خببببببب...
امروز یه روزیههههههه
یه روزی که من از اول شهریور می گفتم 10 شهریور ب خدا یه تاریخیه که من یادم نمیاد چ تاریخیه :/
و امروز گفتم محض احتیاط بذار تاریخ تولد زهرا رو چک کنم...نکنه...
و بله :") همون "نکنه" حقیقی شد :) (میدونی که من چقد تو حفظ تاریخا مزخرفم نه :")؟)
امروز تولد گلدن مکنه مونه...مستر جئون جانگکوک *-*
یه پسر فوق العاده بااستعداد، که از باز کردن در بطری آب با حرکت تکواندو😂 تا خوانندگی با یه صدای بهشتی، استعداد داره :)
پشت پلکاش داشت می دوید. دستاش بسته بود. نمیتونست خودشو از هیولاهای افکار آشفته ای که دنبالش می کردن نجات بده. دست بند های تیزش دستاشو خون آورده بود. ترکیب پرستیدنیِ قطره های خون و اشکش، شکوفه های قرمز و سفیدی رو روی زمین می کاشتند. که کمی باعث نجات از افکارش می شدن. شکوفه هایی که حاضر بودم تا آخر دنیا پشت پلکاش بشینم و بهشون خیره شم، و عطرشونو ب سینه م بکشم. ولی ترساش، دردایی که کشیده بود، افکار ترسناکش... بزرگتر از این حرفا بودن. با قدم های سنگین پا روی این شکوفه های لطیف میذاشتن و از بین می بردن شون. ای کاش منو می دیدن. ای کاش منو دنبال می کردن. ای کاش رهاش می کردن...
یه ویدیویی که دوستش دارین، از هر چیز یا کسیم میتونه باشه. براش سناریو بنویسن :) خواستین شرکت کنین حتمااا بهم بگین :)
ذکر منبع فراموش بشه چی میشه؟🙂🔪
خسته نبودم، ولی با نوشتن این متن، واقعا یه کوه خستگی افتاد روی دوشم...تلقین؟ توهم؟ القا؟ آره...خستگیِ این آدمِ ساخته شده ی ذهن خودم، به خودم القا شد.
دوتا راه بیشتر برام نذاشتی...
~I C U~
~I SEE YOU~
💜🙈💙
بزرگترین دشمن انسان، قلب اوست.
خواسته هایش هیچ سودی، جز خوب بودن حال خودش ندارد.
و اگر به مرادش نرسد، زندگی را به تیرباران وجودش ختم می کند...
به قول شاعر
عاقبت یک روز می بینی در این میدان شهر یک نفر با خاطراتش تیرباران می شود
خب...کتابی من میخوام معرفی کنم...کتاب "هستی"، نوشته ی آقای "فرهاد حسن زاده" نشر "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" عه