچید:

 

"بی قرار تو ام و در دل تنگم گِله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
«بال» وقتی قفس پَر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست"

 

مثل همیشه، بعضی بیتا رو برای حس بیشتر، دوبار تکرار می کرد... دلتنگیای آلا داشتن از چشما و گوشاش می زدن بیرون. نه ویدیو، نه ویس، نمیتونستن اون حس حکمفرما تو کلاسو منتقل کنن. شعر تموم شد. چشماشو بست و گفت :"دلم براتون تنگ میشه خانم...مراقب خودتون باشین...دوستون دارم..."

 

6-رودخونه زلالی که سنگای سفید و خاکستری زیرش پیدا باشن...

چشاشو باز کرد. آبای رودخونه از لای انگشتای پاش مسابقه می دادن. سنگای زیر پاش زیر نور آفتاب می درخشیدن. سنگای صافی که پاشو اذیت نمی کردن. دستاشو تو آب کرد و خنکی ش حال شو خوب کرد. دستاشو به هم چسبوند و آب جمع شده ی توشونو به صورتش پاشید. یه بار در کل عمرش این حسو تجربه کرده بود. که شانسی تو مسافرت برای ناهار یه جا ایستادن... و دیگه همچون جایی پیدا نشد... شروع به قدم زدن رو سنگا کرد...

صدای آب بود و آب... که گوش شو نوازش می کرد...

چشماشو بست...

 

7-شب...کنار دریا...

چشاشو باز کرد...همون ساحل تمیز انزلی...که این بار خالی بود. ماسه های نرم زیر پاش. دریای وسیع روبروش...صدای موجایی که از روی هم می پریدن.... ساحل بی انتها... همین بود... دریا... بدون هیچ اطرافی... فقط خودش و ساحلش... همیشه اولش باید آروم پاشو تو آب میذاشت. پس آروم جلو رفت و به ماسه های خیس رسید... موجی خودشو به انگشتای پاش رسوند... و برای جلو رفتن قوی ترش کرد... جلوتر...جلوتر...جلوتر... و دیگه تا بالای مچش توی آب رفت...اون ترسِ ریز ریخته بود. حالا وقتش بود... از آب بیرون اومد و تا جایی که میتونست عقب رفت... به دریا نگاه کرد... و با سرعت سمتش دوید. سرعتش زیادتر می شد... و زیادتر... و زیادتر... و به نزدیکش که رسید... پرید... و خیلی جلوتر از ساحل فرود اومد. پاهاشو آورد بالا و آبو به اطراف پاشید. از بهترین حسای دریا همین کارش بود. چند بار دوباره به عقب رفت و این کارو تکرار کرد.

دیگه خسته شده بود. رفت عقب و چند لحظه به صدای دریا و تصویر زیباش روح سپرد. چشماشو بست...

 

8-بیانیا

چشاشو باز کرد. همه دوستاش دور میز نشسته بودن: هلیا،فاطمه،هستی،سبا،نرگس،بدگرل،مین هی،آیدا...

صدای خنده هاشون و با تعجب نگا کردناشون به همدیگه تو فضای کافه پیچیده بود:

-"عه تو این شکلی بودی؟"

-"وای اصن تصورم از صدات این نبود!"

-"چقدددد خوشحالم می بینمتتتتت!!!"

-"بخللللللل *-*"

-"وای نمیخوام برم!"

-"بچه ها من واسه دو ساعت دیگه بلیط دارم باید برم فرودگاه."

دوستایی که بعد اون همه مدت دوستی، همو برای اولین برا می دیدن... با اینکه تا دو ثانیه قبل دیدن از نزدیک، چت می کردن، ولی دلتنگ هم بودن.

هلیایی که یه مانتو بافتنی کرم صورتی با کتونیای کرم پوشیده بود و یه سره با آلا اشتراکات شونو یادآوری می کردن و از بغل هم سیر نمی شدن...

فاطمه ای که تیپ قرمز مشکی زده بود و یه سره با آلا به بغل هم حمله ور می شدن...

هستی ای که عین یه مامان حواسش به همه شون بود ولی کاملا  هم سن خودشون رفتار می کرد...

سبایی که عینکش به صورت کشیده ش زیادی میومد و یه پلیور کرم پوشیده بود و تو بغل آلا باهاش درد و دل می کرد...

نرگسی که یه بارونی کرم با یه شال قهوه ای پوشیده بود و اولین کتابش تو دست چاپ بود...

بدگرل و مین هی یی که اتفاقی به خاطر تیپای مشکی شون ست شده بودن...

و آیدایی که سر تا پا قرمز پوشیده بود...

خنده هاشون، مرور خاطرات شون، طومار نوشتناشون تو کامنتای هم، بغل کردنای مجازی شون... همه و همه تخلیه شد.

دستاشو برد بالا و گفت:"بچه ها بچه ها... یه لحظه آروم بگیرین..."

همه با تمرکز بهش نگا کردن. به صورت تک تک شون چشم دوخت و لبخند زد:"دوستون دارم بچه ها... دلم براتون تنگ میشه..."

-هن؟

-وات؟

-چی میگی؟

-آلااااا

-چرا جواب نمیدی؟

چشماشو بست...

 

9-S...

چشماشو باز کرد...

یه اتاق بنفش...که با دفه ی قبلی که دیده بودش خیلی فرق داشت. اول آرزو کرد تا دیر نشده،S متوجه حضورش نشه و حسش نکنه. S گفته بود دکوراسیون شو عوض کرده...ولی هنوز فرصت نکرده بود از نزدیک ببینتش. عجیب بود! S تو اتاقش نبود! از اتاق بیرون رفت. حتما تو آشپزخونه بود. یه بوی آشنا اونو به آشپزخونه کشوند. S تو آشپزخونه م نبود. ولی آثارش بود. ظرفای شسته شده... و خورش کرفسی که داشت قل قل می کرد. همیشه آرزو داشت یه بار که میاد خونه شون دستپخت شو درست حسابی بخوره. بازم حیف و امان از فرصت.

ینی S کجا بود؟ جای دیگه ای از خونه به ذهنش نمی رسید. از آشپزخونه اومد بیرون و اطرافو نگا کرد. یهو یه چیزی به ذهنش اومد! سمت یکی از درای خونه رفت و گوش شو چسبوند. حدسش درست بود. S حمام بود. امیدوار بود دیگه آخراش باشه. وگرنه باید دو ساعت صبر می کرد. به اتاق S رفت و منتظرش موند. تصمیم گرفت با نقاشیای S منتظرش بمونه. یکی از یکی قشنگتر. محو شون شده بود. و گذر زمانو متوجه نشد. که یهو در باز شد. آلا از جاش پرید. به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت گذشته بود! S با بلوز شلوار مشکی و حوله سفیدی که به سرش بود وارد اتاقش شد و رفت پشت میز آرایشش نشست. آلا لبخند زد و سمتش رفت و از پشتش از تو آینه بهش نگا کرد. S اول موهاشو خشک کرد. و بعد شروع کرد کرم زدن و به خودش رسیدن. آلا حدس میزد این کارش طول بکشه. و میدونست بعد این کارش نوبت صاف کردن موهاشه. می خواست آخرین کاری که براش انجام میده، صاف کردن موهاش باشه. همیشه آرزو داشت با دوست صمیمی ش موهای همو صاف کنن. که این آرزوش از طرف S برآورده شده بود... ولی خودش هنوز براش انجام نداده بود. پس اتو موشو برداشت و موهای S رو پشتش ریخت. چقدر بلند و قشنگ شده بود! از هون دنیایی که داشت می رفت، اگه S موهاشو کوتاه می کرد، قطعا نفرینش می کرد! دسته دسته موهاشو جدا می کرد و صاف شون می کرد. وقتی کارش تموم شد، همه موهای S رو گرفت و پشتش ریخت. خیلی قشنگ شده بود. از کار خودش راضی بود. S هم کار صورت شو تموم کرده بود. دستشو سمت موهاش برد تا صاف کنه. و تعجب کرد! گفت: "اولین باره بعد حموم انقد صاف میشین!" آلا خندید. دیگه وقتش داشت تموم می شد. خم شد. و از پشت S رو بغل کرد. می دونست بغل از پشت رو خیلی دوست داره. پس آرزو کرد بغل شو حس کنه، ولی صداشو نشنوه. یهو S صاف نشست و چشاش چارتا شد. آلا میدونست چون بغل شو احساس کرده تعجب کرده. شایدم ترسیده. پس سعی کرد قبل این که فرار کنه حرفاشو بزنه. در گوش S گفت:" S جونم....انقد به خودت سخت نگیر...آدما یکی نیستن...و تو حق خوب زندگی کردن و شاد بودنو داری...هیچوقت بابت روابط و اتفاقات گذشته غصه نخور. تو بهترین تو گذاشتی. و همه لایقش نبودن. مرسی که بودی...مرسی که هستی...مرسی که دوست صمیمی من شدی...دوست دارم...خدافظ" و گونه شو بوسید. به آینه نگا کرد. S رنگ گچ شده بود! آلا خندید. آرزو کرد صداشو بشنوه. و در گوشش گفت:"منم دیوونه." و اینجا بود که جیغ S بلند شد و از تو بغل آلا اومد بیرون و تو حال دوید. آلا از خنده داشت می پاچید. برای اینکه S توهم نزنه، یه کاغذ برداشت و روش نوشت:"آلا بودم." و روی میز آرایشش گذاشت. میدونست S بعد از شنیدن خبر مرگش، باور میکنه خودش بوده.

چشماشو بست...

"نه یه لحظه!" آلا چشاشو باز کرد. نباید هیچ حسرتی به دلش می موند. پس سمت آشپزخونه رفت و یه قاشق برداشت. در قابلمه خورشو باز کرد و یه قاشق خورش کرفس برداشت و تو برنجی که داشت دم می کشید کرد و خورد. رو اون تیکه از برنج رد خورش موند. واو! واقعا خوشمزه بود! ولی حسرت یه وعده خورش کرفس S با خود S به دلش موند. وقت نبود...

چشماشو بست...

 

10-خداحافظی با خونواده و دوستاش

چشاشو باز کرد. باباش مثه همیشه پشت میزش نشسته بود و با منشی ش که روبروش ایستاده بود حرف می زد. یهو متوجهش شد...

-"آلا! تو اینجا چیکار میکنی؟"

سمت باباش رفت. هیچی نگفت و فقط بغلش کرد. توضیحی نداشت. بوسیدش:"بغلم کن بابا." باباش که هنوز تو شوک بود، بغلش کرد:"چی شده آلا؟ تو چرا اینجایی؟"

وقت کم بود. دیگه چیزی باقی نمونده بود. محکم تر باباشو فشار داد:"دوست دارم بابایی...مراقب خودت باش...هر وقت دلت برام تنگ شد، نامه ای که روز پدر برات نوشته بودمو بخون. با روحم نوشتمش. میتونی با خوندنش حسم کنی..."

و چشماشو بست.

مامان شم پشت میزش بود. مثه همیشه با کلی کار که داشت با کامپیوترش راست و ریستش می کرد. یهو متوجهش شد:"آلا!!!"

دوباره چیزی نگفت و مامان شو بغل کرد:"بغلم کن."

بغلش کرد:"مامان مراقب خودت باش.انقد به خودت سخت نگیر زندگیو. همه چی اونقد پیچیده که تو می بینی نیست... دلم برا تنگ میشه...خدافظ."

چشماشو بست.

سارا و حنا داشتن تو خونه می دویدن.جلوی حنا وایساد و بغلش کرد. با اینکه مقاومت می کرد ولی سفت گرفتش که نتونه بیاد پایین. سارا رم با اون یکی دستش به خودش چسبوند.بوسیدشون و گفت:"عزیزای دل آلا... خوب بزرگ شین... قدر دوتا فرشته ای که بزرگتون می کننو بدونین. اذیت شون نکنین. عاشق جفت تون بودم...هستم... و خواهم بود... قول میدم از اون بالا مراقب تون باشم.خدافظ خوشگلای من."

حنا رو زمین گذاشت. فک کرده بودن میخواد بره بیرون. پس بهش گفتن خدافظ و دوباره به سمت ته حال دویدن. لبخند زد. از این سادگی شون. چشماشو بست...

زهرا Ra...ریحانه...محدثه...زهرا So...زهرا Sa...سارا...راضیه...نرگس...مامان جوناش...بابا جون... خاله ش...دخترخاله و پسرخاله ش...با همه خداحافظی کرد...

چشماشو بست...

 

11-فضا

معلقی...سکوت مطلق...ولی جلوی یه مجموعه ی بی نهایت تاریکِ پر از نورو رنگای کهکشانی...

چشماش از دیدن اون همه شگفتی ناتوان بودن و مغزش از هضم و باورشون عاجز...هیچی نمیتونست بگه...فقط میتونست بگه عکسا و فیلما...هیچی در برابر این عظمت و شگفتی نبودن...هیچی... "فتبارک الله احسن الخالقین." با اینکه این حجمه ی زیبایی در برابر زیبایی حقیقی خداش هیچی نبود...ولی برای ذهن محدود و ناتوان اون...بزرگتر از این وجود نداشت... اشکاش از شگفتی و عظمت خداش که اون صحنه ی غیرقابل باورو به وجود آورده بود، روی گونه هاش سر خورد.

چشماشو بست...

 

12-حرم امام حسین "علیه السلام"-مکه

چشماشو باز کرد. روی سنگای سفید بین الحرمین ایستاده بود. چشمش که به حرم طلایی امامش افتاد، گریه ش گرفت. دست شو روی سینه سش گذاشت و تعظیم کرد :"السلام علیک یا اباعبدلله الحسین..."

سرشو بالا آورد به گنبد اون فرشته ای که با اینکه اون زیر آروم گرفته بود، دستاش به شیعیانش دراز بود، خیره شد:

"آقای من...امام حسینم...من بدجوری مدیون شمام...اینکه شما...با اینکه من خیلییییی جاها حواسم بهتون نبوده...هوامو داشتین...مرسی که مثه یه معجزه، پدر و مادرمو برام نگه داشتین...مرسی که کاری کردین تو راه حرم شما...با یه ماشین مچاله شده...خون از بینی شون نچکه...مرسی که به فکرم بودین...مرسی آقای من...دوستون دارم.ما رو رها نکنین..."

چشماشو بست...

 

توی یکی از بالکنای اطراف کعبه ایستاده بود. یه منظره ی سفید که یه جسم سنگی مشکی توش می درخشید.

این خداش بود؟ نه...نبود...این فقط یه نمادی از خداش بود...یه نمادی که در برابر همه ی اون زیباییا و عظمت...یه ارزن بود. ولی خب...حتما یه چیز خاصی بود که رو بهش با خداش حرف میزد و نماز میخوند. اشک به گونه ش دوید. به ساعتش نگاه کرد... 15 دقیقه... وقتی نبود... از پله های بالکن پایین رفت و خودشو به کعبه ای که خالی از مردم بود رسوند. سردی سنگای مرمر زیر پاش بهش حس خوبی می داد. یه دور دورش چرخید و ایستاد. بهش نگاه کرد. همیشه دلش میخواست بغلش کنه. جلوی یکی از گوشه هاش وایسه و دستاشو به دوتا دیواراش بچسبونه.

جلو رفت و همین کارو انجام داد. چقدر لذت بخش بود...تو آغوش پروردگارش مردن...

برای آخرین بار گفت:"الحمدلله رب العالمین..."

جشماشو بست...

و در آغوش خداش گم شد...

 

 

پایان...

بعد 4 ساعت