مدرسه از ۲۷ م تعطیل بود، تا فردا که سه شنبه ست. هیچکدوم از بچه ها به جرئت میتونم بگم درس نخوندن. و من...تا همین امروز (به جز یکشنبه فقط که عید بود) کتابخونه می رفتم...
امروز حدود یک ساعت رو یکی از فرشای کتابخونه دراز کشیدم، انقدر گرسنه م بود، داشتم خواب یه کافه کوچیک که تو قشم تو ایستگاه کشتیرانی رفته بودیمو می دیدم. داشتم کیک و کافه لاته ازش می خریدم و به این فک می کردم که "خدایا، چقد گرونه! به بابام چی بگم." که یهو یکی از پشت محکم بغلم کرد. نمیتونستم ببینمش. پرسیدم "کیه؟" نفس هاشو کنار گوشم حس کردم. با خنده اسم شو گفت. ولی صداش اصلا شبیه صدای خودش نبود. فک کردم اشتباه شنیدم. دوباره پرسیدم. و اون این بار خودشو با تمام القابی که بهش داده بودم، معرفی کرد. لال شدم. صدام در نمیومد. نفس هم دیگه نمی کشیدم. منو از بغلش بیرون آورد و زمین گذاشت. برگشتم که ببینمش، و اون...رفته بود. نبود. و از خواب بیدار شدم.
هیچ دلیلی برای اینکه دوباره خواب اون لعنتیو ببینم پیدا نمیکنم. فقط میتونم بی خیالش شم.
من از فردا دوباره میرم مدرسه. هفت صبح تا نه شب. کلاسم دیگه نداریم. همه ش مطالعه ست. البته یکی از دلایلی که این چند روزو من کتابخونه رفتم، این بود که قراره هفته بعد چهار، پنج روز تهران نباشیم. عروسی دوتا داییامه. دوقلوان. عروسیاشونم افتاده با هم. البته یکی شون عروسیه یکی شون نامزدی. ولی خب روزاشون یکی دو روز با هم فاصله داره.
جو روزام اصلا خوب نیست. یه سیکل تکراری از درس، خواب، خستگی. خیلی وقته نتونستم درست و باخیال راحت بخوابم. و اینا فقط یه جسمی ختم نمیشه. من الان هفته ای حداقل دوبار گریه میکنم. یه جمله ای وصف حال الانم دارم که می خواستم اینجا بذارم ، و خب الان میگم :
این روزا طوری شدم که با یه "بالا چشمت ابروعه." پتانسیل گریه کردن دارم .
ولی خب...تموم میشه. من پایان شو خوش میکنم. خدام برام خوش میکنه.
دلم برا آهنگام خیلی تنگ شده. نزدیک یک ماهه درست آهنگ گوش نکردم. و جالبی ش اینه که یه وقتایی از هوای آهنگام، وسط مطالعه، یا می شینم متن شونو می نویسم، یا با خودم زمزمه میکنم.
کلی پست پیش نویس یا نیمه آماده دارم که می خواستم این چند روز بذارم. و بدونید همین پستاییم که این چند روز گذاشتم، هیچکدومو این هفته درست براش وقت نذاشتم. برا قبلنن اکثرا. نه لپ تاپ درست دستم بود، نه وقت شو داشتم. این مدت چیزی که به ذهنم میاد، یا رو یه کاغذ چک نویس یا حتی دفترچه های کونکور آزمایشیا (قلم چی، گوزینه دو)، یا تو واتساپ می نویسم و نگه می دارم که یه روزی اینجا منتشرش کنم. دلم خیلی برا جو اینجا تنگ شده.
پستای خیلیاتونو خوندم و به خودم قول دادم براتون کامنت بذارم، ولی واقعا فرصت نکردم.
از همین جا هم از سهی، اگه اینو میخونه، عذر میخوام که نتونستم متناشو منتشر کنم. سهی دوتا متن بهم داده و ازم خواسته اینجا منتشرشون کنم تا نظرتونو بدونه. یکی از متناشو خودم خیلی دوست دارم. گفته بودم هفته آخر اسفند که میام براش منتشر میکنم. ولی نشد. کوتاهی خودم بود. ببخشید سهی.
خلاصه که خیلی دوست تون دارم. برام دعا کنید. بدون اغراق، من نه جیزیم، نه آدم خوبیم. فقط خوش شانسی مه که از شما و حتی پروردگارم این همه محبت دریافت میکنم.
پس لطفا برا آلایی که هیچ چیز نیست خیلی دعا کنید. سرنوشت خودم و خانواده م الان به من وصل شده، و من نباید هیچکسو ناامید کنم. من محکوم به موفق شدنم.
می بینم تون. مراقب خودتون باشین.
+ خوشحال میشم پستای این چند روزمو بخونین و کامنت بذارین .
++ دلم می خواست برا این آهنگ یه پست جدا بذارم. شایدم یه روز گذاشتم. ولی دوست دارم فعلا اینجا باشه. دنیای من شده، گل آفتابگردونم.