۶۹ مطلب با موضوع «~𝚈𝚎𝚑𝚘𝚎𝚒 𝚁𝚒𝚐𝚑𝚝 𝙽𝚘𝚠~» ثبت شده است

-Yehoei Right Now -50

جالبه برام که من وقتی بچه بودم، وقتی از یه کارتون یا فیلمی خوشم میومد، به معنای واقعی 1000 بار نگاش می کردم. هر بار هم با همون لذت بار اول.

من دوتا خواهر کوچکتر دارم. با سارا 9 سال اختلاف و با حنا 15 سال. و هر دوشون بلااستثناء تو عن چیزی رو درآوردن، عین منن. مثلا سارا فیلم "خجالت نکش" رو خیلی دوست داره. و تا مدت ها هر بار که داشت تلویزیون می دید، این فیلمه رو می زد.

و الان حنا...داره کارتون "جورج کنجکاو" رو اینجوری میکنه. کارتونی که من 10 سال پیش روش قفلی بودم :") داره دوباره برام مرور میشه. حس عجیبیه. حتی یادمه مثلا تو اون قسمت، لوله کشه به جورج چی گفت، و جورج در نهایت چیکار کرد. بعدشم که جورج کل ساختمونو پر آب کرد، با سگ پا کوتاه سرایدار، از روی جعبه ها پریدن تا برن و فلکه آبو ببندن.

یه کارتون دیگه ای که تو بچگی کراشم بود، موش سرآشپز بود. خدایا این انیمیشن واقعا قشنگه. چند روز پیش دوباره نشستم دیدم.

باشگاهی که من میرم، باشگاه مدرسه دوران دبستان مه. یه روز که زودتر رفته بودم، رفتم بالا تو خود محیط مدرسه. لبخند از روی لبام کنار نمی رفت وقتی دیوارا، کلاسا، آکواریوم مون که یه روز یه ماهی گوشتخوار بقیه ماهیا رو خورد و ما می رفتیم جنازه هاشونو از روی آب می دیدیم، کتابخونه ای که من و دوستام می رفتیم و کشف می کردیم که قبلا چنتا آدم توش کشته شدن و زیر فلان کتاب، یه کتاب اسرارآمیزه، کلاسی که توش جنا رو می دیدیم و ازشون نشونه می گرفتیم و چندبارم نشونه ها عملی شد، گریه هایی که کنار بعضی دیوارا کردم و ...

داشتم رد می شدم که یه خانومیو با ماسک دیدم، چشماش خیلی آشنا بود، ولی گفتم حتما اشتباه میکنم. که وقتی از جلوش رد شدم، یهو با اسم و فامیلی صدام زد و سمتم اومد! به طرز وحشتناکی اصلا یادم نمیومدش. و وقتی اسم شو گفتم، با جیغی که کشیدم و داد زدم "وای، خانم اجتهادی!" پریدم بغلش. واقعا باورم نمی شد چطور به اون طرز فجیعی فراموشش کردم بودم! خانم اجتهادی یکی از ناظمامون بود که من دقیق یادمه چطور دوستش داشتم. فکر کنم محبوب ترین ناظمم تو کل سال تحصیلی م بود...بهش گفتم باورم نمی شد انقدر دقیق منو یادتون باشه. گفت اون سالی که شماها بودین، من اولین سالی بود که میومدم و همه تون رو یادمه. به شدت دوست داشتنیه...

کم که نیست، من 7 ساله پامو توی اون مدرسه نذاشتم...

مشاور کلاس دوم مو دیدم. مشاوری که ده سال پیش باهاش بودم. چقدر دلم می خواست مشاور کلاس اولمم ببینم. کلاس اول، من بچه ای بودم که بیشتر از همه چالش داشت. چیزایی که یادمه، مثلا نمیتونم سرجام بشینم. با صندلی خیلی مشکل داشتم =/ معلمم یه بار به مامانم گفته بوده آلا سر کلاس همینجوری یهو بلند میشه راه میره. و به سختی بهم یاد دادن که من سرکلاس باید بشینم. حیف، معلم کلاس اولم خیلی وقت بود که رفته بود از مدرسه...

یا مثلا تو ناهارخوری، موقع غذاخوردن نمی نشستم =/ وایمیستادم غذا می خوردم. و هر بار مشاورمون، خانم امینی :")، میومده صندلیو جلو می کشیده و می زده به پام که من بشینم :") تا اینکه بالاخره عادت کردم... مامانم هر بار که میگم خانم امینی، میگه "وای...اون فرشته بود."

کس دیگه ای که دیدم، موجود مزخرفی بود که از دیدنش پشیمون شدم. اندازه ای که این بشر منو تو پنجم و ششم عذاب داد، هیچ مشاور دیگه ای نداد. یه فسیل که الان معاون مدرسه هم شده و عملا همه بدبخت شدن. مثلا من اون سالا رو دور دونگی بودم، و مرتب تقاشی لباساشونو می کشیدم. و این موجود برا من واسه این کار جاسوس گذاشته بود!!!!!! نامه هامو با دوستام می گرفت و کلی بازخواست مون می کرد. من چقدر اون نقاشیامو دوست داشتم و هنوز که هنوزه هیچ خبری ازشون ندارم...زنیکه آشغال فسیل کفاصط (درست نوشتم)

یه توصیه ای از من به شما، ریتم آهنگی که گوش میدین تو سرعت ورزش کردن تون خیلی موثره. مثلا من برام سخت بود اولاش که رو تردمیل بدوعم، و یه بار که ران بی تی اس پلی شد، 4 دقیقه رو تردمیل دویدم😂😎

یه روز که از باشگاه پیاده برمی گشتم، انقد خسته و بیهوش بودم که یکی از پاهام اشتباهی رفت تو جوب و افتادم. اونم جوب کجا؟ دقیقا وسط یه دوراهی شلوغ😂 منم همون وسط کنار جوب نشستم و پامو گرفتم. بعد یهو فهمیدم همه ماشینا دارن منو نگاه میکنن😂 پاشدم یکم خودمو تکوندم. یه خانومه از تو ماشینش کنارم وایساد، گفت خوبین؟ میخواین برسونم تون؟ منم تشکر کردم . گفتم خوبم و رفتم. چهار پنج متر فک کنم رفته بودم، که دوباره یه خانم دیگه بدو بدو اومد سمتم که "خانم افتادین، خوبین؟​بیاین برسونیم تون." منم باز کلی تشکر و نه خوبم ممنون. قلبم گرم شد، چ مردم خوبی داریم :")

و حساب کردم اگه هر روز بعد باشگاه خودمو بندازم زمین، دیگه لازم نیست پیاده برم خونه😎🚬

اسنودراپ رو هم تموم کردم. جدا اگه نمیدونستم آخرش چی میشه خیلی بیشتر عر می زدم، ولی خب انقد پایانش ترکونده بود که همه میدونن. باید اعتراف کنم به قسمت مرگ سوهو که رسید، یه جاهایی شو الکی گریه کردم، چون برام شوک نداشت😂😂😂 ولی نه، یه چیزایی رم واقعا نمیدونستم و گریه کردم :""")))) کی اسنودراپو تموم کردم؟ دو هفته و نیم بعد کنکور. حالا اگه الان امتحان ترما بود قول میدم نه تنها تموم کرده بودم، بلکه داشتم دوره ش می کردم =/ از دیشبم مشکلی نیست که خوب نباشیو شروع کردم. همه میگن خیلی قشنگه.

اینم باشه یادگاری :") دنیا بدون اینکه جیسو و هئین به هم برسن به هیچچچچچ دردی نمیخوره T---T

+ دلم برا این روزمره نویسیا تنگ شده بود

++ یکی از بزرگترین چالش های الانم : چگونه با حجاب، تیپ و استایل خوب خود را حفظ کنیم ؟

  • Comets* [ ۷ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱

    -Yehoei Right Now -48 : یک روز ، تا آن روز

    هر کسی تو زندگی ش یه دوران تباهیت داشته. هر کس. و الان من باز به یه تباهیت دیگه م پی می برم. جالبه این تباهیتا هیچوقت تموم نمیشن. حتی شاید الانِ منم یه تباهیتی برا آینده مه. بگذریم...

    تباهیت الانم از اینه که قبلنا دیگرانو از خستگی و مودی بودن درک نمی کردم. بدم میومد. و الان خودم آدمیم که ازش بدم میاد.

    خسته م. جدا از دلایل فرعی، دلیل اصلی خستگی میدونین...کنکوره. اولین باره دلم میخواد درست بنویسمش کونکور

    جدا از همه چصناله ها، دلم میخواد به قول سلین، یه بارم من از این چرت و پرتایی که خودم ازش متنفرم و پا روی ارزشامه، بزنم. دیدین احساس می کنین تو شرایط ناامیدی خیلیا، شما بودین. خیلیا که میگم، ینی حتی یکی که من سال کنکورش، از فروردین تا روز قبل کنکورش، از زندگی م، گوش بده، زندگی م! زدم که ایشون آروم باشه. در آرامش کنکور لعنت شده شو بده. و کافی بود دو ماه بگذره تا حرفی جز "ببخشید" براش باقی نمونه. که اگه نبود، من تا بهمنم به کاف نمی رفت. حتی تا همین الان. بعضی زمانای تباه شده، تا آخر عمر نتیجه ش گلاویزته.

    دروغ نگم خیلیا تو شرایط، خیلی موقعا بودن. ولی الانه که باعث میشه همچین حرفی بزنم. الان هیچکدوم نیستن. توقعیم نیست. حق ندارم دلخور باشم وقتی هر انسانی مشغله خودشو داره. فقط این وسط میخوام خدامو ببینم. میخوام تنهام نذاره. خدایا خسته شدم.

    بی خیال. اعصابم خط خطیه. مشخصه نه؟ نتیجه؟ دریغ... من دیر تکون خوردم، میدونم. ولی همین الان شم خسته م. روزه و درس خوندن واقعا سخته. بازدهی م نصف شده و فقط میتونم نتیجه هامو ببینم که گند بزنن به حالم.

    پس چی میشه اون رویاهای من؟ من زندگی مو میخوام بعد 10 تیر لعنتی بسازم، اگه نشه، دلیلی برای زندگی نمی بینم.

    خدا همه شما مافیاهای کنکور و طراحای سوالو لعنت کنه. همه تونو. هیچوقت نمی بخشم تون که یک سال به اندازه ده سال پیرم کردین.

    خسته شدم از وعده وعیدای الکی. تا کی به خودم بگم "میشه." "میتونی" و امثالها؟ کو؟ کجاس؟ وقتی نمیشه، امید واهی به کجام میاد؟

    امروز نشسته بودم، دوباره فکرم پرواز کرد سمت رویاهای بعد کنکورم. رویاهای جوانی م. من آدمیم که به شدت میخوام جوونی کنم. تهش با خودم گفتم "ینی واقعا میشه؟ ینی تموم میشه؟" و جوابِ بی جواب...

    و دیدم ریحانه برام یه ویدیو فرستاده

    فقط خدایا، خودت میدونی چه کردم، خودت بودی و دیدی. خسته م. کمکم کن. من از رحمتت ناامید نیستم.

    سوم , اردیبهشت ماه , هزار و چهارصد

     

    + وقتی داشتم پستای ویلی ونکا رو از پیوندام پاک می کردم، انگار داشت یه تیکه از روحم کنده می شد. دلم خیلی براش تنگ شده. جای خالی ت خیلی حس میشه.

    ++ هر بار که می بینم با یه پستم یهو 20 نفر میان تو سایت، ذوق میکنم

  • Comets* [ ۹ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    -Yehoei Right Now -47 : شرح حال

    مدرسه از ۲۷ م تعطیل بود، تا فردا که سه شنبه ست. هیچکدوم از بچه ها به جرئت میتونم بگم درس نخوندن. و من...تا همین امروز (به جز یکشنبه فقط که عید بود) کتابخونه می رفتم...

    امروز حدود یک ساعت رو یکی از فرشای کتابخونه دراز کشیدم، انقدر گرسنه م بود، داشتم خواب یه کافه کوچیک که تو قشم تو ایستگاه کشتیرانی رفته بودیمو می دیدم. داشتم کیک و کافه لاته ازش می خریدم و به این فک می کردم که "خدایا، چقد گرونه! به بابام چی بگم." که یهو یکی از پشت محکم بغلم کرد. نمیتونستم ببینمش. پرسیدم "کیه؟" نفس هاشو کنار گوشم حس کردم. با خنده اسم شو گفت. ولی صداش اصلا شبیه صدای خودش نبود. فک کردم اشتباه شنیدم. دوباره پرسیدم. و اون این بار خودشو با تمام القابی که بهش داده بودم، معرفی کرد. لال شدم. صدام در نمیومد. نفس هم دیگه نمی کشیدم. منو از بغلش بیرون آورد و زمین گذاشت. برگشتم که ببینمش، و اون...رفته بود. نبود. و از خواب بیدار شدم.

    هیچ دلیلی برای اینکه دوباره خواب اون لعنتیو ببینم پیدا نمیکنم. فقط میتونم بی خیالش شم.

    من از فردا دوباره میرم مدرسه. هفت صبح تا نه شب. کلاسم دیگه نداریم. همه ش مطالعه ست. البته یکی از دلایلی که این چند روزو من کتابخونه رفتم، این بود که قراره هفته بعد چهار، پنج روز تهران نباشیم. عروسی دوتا داییامه. دوقلوان. عروسیاشونم افتاده با هم. البته یکی شون عروسیه یکی شون نامزدی. ولی خب روزاشون یکی دو روز با هم فاصله داره.

    جو روزام اصلا خوب نیست. یه سیکل تکراری از درس، خواب، خستگی. خیلی وقته نتونستم درست و باخیال راحت بخوابم. و اینا فقط یه جسمی ختم نمیشه. من الان هفته ای حداقل دوبار گریه میکنم. یه جمله ای وصف حال الانم دارم که می خواستم اینجا بذارم ،‌ و خب الان میگم :

    این روزا طوری شدم که با یه "بالا چشمت ابروعه." پتانسیل گریه کردن دارم .

    ولی خب...تموم میشه. من پایان شو خوش میکنم. خدام برام خوش میکنه.

    دلم برا آهنگام خیلی تنگ شده. نزدیک یک ماهه درست آهنگ گوش نکردم. و جالبی ش اینه که یه وقتایی از هوای آهنگام، وسط مطالعه، یا می شینم متن شونو می نویسم، یا با خودم زمزمه میکنم.

    کلی پست پیش نویس یا نیمه آماده دارم که می خواستم این چند روز بذارم. و بدونید همین پستاییم که این چند روز گذاشتم، هیچکدومو این هفته درست براش وقت نذاشتم. برا قبلنن اکثرا. نه لپ تاپ درست دستم بود، نه وقت شو داشتم. این مدت چیزی که به ذهنم میاد، یا رو یه کاغذ چک نویس یا حتی دفترچه های کونکور آزمایشیا (قلم چی، گوزینه دو)، یا تو واتساپ می نویسم و نگه می دارم که یه روزی اینجا منتشرش کنم. دلم خیلی برا جو اینجا تنگ شده.

    پستای خیلیاتونو خوندم و به خودم قول دادم براتون کامنت بذارم، ولی واقعا فرصت نکردم.

    از همین جا هم از سهی، اگه اینو میخونه، عذر میخوام که نتونستم متناشو منتشر کنم. سهی دوتا متن بهم داده و ازم خواسته اینجا منتشرشون کنم تا نظرتونو بدونه. یکی از متناشو خودم خیلی دوست دارم. گفته بودم هفته آخر اسفند که میام براش منتشر میکنم.‌ ولی نشد. کوتاهی خودم بود. ببخشید سهی.

    خلاصه که خیلی دوست تون دارم. برام دعا کنید.‌ بدون اغراق، من نه جیزیم، نه آدم خوبیم. فقط خوش شانسی مه که از شما و حتی پروردگارم این همه محبت دریافت میکنم.

    پس لطفا برا آلایی که هیچ چیز نیست خیلی دعا کنید. سرنوشت خودم و خانواده م الان به من وصل شده، و من نباید هیچکسو ناامید کنم. من محکوم به موفق شدنم.

    می بینم تون. مراقب خودتون باشین.

     

    + خوشحال میشم پستای این چند روزمو بخونین و کامنت بذارین .

    ++ دلم می خواست برا این آهنگ یه پست جدا بذارم. شایدم یه روز گذاشتم. ولی دوست دارم فعلا اینجا باشه. دنیای من شده، گل آفتابگردونم.

  • Comets* [ ۱۲ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • چهارشنبه ۳ فروردين ۰۱

    -Yehoei Right Now -46

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۲۸ اسفند ۰۰

    -Yehoei Right Now -45

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۲۸ اسفند ۰۰

    -Another 00:00 : Yehoei Right Now -44

    شاید دلم میخواد بنویسم. بی هیچ دلیلی.

    انگار واقعا اهمیت نداره چقدر برات بگذره. دردا کمتر یادآور میشن، صحیح. ولی شبیه جسد به قتل رسیده ای میمونه که زیر یه خاک نم دار دفن شده، و هر چند وقت یه بار یا قاتلش میاد بالای سرش، یا خودش دوباره زنده میشه.

    از زیر خاک بلند میشه. می نشینه. با بارون اشک می ریزه. و دوباره روش خاک ریخته میشه.

    با این تفاوت، که این جسد هیچوقت تجزیه نمیشه.

    پروسه ی خسته کننده ایه. اینطور نیست؟

    #mad_strange_Someone

    -----

    + هر چند وقت یه بارم آدم لقب شو عوض کنه. بد نیست که؟

    این لقب رو تعریفی از خودم میدونستم. تصمیم گرفتم بعضی متن هام رو با این لقب نشانه گذاری کنم.

    ++ If you didn't CHECK

    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۰۰

    -Yehoei Right Now -43

    ولی من منتظر اون روزی میمونم که...

    به چشمان ستاره بارانش زل بزنم و غرق شم...

    و بگم :

    من امروز،

    بعد روز ها

    بعد درد ها

    میتونم به حقیقی ترین شکل ممکن فریاد بزنم:

    "من خوبم! خیلی خوب!"

     

    + یه پست قبل این منتشر شده که شاید خیلیا ندیده باشین. اگه دوست داشتین برین ببینین.

    ++ می بینم تون :)

    دوم بهمن ماه هزار و چهارصد

  • Comets* [ ۱ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • شنبه ۲ بهمن ۰۰

    -Yehoei Right Now -42

    گفته بودم از مورد علاقه هام اینه که کسی رو با نوازش هام بخوابونم؟

    -----------

    این نه زغاله، نه خاکستر. ساحل نقره ای تنگه هرمزه. انگار یه کامیون اکلیل مشکی ریخته باشن رو زمین.

    کلا تنگه هرمز انگار یه کشور دیگه ست. جدا تمام مناظر دیدنی ش یه چیز جداست. اونم وقتی بارون بیاد که...حقیقتا یه جزیره رنگارنگه. حتما یه بار برین.

    انقدر خاکش زیباست که احساس نمیکنی داری رو یه زمین گلی راه میری و اینا خاکن، ماسه ن. در حدی که من ماسه مشکی شو به صورتم مالیدم :)

  • Comets* [ ۱۱ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • چهارشنبه ۲۹ دی ۰۰

    -Yehoei Right Now -41

    نمیدونم چی بنویسم، ولی دلم میخواد بنویسم. این موقعا کلیدی نوشتن شاید بتونه یه جمع بندی خوبی برا هر چی که تو ذهن ته باشه، پس شروعش میکنم :

    • پیام دلگرم کننده زهرام. زهرایی که خودش همیشه چندان حال خوشی نداره، ولی مرتب ب فکر خوشحال کردن منه.
    • چرت و پرتای رد و بدل شده با سهی
    • پاراگلایدر. فور ده فرست تایم اند ده بست اکسپرینس اور
    • ماسک جنوبی. من بالماسکه میخوام
    • صدف خونه شهین خانوم
    • سن، فردا.
    • نیکیتا و به فکر فرو برندگی عجیبش
    • ک.و.ن.ک.و.ر
    • افکار تکراری و عجیب
    • وقتی میگن بعد یه فروریزش احساسی، آب رو هم ببینی یاد دردات میوفتی...
    • سقف حصیری و گنبدی بالاسر
    • چقدر مردم ما زیبان، چقدر گرم و صمیمی ان.
    • و چقدر بعضی آشنا ها میتونن کم فهم و بیشعور باشن!
    • قدم زدن کنار دریا
    • آقا مومن ده ساله و دوست داشتنی، که تهش پیداش نکردم که بغلش کنم و ببوسمش
    • انگشتر سنگ ساحل نقره ای
    • دوتا تازه عروس داماد مشهدی. که جو بین مون رو فوق العاده گرم کردن
    • اینجا خوبه. و بابام باید بدونه که من قدردان شم. هر چند که زمینش یکم کثیف باشه
    • اگه مامانم بهم گفته بود، الان ریحانه م اینجا بود
    • پاراگلایدر (میدونم دوباره نوشتم) ای کاش بیشتر رو آسمون نگهم می داشت. فرود افتخار آمیز
    • من هر چه سریع تر میخوام رو ترامپولین زایمان کنم. دوست مربوطه به خصوصی مراجعه کنه.
    • چقدر از خوندن وبلاگا و متنای سحرآمیز شون لذت می برم
    • الحمدلله رب العالمین

  • Comets* [ ۱۲ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

    -Yehoei Right Now-40

    اینکه امروز بازارو درو کردیم و چقد حالم خوبه به کنار(خرید پیشنهاد سهی بود که مثه همیشه از پیشنهادش پشیمون نشدم)، اینکه پاهام از درد هم داشت می ترکید به کنار...

    اصل اونجایی بود که رفتیم کنار دریایی که مد شده بود، و موج ها روی هم می دویدن و با نیرو خودشون رو به سنگ ها می زدن. و منی که رو تخته سنگی که نزدیک ترین مکان ممکن برای نشستن جلوی دریا بود، نشسته بودم و به ترکیب سیاهی بی کران دریا و آسمون شب نگاه می کردم.

    هدفونم رو روی گوشم گذاشتم و صداش رو کم کردم. حالا آهنگ های روح نوازی پخش می شد که صدای موج های دریا هم پس زمینه ش، جاری بود.

    ولی لیست NOW عم هم مثل خودم عاشق دریاست. که اول برام Still With You و بعد پیانوی دزیره رو پخش کرد.

    چشم هات رو ببند، به صدای بارون و موج های دریا و آهنگ هایی که تا اعماق روحت میرن گوش کن...

    حالا چشم هات رو باز کن. نمیدونم تو چه حسی داری، ولی من که از شگفتی آسمون ابری و ماه جبین، امواج رقصان، آواهایی که پروردگارِ موسیقی از بهشت می فرستاد، و معجزه وار بودن همه ی این ها، بغض کردم...

    #Soul_Caressor

    -----------------

    + این حنا رو به ساعت پیش خودم روی دستم کشیدم! انصافا از حنایی که دیروز اون دختره برام کشید قشنگ تر شد. حالا من و هفته ای دو بار حنا *-*

    ++ دوتا سوال داشتم همیشه،

    اولی :

    سوال : چجوری هم آهنگ مستقیم توی گوش هام باشه، هم صدای بارون یا دریا رو بشنوم؟

    جواب : هدفونت رو بذار، صداش رو کم کن. میری بهشت.

    دومی :

    سوال : روایت داریم، از جاهایی که دعا خیلی مستجاب میشه، زیر بارونه. دریا هم هست البته، ولی بیشتر زیر بارون. و من می‌خوام بدونم دقیقا خدا چجوری توقع داره در برابر این حجم از زیبایی بارون و دریا، ما بتونیم زبون مون رو تکون بدیم و دعا کنیم؟ همین که بشه پلک زد خودش یه معجزه ست!

    جواب : نامشخص

    تنها کاری که از من بر میاد فقط همینه : پلک زدن و زمزمه ی "الحمدلله رب العالمین"

  • Comets* [ ۴ ]
    • (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰
    بسم الله الرحمن الرحیم

    ~

    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    ~

    واژه ها .

    ~

    به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر !
    بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

    ~

    you know, it's just nothing
    actually, what you see is nothing
    but my seconds is drowned in this nothing
    a nothing that made my soul
    my complicated nothing soul
    ✳welcome to my ✳𝑆𝑜𝑢𝑙 𝐹𝑖𝑙𝑡𝑒𝑟
    -mad strange Someone-

    ~
    پستای دوست داشتنی...♡