همینطور که دست شو گرفته بود و کشون کشون دنبال خودش دخترکو میاورد، قدم هاش رو تندتر کرد که سریع تر به مقصد برسن. نباید دیر می شد، نباید این بغض دخترک هم دوباره خفه می شد.

بعد از راه طولانی ای که طی کردن، ایستاد و رو به دخترک کرد. دستش رو زیر چونه ش برد و نگاهش رو به خودش داد : "نمیخوای اطرافو ببینی؟"

دخترک چشم هاش رو به اطراف چرخوند، نمیتونست تشخیص بده درخششی که توی چشم هاش شکل گرفت، از بغض پنهانش بود، یا اشک شوقش از دیدن دریا.

دستای دخترکو گرفت و کف دست راستش رو به آسمون گرفت. قطره بارون کوچیکی روی دست دخترک چکید : "ببین، امشب بارون هم میخواد همراهت باشه."

و نگاه گیج دخترک که بهش خیره شده بود. سکوت کرده بود و منتظر بود. حرفی برای گفتن نداشت.

-"میدونم این مدت چقدر درد کشیدی، چقدر برق نگاهت خاموش شدی، چقدر گلوی خودتو با بغض هات خفه کردی، نگاه می کردی، منتظر به اطراف نگاه می کردی تا شاید دستی تو رو از مرداب دردهات بیرون بکشه. و پایین تر رفتی، دست و پا زدی و پایین تر رفتی. نتونستی منتظر بایستی تا کسی بیاد، ولی راه حل تم نمیدونستی، پس فقط غرق تر شدی.

من همه اینا رو میدونم خب؟ لعنت به همه کسایی که اذیتت کردن، لعنت به همه کسایی که دلیل پنهان بغض های شب هات بودن، الان من اینجام. من اینجام که بهت گوش کنم، من اینجام که کاریو که میخوای برات انجام بدم.

میدونستم عاشق دریایی، حضرت باران هم تو رو دید و خودشو تا اینجا برات رسوند. پس حرف بزن و گریه کن، این خنجر تیز بغضت رو کنار بزن. ما به خاطر تو و بغض کهنه ت اینجاییم."

و چشمان دختر که حالا انعکاس بغضش رو بیشتر به رخ می کشید. الان دلیلی برای گریه کردن نداشت. دردش کهنه و دفن شده بود. نیاز به جرقه کوچیکی داشت تا این بار بدون ترس سیلاب اشک هاش رو آزاد کنه.

+"منو بزن."

-"چی؟"

دخترک دستش رو بالا آورد و روی گونه ی خودش گذاشت : "بزن، محکم."

 با گیجی نگاهش می کرد. جواب حرف هاش این بود؟ اون می خواست کسی که با خیرخواهی ش دخترکو به اینجا آورده، دخترکو بزنه؟

-"اصلا حرفت بامزه نیست."

فشار دختر روی دستش بیشتر شد و صداش هم همراهش بالاتر رفت : "گفتم منو بزن! مگه نگفتی میخوای کنارم باشی، میخوای کمکم کنی، میخوای بغض کهنه مو بعد مدت ها باز کنم، ها، مگه نگفتی؟ بزن دیگه! خودم دارم بهت میگم. محکم بزن. مح..."

که صدای سیلی محکمی که توی گوشش پیچید، صدای فریادهاش رو برید. با گیجی به موهای خیس دخترک که حالا توی صورتش ریخته بود خیره شد. نمیتونست فریادهای عاجزش رو تحمل کنه. پس کاری که خواسته بود رو انجام داد. قبل از اینکه زبونش برای عذرخواهی تکون بخوره، صدای لرزون دخترک رو شنید :"مرسی..."

دخترک سرش رو بلند کرد. حالا سرخی چشم هاش با گونه هاش هماهنگ شده بود.‌به وضوح مشخص بود قطرات جاری روی گونه ی دختر، آب بارون نیستن.

دست دخترک رو محکم تر فشرد و اونو بی پروا به آغوشش کشید و تمام احساساتش رو برای ساعتی به دخترک اختصاص داد.

روی تخته سنگی نشست، دست هاش رو روی شونه و لای موهای خیس دخترک کشید و اجازه داد صدای گریه های بلندش توی آوای باران و امواج دریا گم شه...

#Soul_Caressor

--------------

+ یه پست دلی، بدون مقدمه چینی، ادیت و حتی عکس!

++ قرار بود یه پست متفاوت دیگه بذارم، ولی لپ تاپ خراب شد. خیلی تو ذوقم خورد.

+++ پست بازی "کی، کِی، کجا، با کی، چیکار" منتشر شده و پست قبلیه. اگه ندیدین برین ببینین.

++++ شب آخریه که اینجام...