انسانی بود. انسانی عاقل. رها. روزمرگی های یک انسان معمول. بدون درگیر چیزی بودن. خیلی چیزها می دانست، خیلی چیزها می شناخت. ولی اسیر هیچ یک نبود. مانند حس عجیب و پیچیده ی "عشق". می شناخت، درک می کرد، ولی درونش نبود.
بی هیچ آرزویی، برای خودش زندگی می کرد. تنها انگیزه اش، خودش و نفس هایش بود. خودش و زندگی و ادامه دادن...

انسان عاشق شد. انسان درگیر شد. انسان اسیر شد. اسیر نفس های عشق. اسیر انحنای لب های عشق. اسیر پیچش موهای حریر مانند عشق.

انسان آرزو کرد. عشقش را آرزو کرد. آرزو کرد عشقش را زندگی کند. انگیزه اش عشق شد. زندگی اش عشق شد.

انسان، انسان بود؟ عاشق، انسان است؟ انسان به چه معناست؟ زنده بودنِ انسان به چه معناست؟ مگر چیزی غیر از علائم حیاتی ست؟

انسان عاشق، از زمره ی انسان ها خارج می شود. نوع جدیدی از موجودات هستی ست که "عاشق" نام دارد. چرا که هیچ یک از علائم حیاتی را به طور مشخص و درستی دارا نیست.

ضربان قلبش از مغزش پیروی نمی کند، گاهی تند می شود، گاهی می ایستد.

نفس هایش نیز از قلبش پیروی می کند. قلب هم که عقل ندارد، بهانه ای ست برای از یاد بردن نفس کشیدنش...

چشم هایش، گوش هایش، دستانش...انگار که هیچ یک از این حواس جز در برابر عشق، عملی ندارند.

جز عشق نمی بینند، جز عشق نمی شنوند، جز عشق حس نمی کنند...

عاشق عشق را زندگی کرد. عاشق غرق شد. عاشق، عشق شد...

ولی از تفاوت های اساسی انسان و عاشق، پایان شان است.

انسان تنها یک پایان دارد. مرگ.

و عاشق، دو پایانِ بی پایان.

پایانِ بی پایان اول، عشق

پایانِ بی پایان دوم، دیوانگی

عاشق پس زده شد. عاشق عشقش را، زندگی اش را، نفس هایش را، چشم هایش را از دست داد.

عاشق در فراق عشق، عاشق در نبودِ زندگی، دیوانه شد. عاشق شکست. آرزوی عاشق مُرد. عاشق غرق عشق، و در نهایت، خفه شد.

او دیگر عاشق نبود. او دیوانه بود. دیوانه ای که نمی دانست هنوز هم عاشق است یا نه...

دیوانه، شب ها، قلم به دست می گرفت. اشک هایش را، دیوانگی اش را از قلم به کاغذ می ریخت.

می نوشت :

"به نام پروردگار عشق

دیوانگانِ آرزو مرده، از همه عاشق ترند..."

#Soul_Caressor

+ وعده ی دیدار ما، ساعت ۸ شب