شروع : هجدهم , دی ماه , هزار و چهارصد و یک
پایان : __
سیگار
شاید من شبیه بسیاری که جذابیت شان در سیگار کشیدن خلاصه می شود، نباشم؛ شاید از منظره بسیاری، حق غمگین بودن و گناه کردن ندارم؛ شاید درونم مانند پوسته سیگار بسوزد و خاکسترش در چشم هایم تکانده شود و همچنان، کسی پلک بر هم نیاورد ؛
اما می دانم مانند هیچکس، سیگار کشیدن تسکینم نمی دهد...
برگ
برگ بر برگ واژه ها زمین می ریزد. هر هوای آشفته یک برگ را از زندگی جدا کرده و معلق می کند. و این میان، صدها چشم کف خیابان ها قدم می زنند و هر برگ، یک شعر دلتنگی را بر گونه هایشان روان می گند...
پرواز
در آغوش رویاهای تو پرواز کردم و پرواز کردم. نوشتم و نوشتم. رقصیدم و رقصیدم. گریستم و گریستم. مست شدم و مست شدم.
آنگونه مست بوده که درد جدا شدن دانه به دانه پرهای بالم را حس نکردم. زمین خوردم و زمین خوردم.
و تو هیچگاه جان دادن های این روحی که زمانی نفس می کشید را ندیدی.
و در پایان، من راه رفتن را آموختم. منی که تمام شده بوده و تمام شده بودم...
هیچوقت
در لحظهای، تمام دردهایت را به وجودت میکشی.
برای ثانیهای، در آنها را غرق میشوی.
و در بازدمی، تمامشان را در هوا رها میکنی.
و آنقدر تکرار این غرق شدگی و نفس گیری ادامه مییابد تا پوسته تمام سیگارهای این کره خاکی سوخته، و دردهای تو در مهآلودش گم شود.
این یعنی شاید... هیچوقت ؛