(سوال هشتم تغییر کرد)

فرض کن یه بیماری لاعلاج گرفتی و دکتر ها جوابت کردن و بهت گفتن فقط چند ماه زنده میمونی و تو تنها کسی هستی که اینو میدونه و بقیه اینو نمیدونن...

از مطب دکتر میای بیرون و :

اون لحظه ای که دکتر بهت گفت چند وقت بیشتر زنده نیستی چه حسی بهت دست داد؟

احساس می کنم اولش یه حس خلاء دارم. سکوت میکنم فقط. این دنیا خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم داره تموم میشه...

 

الان که تو این شرایطی  کلماتی که برات معانی خاصی داشتن  ایا تغییری کردن؟  تعریفت از مرگ و زندگی..... خانواده و دوست.... ارزو...

نه. فکر نمی کنم تغییری کرده باشه

 

چیکار میکنی تو این فرصت باقی مونده؟

اول از همه میرم به یه نفر سر می زنم و ازش حضورا عذرخواهی می کنم. و چیزایی که تو دلم مونده بهش میگم

بعد سعی می کنم بیشترین وقت مو با خانواده و دوستام بگذرونم، شاد باشم باهاشون، برقصم. بخش زیادی رم به دعا کردن اختصاص میدم. آخرین دعاهام باید جامع و خاص باشه

یه زمان طولانی ایم میخوام تنها تو خیابون فدم بزنم و آهنگ گوش بدم. بنویسم. برای سنگ قبرم مخصوصا بنویسم که روش بزنن

(راستی!​ تو ختمم استیل ویت یو و پیانو دزیره رو پخش کنین! بگین مرحومه مرد، این آهنگاعم باید از تاریخ حذف شن TT)

 

چه کارهایی بوده که میخواستی بکنی ولی حالا دیگه نمیتونی؟

خب عشق واقعی رو تجربه نکردم. دانشگاه رو ندیدم. تنهایی با دوستام سفر نرفتم، کار پیدا نکردم، کتاب ننوشتم، دوستای مجازی م رو حضوری ندیدم، خیلی چیزا میدونی...من سریع زندگی نمیکنم که بخوام جوون بمیرم 

If we live fast, Let us die YOUNG🌙✨

 

چه پشیمونی هایی داری؟

چقد نماز قضا دارم TT پشیمونی برا زمانیه که اگه به عقب برمی گشتی، انجامش نمی دادی. پشیمونی قطعا همین الان شم دارم، ولی چیز جدیدی نیست که اگه تو اون شرایط باشم، یادم بیاد. پس سعی می کنم اصلا بهشون فکر نکنم

 

چیزی هست که بخوای جبرانش کنی؟

از همه حلالیت می طلبم. همه. مخصوصا پدر و مادرم. و جبران...

فک کنم همین حلالیت طلبیدن برام کافی باشه. بیشتر نمیخوام خودمو تو اون لحظه ها درگیر حسرت ها و گذشته کنم

 

کسی هست که بخوای ببینیش؟

یکی کسی که تو سوال سوم گفتم. بعدش خانواده، دوستام، اقوام نزدیک 

 

دلت برای چیا تنگ میشه؟

خنده های از ته دلم، خاطرات رنگین کمونی م، نوشتن، آهنگام، عزیزانم و ...

ولی من معتقدم با مرگ چیزی از دست نمیدم. جز یه دنیای پوچ و فانی. پس دلتنگی هم بی معنیه وقتی بهتر از این در انتظارت باشه

داشتم فکر می کردم دلم برای نفس هام تنگ میشه. نفس کشیدن دیگه دنیاییه. ولی من نمیتونم فراتر از دنیا رو تصور کنم. پس قطعا قرار نیست دلم برای همینم تنگ بشه

ولی با وجود همه اینا، الان که نگا میکنم، دلم برای کتابام، هدفونم، گریه هام، خنده هام، حتی مفصل هام که الان دارم تکون شون رو پشت دستم می بینم، دلم برای زندگی دنیایی م تنگ میشه...

 

چجوری میخوای به اطرافیانت بگی؟  اصن دوست داری بهشون بگی؟  یا دوست داری بی خبر بری؟

فرض کن تو حالت عادی به یه نفر که مدت هاست ندیدی ش زنگ بزنی بگی بیا قرار بذاریم، و اون قبول نمیکنه. و تو باید بگی که قراره بمیری

از یه طرف دلم نمیخواد کل زمان باقی مونده به ناراحتی بگذره، از یه طرف دیگه هم دلم نمیخواد تو دل شون بمونه که فلان کارو براش نکردیم، باهاش خداحافظی نکردیم و ...

ولی واقعا دلم نمیخواد اشک مامان بابامو ببینم

اگه می شد این اتفاقا نیوفته، بلاشک بی خبر رفتن رو ترجیح می دادم. در غیر این صورت، به نظرم بگم بهتره

ولی نه نمیگم

 

جایی هست که بخوای بری ؟ دوست داری تنها بری یا باکسی بری؟

کنار دریا. تنها.

 

از ادما دوری میکنی؟ یا بیخیال رفتار میکنی؟

بی خیال رفتار می کنم

 

سوالای جالبی بود. خیلی ب فکر فرو بردم.

منبع : yamasoha