-دنبال هر بهانه ای بودم این پیانو رو بذارم. روحم باهاش پرواز میکنه. مثه خود آهنگش TT...-

شروع چالش : مرز یکم آذرماه

پایان چالش : ؟

 

درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

ده سال بعد...خب من بیست و هشت سالمه

میخوام روراست باشم، من قطعا عشق واقعی و درست مو پیدا کردم (انشاالله) و خب...باهاش ازدواج کردم.

نه زن و شوهریم، نه دوتا آدمی که صرفا زیر یه سقفن. دوتا دوست فوق العاده صمیمی و قابل اعتمادترین آدمای زندگی همیم، که تصمیم به یکی بودن و تا ابد با هم زندگی کردن گرفتن. زندگی عاشقانه ای دارم و میدونم که هر شبی که بارون بباره، با هم به خیابون می زنیم.

به پشتوانه ی پدرم و خدا، انشاالله انتخاب درستی کردم و زندگی مشترک موفقی دارم. میدونین من واقعا اون طور گاردی که خیلیا الان به ازدواج دارن رو ندارم. تنها چیزی که ازش می ترسم، ریسک بالا و انتخاب غلطه. چون ازدواج، انگار یه زندگی کاملا جدیده. و این انتخاب خودته که زندگی جدید لذت بخشی داشته باشی یا عذاب آور.

و خب...به اندازه همه ریسکاش، راه هایی هم برای برطرف کردن نگرانیاش وجود داره دیگه، نه؟

آدمای دیگه ی زندگی م، دوستام، خانواده م. بازم میمونه؟

و مهم ترین بخش شم اینه که، انقدر قوی شدم که دیگه آدم اضافی تو زندگی م نگه ندارم.

این از این بخش. خب...

شغلم...نویسندگی میتونه شغل ثابت باشه؟ نمیدونم...ولی خب به هر حال، نویسنده شدم. چندتا کتاب چاپ کردم و شاید اولین رمانم هم منتشر شده. امیدوارم مورد استقبال قرار گرفته باشه و اونطور که میخوام در اومده باشه.

پیانو یا گیتار یاد گرفتم؟ احتمالا...

نمیدونم تا اون موقع این کارو انجام دادم یا نه، ولی در حال حاضر میخوام حتما یه مغازه نقلی داشته باشم. حالا سوال اینجاست که چه مغازه ای؟

گل فروشی یا کتابفروشی. اگه کتابفروشی باشه، قطعا یه بخش کوچیکیم برای سرو کیک و نوشیدنی داره.

شاید معمار هم شده باشم، یا مهندس کامپیوتر، نمیدونم بازم...ولی تحصیلات دانشگاهی م تو یکی از این رشته ها ادامه پیدا کرده.

و...ممکنه تست بازیگری داده باشم...؟

عاداتم..خیلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از قبل. و به عادت کتابخوری چند سال پیشم برگشتم. بلاشک هنوزم معتاد آهنگ گوش دادنم و باهاشون مست میکنم. توی وبلاگم می نویسم و وبلاگای دیگه رو شخم میزنم. خیلی دوچرخه سواری میکنم.

قطعا خیلی از دوستای بیانی مو دیدم و با یه سری شون حضوری در ارتباطم. دوستام هنوزم خانواده من.

ساعتای بیکاری م، ماشین مو که خیلیم مدل بالا نیست (یه ماشین ساده، قیمتش مهم نیست فقط قیافه ش خوب باشه، مثلا ۲۰۶) برمی دارم و میرم دنبال دوستام و باهاشون میرم بیرون. تو خیابونای تاریک پرسه می زنیم و با صدای بلندِ آهنگ میخونیم.

یا هندزفری مو (یا در صورت امن بودن شرایط، هدفونم) تو گوشم میذارم و بی هدف تو خیابون محله مون قدم میزنم. البته فقط در صورتی که هوا آفتابی نباشه!

درآمد خودمو دارم و برای هر کاری محتاج پول کسی نیستم. آشپزی م خیلی بهتر شده. رو هیکل و صورتم خیلی کار کردم و به اون ایده آلی از خودم که می خواستم رسیدم.

کجا زندگی میکنم...تهران. نظر دیگه ای ندارم.

اینا صرفا پیش بینین و خیلی امکانش هست که حقیقی نشن. فقط امیدوارم هر چی که میشه، خوشبخت و شاد در کنار عزیزانم باشم :)

2-درباره ی زمانی که تو زندگی ت از اعماق قلبت احساس خوشحالی کردی بنویس.

خب...کسایی که منو میشناسن میدونن، من شادیای کوچیک خیلی زیاد دارم. ینی سر چیزای هر چند کوچیک خیلی خوشحال میشم.

یه پستیو منتشر کنم که ازش استقبال شه، یکی بهم هدیه بده، یا مثال نزدیکش، مومنت تهکوک تو کنسرت هری استایلز، و ام وی ترامای اس اف ناین و جوایز و اجراهای بی تی اس تو AMA، چت هفته پیشم با زهرا که از شدت خنده نفسم بالا نمیومد...

ولی خب اینا همه شون موقت بودن. یه شادی ای که واقعا از اعماق قلبم بوده باشه...خیلی ازش میگذره. شاید آخرین بار حدودای شهریور یا حتی قبل ترش بود. من تو تیر و مردادماه، تقریبا هر روزش از اعماق قلبم خوشحال بودم.

و از آخرای شهریور، ریده شد به همه ش :)))

یا قبل تر از اون، تولد سال ۹۹ عم بود.(و سال ۹۸ که سهی و مبینا سوپرایزم کردن. اون روز تا ده دیقه لال شده بودم!) شاید تولدی بود که در طول زندگی م بیشترین تبریکا رو دریافت کردم.

سوپرایز بیانیا، سوپرایز خانواده م، سوپرایز دوستای واقعیتم...اون روز در حدی بود که از شوق گریه م گرفته بود :") بازم بی اندازه مرسی از همه تون. خیلی مرسی *-----T

3- یه لیست از چیزهایی که میخوای توی زندگی ت بهشون برسی، بنویس.

عشق واقعی

نویسندگی

رشته مورد پسندم و یه دانشگاه خوب

بندگی پروردگارم

به دیگران حس خوبی بدم

استقلال

ثبات بیشتر

عقل، فهم، درک، شعور و انسانیت بیشتر

انسان مفیدی برای اطرافیانم باشم

از هر ثانیه ی زندگی م لذت ببرم

پذیرفتن نقص ها و مشکلاتم، و تلاش برای برطرف کردن شون

قدردان همه کسایی باشم که بهم به هر شکلی، لطف کردن. مخصوصا پدر و مادر، معلما و صاحب الزمانم "عجل الله"

تو قید و بند چیزی نباشم که بهم حس محدودیت بده. رها باشم، آزاد باشم. یا حتی اگه تو اسارت چیزیم، اسارتم رو دوست داشته باشم. اسارتم بهم حس رهایی بده...یاد لب های آبی افتادم که کاپیتانو به اسارت درآورد...*-T

(فک کنم خیلی بیشتر از اینا بخوام، انسان بی نهایت طلبه. ولی همینا به ذهنم رسید. فک کنم کافی باشه...)

4-کدوم یکی از آدمای معروف برات الهام بخشه؟ چرا؟

-من هر بار که خنده ی جیمین تو این عکسو می بینم، دلم آب میشه-

خب...آفتاب اومد دلیل آفتاب؟

تلاشای بی وقفه، ناامید نشدن، متفاوت بودن، امیدبخش بودن برا میلیون ها نفر...

انقد گفتم واقعا خسته م. تو این پستم کامل میتونین دلیل شو بفهمین :)

و ایشون. جناب آقای رامبد جوان.

از پرانرژی بودن شون، با درک و شعوری شون، هیچوقت اون موقه رو یادم نمیره که تو تلویزیون یه سوءتفاهمی پیش اومد، و برنامه ی بعدی خندوانه، جلوی دوربین عذرخواهی کردن و توضیح دادن.

و اینکه بدون پروا جلوی دوربین به همسر و دوستاشون عشق می ورزن، واقعا فوق العاده ست! جلوی دوربین خانم شونو، دوستاشونو بغل میکنن، بهشون میگن "دوست دارم" همنقد بی پروا.

تو جامعه ی ما، اونم تو صداسیمایی که دو نفر یکم بهم بامحبت نگا کنن باید سانسور شه، این خیلی بولده!

خلاصه که من عاشق شخصیت ایشونم.

و همینطور، الگو، الهام بخش و قهرمان همیشگی م، پدرم :)

خسته شدم. خدافظ

5-اگه فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند رو خرج کنی، باهاش چیکار میکنی؟

طبق محاسبات پروفسور کبری خیل آدم مهربون، میشه سیصد میلیارد تومن!!!

خب...اول به همه ی خیریه های ایران چند میلیون کمک میکنم.

بعد بخش زیادی شو میدم به بابام که باهاش برا خانواده مون برنامه ریزی کنه.

یه قسمت کوچیکی شو هر روز  فامیلا و دوستام میرم یه رستورانی غذا میخورم. (تک خوری نه!!!)

بازم یه بخشی شو به فامیلا یا دوستایی که احتیاج داشته باشن میدم.

یه بخش بزرگی شم میدم که در سازمان سنجش و مافیای کونکورو تخته کنن.

یه بخش بزرگ دیگه شو رو هنر کشورمون و گسترش و جهانی کردنش سرمایه گذاری می کنم.

یه بخش دیگه شم میدم که ارزش پول کشورمون بیاد بالاتر (این واقعا تاثیری داره؟ خودم نمیدونم راجبش ولی اگه می شد...)

بقیه شم تو یه کار پردرآمد سرمایه گذاری میکنم و تا آخر عمر نون شو میخورم :)

6-اگه میتونستی زندگی ت رو از اول شروع کنی و سه تا چیز رو عوض کنی، چه چیزهایی رو تغییر می دادی؟

خب، اول از همه اعتماد به نفسم تو دبستان رو تغییر می دادم، بلکه می تونستم یکم حق مو بگیرم و جلوشون زبون دراز باشم که حداقل تا الان آسیباش همراهم نباشه

دوم، کرونا رو کامل از تاریخ حذف می کردم. جدا هیچ سودی جز بیان برام نداشته. بقیه فک کنم همین یه سودم ازش نبردن.

سوم، (چون به تاریخ برمی گرده، دو بخشش میکنم) الف : اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ و اتفاقی که افتاد...اون لحظه و اون حرفایی که زدم رو تغییر می دادم، به هر شکلی که تغییر می کرد، فقط قلبش نمی شکست. (M)

ب : از تاریخ ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۹ تا آخر شهریور ۱۴۰۰ رو حذف می کردم. دلیلم زیاد داره. ولی میدونم اگه این بازه تو تاریخ زندگی م نبود، همه چی الان خیلی بهتر بود. همه چی...(یازدهم تو کرونا و مجازی ، S ، AsF)

7-یه نامه به خود ده ساله ت بنویس.

(این نامه رو وقتی ۱۲-۱۳ سالت بود بخون)

سلام آلوی من :) فک کنم اولین کسیم که بهت پسوند "من" میده. تا هفده سالگی ت. بعد اون تو "من" غرق، و نهایتا خفه میشی...

هوف بی خیال. چرا یهو باید همچین چیزی بگم؟!

یادته چقد بدت میومد امین دایی و علی دایی و خاله شیما بهت بگن آلو؟ الکی حرص می خوردی بچه. الان دنبال اینی بازم آلو صدات کنن :)

از امین دایی بدت میاد مگه نه؟ علی داییو دوست داری، و فک کنم پارسال بود که اون کارو باهات کرد...

تو هنوز نمیدونی چه آسیبی بهت رسوند. هیچکس جز خودت و اون ازش خبر ندارین، و تو چن سال بعدش متوجه میشی چه اتفاقی افتاده بود...

گریه میکنی، از خودت چندشت میشه. ولی اصلا نگرانش نباش. یه جوری ازش انتقام می گیری، یه جوری بهش محل سگ نمیذاری که حتی خودشم جرئت نمیکنه اعتراض کنه. چون میدونه منتظر یه سوژه ای ازش تا همه پته شو بریزی رو آب. پس بابتش نگران نباش :)

و امین دایی...بگم که الان چقد دوسش داری :)؟ نترس، هنوزم کله شقیای سابق شو داره. ولی بعد پدرت، دومین مردیه که میتونی بهش تکیه کنی.

و یه مژده م بهت بدم، الان علاوه بر اینکه اون هی تو رو میزنه، توعم قشنگ میزنی ش. خلاصه که تام و جری این با هم :) از اونجا براش دعا کن زودتر ازدواج کنه، خب؟ دعا کن حالش بهم نریزه...

آلای من، الان داری میری هفتم مگه نه؟ اونجا به خاطر یه سری مشکلات شخصی با خودت و خانواده ت قبولت نمیکنن، هوم؟ گریه نکن. اصلا، اندازه یه تارموهای خرمایی تم ارزش شو نداره. شاید خودت ناراحت باشی، ولی مامان بابات دارن جایی می برنت که باعث میشه تازه مزه ی مدرسه و تحصیلو بچشی.

من الان از همونجا دارم باهات حرف میزنم. خونه ی دومم تو واقعیته. عاشق شم. بهم آرامش میده. پس مقاومت نکن :)

فقط...قبل اینکه از اون جهنم دره بیای بیرون، یه تف بنداز تو صورت اون موحدین که نذاشت لذت بچگی تو بچشی. انگشت وسط تم بهش نشون بده. مهم نیست معنی ش چیه. ولی بعدا که بفهمی، ممنونم میشی.

آلا، هنوزم پیش الهه ی ادبیاتی، مگه نه؟ هنوزم عاشق شی و سر کلاساش عشق میکنی و با ذوق میری برا بابات تعریف میکنی؟

عزیزم، قدرشو بدون. چون من الان، شش ساله که ندیدمش و دلتنگ شم...همون بود که باعث شد من الان بخوام تو رو به آرزوت برسونم.

اره، من و تو قراره نویسنده شیم :)

فک کنم امسال اولین سالیه که معنی دردو میفهمی، هوم؟ سخت میگذره، میدونم. اشتباهی که تو، من، هر دومون داریم، اینه که هنوزم بیش از اندازه به آدما وابسته میشیم...

باید بگم تو الان اونجا داری از وابستگی ت میکشی، منم اینجا به نوعی دارم از وابستگیام میکشم. شاید وابستگی ای که الان هیچ دلیلی پشتش نیست...

بی خیالِ من.به خودت فکر کن. امسال، یه دوستی ساده رو از سر میگذرونی. میدونم الان اذیت میشی. ولی بعدها حتی دردتم یادت نمیاد. نمیدونم...انگار بازی خوردن از دوستات عادتت شده باشه. ولی خب...برا اون سنت زیادی بود. ولی نگران نباش. راضیه بعدها خودش بارها از خریتاش پشیمون میشه و عذر میخواد. ما هنوزم با هم دوستیم :)

آلا، یادت میاد چقدر دلت هدفون یا هندزفری می خواست و مامان بابا هیچ جوره قبول نمی کردن برات بخرن؟ می گفتن سن تو رو چه به آهنگ؟!

باید بگم ما موفق شدیم :) با پول خودمون! من الان هدفونم رو گوش مه و دارم باهات حرف میزنم ^^

بذار از موفقیتایی که دلت می خواست برات بگم...

صورت مون، نترس، اکثر کک مکاشو بردم :) خیلی مراقب پوست مونم ^^

درس، دارم میخونم. نمیتونم هنوز قطعی بهت بگم. ولی برام دعا کن :")

قلمت، آلا تو خیلی پیشرفت کردی! همه دیگه میدونن تو یه نویسنده خواهی بود *-*

آلا بازم خواهر می خواستی مگه نه؟ تو الان دوتا خواهر دوست داشتنی داری =) تو عاشق خانواده تی...

دیگه...اگه یادم بیاد بازم بهت میگم.

فقط یه نصیحتی بهت بکنم، موقع عصبانیتات خیلی خودتو کنترل کن. خیلی! هنوزم تو این مورد ضعیفیم...

و...متاسفانه هنوزم ثبات کاملی نداریم. ما خیلی تاثیرپذیریم. خیلی زیاد.

نگران بقیه نقصاتم نباش، بسپرشون به من. درست شون میکنم :)

آلای شیرینم، مامان بابا خیلی بابت کی دراما (سریالایی که می بینی اسم شوم کی دراماست) و کی پاپ (گرلزجنریشن از صنعت کی پاپه، چن سال دیگه میفهمی چی میگم) بهت گیر میدن نه؟ همه کارات یواشکیه...

ولی نگرانش نباش. اصلا چیز مهمی نیست. مرسی که منو وارد این جو کردی. هنوزم دارم ازش لذت می برم.

بهانه ت اینه من رقص چنتا دخترو می بینم، مشکلش چیه. دل تو صابون نزن دختر، تو الان طرفدار هفت تا پسری XD (برعکس نگاش کن، یه شکلکه که داره می خنده)

آلایی م، نگران بودی که چرا با اکیپ محدثه و زهرا و زهرا سادات و سارا صمیمی نیستی؟ جمع شونو دوست نداشتی؟ مخصوصا زهرا رو؟

بازم نگران نباش :) تو الان تو فامیل بیشتر از هر کسی با زهرا حرف میزنی =) خیلی باهاش صمیمی ای و همو دوست دارین. از ارزشمندترین دوستاییه که تو زندگی ت داری. از همونا که ساعت دو شب بدونه حالت خوب نیست، جمع میکنه میاد پیشت. اومده که میگم! ساعت دوازده شب با یه آژانس شمالی...بی خیال XD

و نهایت همه ی اینا...آلا، تو خیلی عاقل تر شدی. از اول، از زمانی که پارسال تو گوشی اون آدم فیلمای پورنو دیدی و حالت بد شد، و بعد یه مدت دیگه نرفتی ببینی، فهمیدم چقدر عاقلی :) بهت افتخار میکنم...(واقعا برات زود بود، خیلی زود! ولی دونت ووری، با همونم به مرور کنار میای :)

و ما...الان همه به عاقل بودنت افتخار میکنن. و ما قراره تکامل یافته تر بشیم.

ولی اینم بهت بگم، من هنوزم یه بچه م که داره هجده سالش میشه :) دیوونگی و بچه بازی زیاد داریم. پس تو و حتی بچگی ترات هم تو وجود من زنده این. با هم آلای خوبیو می سازیم ^^

بی نقص نیستی، هیچکس بی نقص نیست، ولی میخوام بگم تو مرز هجده سالگی ت، به اون چیزایی که می خواستی رسوندمت :) فقط هنوز گوشی نخریدی، که اونم ایشالا سال بعد میخری D: (جدا باورت میشه من الان دارم با اون تبلت زرد داغون برات تایپ میکنم؟! اره، همونی که از رنگش متنفریم. البته...شش ماه پیش به واسطه کامبک باتر بی تی اس عاشقش شدی...)

تو سن بلوغت، پستی بلندیا، شکستا و موفقیتای زیادی در پیش داری. ولی بهت اطمینان میدم از همه شون سربلند و بهتر از قبل بیرون میای. پس نگران اوناعم نباش و برو تو دل شون. اسپویل نمیکنم (لو نمیدم) که مزه شون نره.

با اینکه الان خیلی حال روحی م خوب نیست، ولی بهت قول میدم خوشیای بیشتریو بهت بچشونم. قول میدم حال مونو خوب کنم. خوشبختت میکنم آلا :)

دوستت دارم عزیزم. مراقب خودت باش.

از طرف خودِ هفده ساله و ده ماهه ت

8-تصورت درباره ی یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

با فامیل و دوستا مسافرت رفتن. همین باشه برام کافیه. حتی اگه فقط تو خونه بشینیم.

سفرای بدون فامیل واقعا اونقدری که باید بهم خوش نمیگذره. مثلا اصفهان به اون فوق العاده ای که با خانواده رفتیم، خیلی کمتر از فقط اون دو روزی که با فامیل رفتیم یه ویلای اجاره ای خوش گذشت!

بذارین داغ دلم که امسال چنتا باغ و ویلای فامیلیو به خاطر کونکور کافی از دست دادم، تازه نشه...

سال بعد جبرانش میکنم!

9- اگر قرار بود از روی زندگی ت یه فیلم بسازن، کدوم آدم معروف نقش تو رو بازی می کرد؟ چرا؟

عام...اولین نفر که کیم تهیونگ اومد تو ذهنم. واقعا از لحاظ رفتاری و شخصیتی به شدت شبیه شم. و خب...تایپامونم یکیه.

بات...چون هی ایز عه بوی، آی شود چووز ان عادر وان...

و دخترا واقعا هیچکس نبود که یهو بیاد تو ذهنم و بگم اوکی، دقیقا همین!

بات پس از کمی تفکر...

هان هیو جو و ماهور الوند

هان هیو جو رو که خب از بچگی باهاش بزرگ گشته بیدم *-* با اینکه تیپ شخصیتی شو نمیدونم، ولی خیلی بهش حس نزدیکی میکنم :)

و ماهور الوند، تیپ شخصیتی اونم نمیدونم، ولی بهش همین حسو دارم :) اجتماعی بودنش و اینکه مرتب با دوستاش پست میذاره، خیلیم پرحاشیه و زرق و برقی نیست. ساده ست. این ویژگیاش خیلی مثه منه.

و خب...همزاد منم که جئون جونگکوک تو قلم کوئیکه که تو جهان موازی م زندگی میکنه =)

10-اگر قرار بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی، اون سه نفر چه کسانی بودن؟

بابام، زهرای خرشرک، سهی

11-ده تا حقیقت (فکت) جالب درباره خودت بنویس که کمتر کسی ازش خبر داره.

خب وقتی کمتر کسی میدونه چرا باید بیام تو وبلاگم بگم شون 0_0؟ یه چیزای جزئیو میگم که یکی یکم دقت کنه میفهمه. یه موردایی که خیلیم مهم نیستن.

1-وقتی گریه میکنم یا یاد چیزی میوفتم کهدرد به روحم میندازه، نفسم صدا دار میشه. یا به قول خودم نفسم خس خس میکنه. این فکتو خودمم تو این دو ماه فهمیدم

2-وقتی فکرم درگیر چیزیه، مثلا حل یه مسئله ریاضی یا فیزیک، یا وقتی یه چیزی خیلی میره رو مخم، مثلا یکی بی وقفه داره جلوم چرت و پرت میگه و میخوام خودمو از یه واکنش بد کنترل کنم، انگشت اشاره و وسط مو کنار هم به بین ابروهام فشار میدم. بعضی وقتام فقط انگشت اشاره رو

3-بچه های مدرسه یک درصدم منو نمیشناسن. شاید فک کنن دختر ساده و روییم. ولی واقعا نمیتونم تو یه جمعی که باهاشون حس نزدیکی نمیکنم حرف بزنم. ترجیح میدم بخندم فقط تا هر چیز دیگه ای

4-دلم برای سهی به شدت تنگ شده. میخوام برش گردونم هر جوری که شده.

5-وبلاگ دارم

6-با اینکه مامان بابام خیلی میگن که باهاشون حرف بزنم، ولی هیچوقت نتونستم پیش شون بدون هیچ خودسانسوری ای حرف بزنم. تجربه های خیلی بدی دارم. همین دیروز چوب یکم پا فراتر گذاشتن از خط قرمزای حرفام باهاشونو دوباره خوردم.

7-تو یه زمینه هایی خیلی مثبت نگرم، تو یه زمینه هایی نهایت منفی نگر. تعادل ندارم

8-عشق رو به هر چیزی ترجیح میدم. عشق به خانواده م، عشق به دوستام، و ... از همون آدمایی که ساعت 3 نصف شب اگه حالت بد باشه، بیدار میشن تا بهت گوش بدن

9-دوبار رمان نوشتم. یکی ش که یه رمان معمولی بود، یکی شم فیک بود. دل تونو صابون نزنین. دختر پسری بود. که هر دوشون نیست و نابود شدن.

رسما جفت شون چرت و پرت بودن. الان خدا رو شکر میکنم که هیچکدوم جدی نشدن!

10-من بالاخره موهامو آبی میکنم. آبیِ کاربنی. همون ایده ی خفنی که ساخته ی ذهن خودمه و اگه آرایشگره نتونه خوب درش بیاره صافش میکنم.

12-بهترین نصیحتی که تا حالا بهت شده چی بوده؟ بهش عمل هم کردی؟

من خیلی نصیحتایی که میشم برام مهمن. و نهایت تلاش مو میکنم که درستاشو تا حد امکان عمل کنم.

و جالبه که الان هیچکدومو یادم نمیاد =) من ماهیم و اون نصیحتا رو عمل میکنم و در لحظه یادم میاد. ولی الان اگه بخوام یادم بیارم...واقعا مغزم داره ارور میده.

ولی خب یکی ش که الان یادم اومد، این بود که یکی بهم گفت "آدما رو زود قضاوت نکن."

خیلی سعی میکنم عملی ش کنم. خیلی.

منبع : |Wabi Sabi|

+ دیدین؟ بالاخره منم نتونستم مقاومت کنم و تو یکی از این چالشا شرکت کردم :")

++ پنج آذرماه هزار و چهارصد : آلا برمیگرده از یک گوزینه دوی سختتت!!!

البته اونقد نسبت به قبل سخت نبود، مشکل هندسه گسسته و شیمی بود که لنگ می زدم. در واقع ریدم.

فیزیک مو خیلی راضیم. دینامیک شو خیلی خوب زدم. ایشالا که غلط خیلی نداشته باشم. ترمودینامیک شو متوسط زدم. ولی سقوط آزاد همه رو رد کردم. میدونستم غلط میزنم.

حسابانمم راضیم. اکثر مثلثات به اون سختیو زدم! *آفرین آلا، پیشرفت بزرگیه*

ادبیاااااتتتتت!!!! تقریبا همه قرابتا رو زدممممم *رقص رقص رقص*

عربی...ترجمه ها رو که همیشه بلدم. این بارم ایشالا خیلی غلط نبوده باشه.

زبانش از مریخ اومده بود... :)

خلاصه که...خسته نباشی آلا. به امید پیشرفتای بزرگتر =)

+++ دوازدهم آذرماه، پایان موقتی. تا سوال دوازده