جالبه برام که من وقتی بچه بودم، وقتی از یه کارتون یا فیلمی خوشم میومد، به معنای واقعی 1000 بار نگاش می کردم. هر بار هم با همون لذت بار اول.

من دوتا خواهر کوچکتر دارم. با سارا 9 سال اختلاف و با حنا 15 سال. و هر دوشون بلااستثناء تو عن چیزی رو درآوردن، عین منن. مثلا سارا فیلم "خجالت نکش" رو خیلی دوست داره. و تا مدت ها هر بار که داشت تلویزیون می دید، این فیلمه رو می زد.

و الان حنا...داره کارتون "جورج کنجکاو" رو اینجوری میکنه. کارتونی که من 10 سال پیش روش قفلی بودم :") داره دوباره برام مرور میشه. حس عجیبیه. حتی یادمه مثلا تو اون قسمت، لوله کشه به جورج چی گفت، و جورج در نهایت چیکار کرد. بعدشم که جورج کل ساختمونو پر آب کرد، با سگ پا کوتاه سرایدار، از روی جعبه ها پریدن تا برن و فلکه آبو ببندن.

یه کارتون دیگه ای که تو بچگی کراشم بود، موش سرآشپز بود. خدایا این انیمیشن واقعا قشنگه. چند روز پیش دوباره نشستم دیدم.

باشگاهی که من میرم، باشگاه مدرسه دوران دبستان مه. یه روز که زودتر رفته بودم، رفتم بالا تو خود محیط مدرسه. لبخند از روی لبام کنار نمی رفت وقتی دیوارا، کلاسا، آکواریوم مون که یه روز یه ماهی گوشتخوار بقیه ماهیا رو خورد و ما می رفتیم جنازه هاشونو از روی آب می دیدیم، کتابخونه ای که من و دوستام می رفتیم و کشف می کردیم که قبلا چنتا آدم توش کشته شدن و زیر فلان کتاب، یه کتاب اسرارآمیزه، کلاسی که توش جنا رو می دیدیم و ازشون نشونه می گرفتیم و چندبارم نشونه ها عملی شد، گریه هایی که کنار بعضی دیوارا کردم و ...

داشتم رد می شدم که یه خانومیو با ماسک دیدم، چشماش خیلی آشنا بود، ولی گفتم حتما اشتباه میکنم. که وقتی از جلوش رد شدم، یهو با اسم و فامیلی صدام زد و سمتم اومد! به طرز وحشتناکی اصلا یادم نمیومدش. و وقتی اسم شو گفتم، با جیغی که کشیدم و داد زدم "وای، خانم اجتهادی!" پریدم بغلش. واقعا باورم نمی شد چطور به اون طرز فجیعی فراموشش کردم بودم! خانم اجتهادی یکی از ناظمامون بود که من دقیق یادمه چطور دوستش داشتم. فکر کنم محبوب ترین ناظمم تو کل سال تحصیلی م بود...بهش گفتم باورم نمی شد انقدر دقیق منو یادتون باشه. گفت اون سالی که شماها بودین، من اولین سالی بود که میومدم و همه تون رو یادمه. به شدت دوست داشتنیه...

کم که نیست، من 7 ساله پامو توی اون مدرسه نذاشتم...

مشاور کلاس دوم مو دیدم. مشاوری که ده سال پیش باهاش بودم. چقدر دلم می خواست مشاور کلاس اولمم ببینم. کلاس اول، من بچه ای بودم که بیشتر از همه چالش داشت. چیزایی که یادمه، مثلا نمیتونم سرجام بشینم. با صندلی خیلی مشکل داشتم =/ معلمم یه بار به مامانم گفته بوده آلا سر کلاس همینجوری یهو بلند میشه راه میره. و به سختی بهم یاد دادن که من سرکلاس باید بشینم. حیف، معلم کلاس اولم خیلی وقت بود که رفته بود از مدرسه...

یا مثلا تو ناهارخوری، موقع غذاخوردن نمی نشستم =/ وایمیستادم غذا می خوردم. و هر بار مشاورمون، خانم امینی :")، میومده صندلیو جلو می کشیده و می زده به پام که من بشینم :") تا اینکه بالاخره عادت کردم... مامانم هر بار که میگم خانم امینی، میگه "وای...اون فرشته بود."

کس دیگه ای که دیدم، موجود مزخرفی بود که از دیدنش پشیمون شدم. اندازه ای که این بشر منو تو پنجم و ششم عذاب داد، هیچ مشاور دیگه ای نداد. یه فسیل که الان معاون مدرسه هم شده و عملا همه بدبخت شدن. مثلا من اون سالا رو دور دونگی بودم، و مرتب تقاشی لباساشونو می کشیدم. و این موجود برا من واسه این کار جاسوس گذاشته بود!!!!!! نامه هامو با دوستام می گرفت و کلی بازخواست مون می کرد. من چقدر اون نقاشیامو دوست داشتم و هنوز که هنوزه هیچ خبری ازشون ندارم...زنیکه آشغال فسیل کفاصط (درست نوشتم)

یه توصیه ای از من به شما، ریتم آهنگی که گوش میدین تو سرعت ورزش کردن تون خیلی موثره. مثلا من برام سخت بود اولاش که رو تردمیل بدوعم، و یه بار که ران بی تی اس پلی شد، 4 دقیقه رو تردمیل دویدم😂😎

یه روز که از باشگاه پیاده برمی گشتم، انقد خسته و بیهوش بودم که یکی از پاهام اشتباهی رفت تو جوب و افتادم. اونم جوب کجا؟ دقیقا وسط یه دوراهی شلوغ😂 منم همون وسط کنار جوب نشستم و پامو گرفتم. بعد یهو فهمیدم همه ماشینا دارن منو نگاه میکنن😂 پاشدم یکم خودمو تکوندم. یه خانومه از تو ماشینش کنارم وایساد، گفت خوبین؟ میخواین برسونم تون؟ منم تشکر کردم . گفتم خوبم و رفتم. چهار پنج متر فک کنم رفته بودم، که دوباره یه خانم دیگه بدو بدو اومد سمتم که "خانم افتادین، خوبین؟​بیاین برسونیم تون." منم باز کلی تشکر و نه خوبم ممنون. قلبم گرم شد، چ مردم خوبی داریم :")

و حساب کردم اگه هر روز بعد باشگاه خودمو بندازم زمین، دیگه لازم نیست پیاده برم خونه😎🚬

اسنودراپ رو هم تموم کردم. جدا اگه نمیدونستم آخرش چی میشه خیلی بیشتر عر می زدم، ولی خب انقد پایانش ترکونده بود که همه میدونن. باید اعتراف کنم به قسمت مرگ سوهو که رسید، یه جاهایی شو الکی گریه کردم، چون برام شوک نداشت😂😂😂 ولی نه، یه چیزایی رم واقعا نمیدونستم و گریه کردم :""")))) کی اسنودراپو تموم کردم؟ دو هفته و نیم بعد کنکور. حالا اگه الان امتحان ترما بود قول میدم نه تنها تموم کرده بودم، بلکه داشتم دوره ش می کردم =/ از دیشبم مشکلی نیست که خوب نباشیو شروع کردم. همه میگن خیلی قشنگه.

اینم باشه یادگاری :") دنیا بدون اینکه جیسو و هئین به هم برسن به هیچچچچچ دردی نمیخوره T---T

+ دلم برا این روزمره نویسیا تنگ شده بود

++ یکی از بزرگترین چالش های الانم : چگونه با حجاب، تیپ و استایل خوب خود را حفظ کنیم ؟