-وایب Singularity از کراشای ابدیه...-

اولین روز : به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه ؟
شاید اینکه خیلی سوال می پرسم. (تو کلاسا ب همین معروفم :/ رو مخ خیلیا میرم XD)

یا اینکه میتونم بی پروا عاشق هر چیزی باشم.

یا سناریوی یه داستان یا فیلم یا اتفاقو کامل تو ذهنم می چینم و تصورش میکنم.

یا شایدم اینکه با کسی که دلم براش تنگ میشه یا ب هر صورتی دلم میخواد تو اون لحظه کنارم باشه، بلند بلند حرف میزنم و ریکشنا و چهره شو تصور میکنم. یه جوری که انگار واقعا تو اون لحظه اونجاس...

یا اینکه قدرت نوشتن و توصیفم، قدرت تصور و قدرت درکم بالاس (چیزیه که یه سریا بهم میگن)

 

دومین روز : اگه بخوای یه استارت- آپ ( همون بیزینس و تجارت ) راه بندازی، اون در مورد چی خواهد بود ؟
خیلی دلم میخواد انتشاراتی بزنم. همینجوری ش خوندن متنای مختلف تو وبا برام خیلی جالبه، دیگه انتشاراتی بزنم...حخلتقخهقاقهلعا *___*

یا شیرینی فروشی *-* واقعا اون نسیم شیرین و گرمی که وقتی میری تو شیرینی فروشی، میخوره تو صورتت، از اون لذتای موقتیه که هیچوقت فراموش نمیشن *-*

وای وای وایییییییییییی!!!!!!!!!!! گل فروشیییییییییییییییی!!!!!!!! شاید باورتون نشه ولی از چن وقت پیش دارم ب گل فروشی ب عنوان شغل آینده م فک میکنم XD اون نسیم خنک گل فروشیاعم که...آدمو بیهوش میکنه واقعا ×_×!

 

سومین روز : شب یا روز و چرا ؟
شب. اول اینکه من از آفتاب ب شدت متنفرم! دوم اینکه واقعا روز من از شب شروع میشه :/ روز همش خسته م :( تا 5 بعد از ظهر هنوز خوابم میاد XD شب برا من دو بخش داره. اول تا حدود ساعت 12 که با خانواده یا دوستام دور همیم و خوش میگذره :) کلا جمعو خیلی دوس دارم. دوم 12 شب تا صبح. که تنهام و هر غلطی بخوام میکنم XD کلا شب خوشگل تره *-* منظره های مشکی ای که با رنگای مختلف تزئین شدنو خیلی دوس دارم :) یه چیزی مثه آسمون پرستاره شب :) یا یه خیابون تاریک و نورای خیابون. و ... هر چیز رنگی که تو یه فضای مشکی بتونین تصور کنین :)

و یه آهنگ پس زمینه... Real Heaven *-*

 

چهارمین روز : ترجیح میدی به دریا بری یا کوه ؟
بلاشک دریا! دریا از مکانای مورد علاقه مه *-* از اون حساییه که با هیچی عوضش نمیکنم...خیلی ب کسایی که خونه شون کنار دریاس حسودی م میشه :')

پنجمین روز : به بهشت و جهنم اعتقاد داری ؟ 
صد درصد! یه جایی خوندم که خیلیا تو این دنیا پاداش یا جزای اعمال خوب یا بدشونو نمی بینن. دنیای بعدی ما نهایت حقیقت و واقعیته. حقیقت اعمال مون، حقیقت جزامون، حقیقت پاداش مون...

وقتی ب این باور داشته باشی که همه گفته های خدا حقیقت محضیه که ما توانایی درک شو نداریم، جواب این سوال برات واضح میشه :)

 

ششمین روز : خیال یا واقعیت و چرا ؟ 

اول نظرم خیال بود، ولی با خوندن جواب مونلایت نظرم عوض شد :)

بذارین جواب شو اینجا بذارم...

هر دو به اندازه! 

خیال بهت کمک میکنه آرزوهات رو تو زندگیت تجسم کنی و برای رسیدن بهش تلاش کنی و مثل یه محرک (*هروقت خسته شدی سرپا نگهت میداره*) و واقعا خیال پردازی حس خوبی داره اما واقعیت هم لازمه. وقتی تو خیال غرق شی و (*یهو به این درک برسی که اینا همش خیاله و رسیدن بهش دیر و غیرممکن اون موقع می شکنی*)

کاملا باهاش موافقم و حرف اضافه تری ندارم :) Both of them FIFTY FIFTY !

 

هفتمین روز : آیا خودت رو فردی برنامه ریز میدونی؟ 
ب هیچ وجه! چند بار بگم تا حالا برنامه ریزی کردم و تیرم ب سنگ خورده؟! هیچوقت نتونستم طبق برنامه پیش برم. هیچوقتتتتتت!!!

داره جزء غیرممکنا برام میشه :/ خدا فقط تو این دوازدهم کمکم کنه -_-

 

هشتمین روز : زندگی برای کار، یا کار برای زندگی ؟ 

در حال حاضر، کار برای زندگی.

خیلیا انقدر به کارشون علاقه دارن و زندگی و برنامه شونو براساس کارشون می چینن که در واقع برای کار زندگی میکنن. چیز بدیم نیست (تا جایی که ب بقیه جزئیات زندگی ت آسیب نزنه)...احساس میکنم بی تی اسم زندگی برای کارشون میکنن. انقدر ب کارشون و حرفه شون علاقمندن. و این عالیه که تو استعدادتو کشف کنی و انقد بهش علاقمند باشی که براش کار کنی و ب خاطرش زندگی کنی.

شاید در آینده منم ب این حد رسیدم. اونجاس که کار و زندگی م یکی میشه.

ولی فعلا...نه :)

 

نهمین روز : مسئولیتی که ازش سر باز میزنی ( از انجامش امتناع میکنی )

خوندن شیمی :/ (که امسال واقعا باید بذارمش کنار!)

ظرف شستن...جمع کردن اتاقم...

بحث با خانواده راجب بی تی اس :/

 

دهمین روز : چیزهایی که تو رو قدرتمند و توانمند میکنن.

*خانواده م و دوستام

*آهنگام

*پروردگارم و صاحب الزمانم

*وبلاگم :)

*نوشتن

*ب شدت احساساتی بودنم (این اکثرا ب منزله ضعف گرفته میشه، ولی من ب عنوان قدرتم می بینمش :)

*عشق

 

یازدهمین روز : به نظرت گیاهخواری صحیحه ؟ 

نظری ندارم. سلیقه ایه. مشخصا چیزای طبیعی و خصوصا گیاها برا انسان خیلی، خیلیییی مفیدن! ولی هر چیزی ب اندازه ش لازمه. خودم علاقه چندانی ب گوشت ندارم، خیلی جاهام میگن که خوردن زیاد گوشت این بیماری و اون بیماریو میاره. ولی برا خیلی از ضعفام میگن گوشت بخورین.

میتونیم دوست داشته باشیم نخوریم، سلیقه شخصیه. ولی فک نمیکنم در حق حیوونی لطف کرده باشیم :) قرار بر جلوگیری از ظلم علیه خورده شدن حیوونا باشه، اول باید خودشون همدیگه رو نخورن XD

بعضی موجودات گیاهخوارن، بعضیا گوشتخوار. ماعم جفتش. وقتی تو خلقت مونه سو چرا باید باهاش مشکل داشته باشیم؟!

 

دوازدهمین روز : لیست ده چیزی که نمایانگر تو هستن. 

1-Filter (Jimin) & Still With You (Jungkook) & Colors (Halsey) Desiree Piano

2-ساکورا (شکوفه گیلاس)

 

3-دیالوگ های فن فیکشن "دزیره"

4-بارون

 

5-دریا

6-Healer

7-اعداد 2 و 4

8-رنگ های ارغوانی، نیلی، گلبهی و یاسی

9-وبلاگم

10-رقصیدن

 

سیزدهمین روز : ده چیز رو نام ببر که بهت استرس میدن.

1-امتحان :/ از هر نوعش. ولی جالبه که امسال دلو زده بودم ب دریا همین طور پشت هم امتحانا رو گند می زدم XD ته شم می گفتم ب درک :)

2-وقتی والدین میرن سر لپ تاپ، تبلت و امثال اینا

3-بیمارستان رفتن یکی از عزیزانم

4-جواب ندادن به تلفن یا پیام

5-گم شدن وسایلام

6-فک کردن به خروار کارایی که باید انجام بدم

7-سر و صدا (از این ترسناکا) وقتی تنهام، یا شب که همه خوابن. البته به توهمات شبم دیگه عادت کردم D:

8-وقتی میخوام چیز خیلی مهمیو که بهش امیدوارم با کسی مطرح کنم :/ ترس از مخالفت یا تو ذوقت زدن شون خیلی استرس داره ×_×

9-سوپرایز کردن کسی! ب معنای واقعی می میرم و زنده میشم

10-...

واقعا نمیدونم! همین 9 تا رم ب زور از خودم بیرون کشیدم. معمولا آدم استرسی ای نیستم...ولی خب تو این موارد اره، واقعا استرس می گیرم!

+الان که فک میکنم این چالش خیلی بیشتر داره به شناختن خودم کمک میکنه :) مرسی انولا ^^

 

چهاردهمین روز : اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی، اونها چی بودن؟

1-خود کنترلی بیشتر

2-حال و حوصله بیشتر

3-کارا رو ب فردا و پس فردا و ابد نندازم :/

4-صبر بیشتر در برابر خواهرم :)

5-برا حموم رفتن گشاد نباشم ://////

 

پونزدهمین روز : در مورد چیزهایی که میخوای تو کشورت تغییر بدی بنویس.

سازمان سنجش عننننننننننننن :////////////

حجاب اجباری...نمیدونم خیلی جای فکر و مشورت با دیگران داره. از ی ور آدم میگه خب الان عقده شده تو دل مردم بالاخره خالی میشن، از ی ور آدم آمریکا رو می بینه که بدون هیچ محدودیتی، هر نسل شون از نسل قبلی ش افتضاح تر و لخت تر ب روش مدرن تریَن :/

سانسور...سانسور...سانسور -_______-

رو هنر و فرهنگ ایرانی خیلی خیلی سرمایه گذاری می کردم و تبلیغات گسترده ای براش برنامه ریزی می کردم

ی سازمان مخصوص کشف استعدادا و ثبت اختراعا و ایده های جوونا می زدم. نخبه تو ایران واقعا ریخته!

رو زیباسازی شهراعم خیلی کار می کردم

و ی نکته ای...همه مون می دونیم وضع مسئولین و دولت کشور چقد داغونه. فقطم کشور ما نیس همه کشورا همینطورن. و قطعا دلم میخواد بی لیاقتاشونو برکنار کنم، ولی از اونجایی که ن تو سیاست زمینه دارم ن علاقه، ترجیح میدم نظری ندم :)

 

شونزدهمین روز : نظرت در مورد داشتن فرزند. 

قطعا بچه داشتن چیز خوبیه! اینجوری نیس که بچه دوس نداشته باشم. ولی بچه داشتن واقعا مسئولیت سنگینیه! از مسئولیتش واقعا می ترسم! از ی ورم اصلا در برابر جیغ جیغای بی دلیل شون صبور نیستم! حالا حالا ها باید راجبش فک کنم...شرایط خاص خودمو برا بچه داشتن دارم...

 

هفدهمین روز : از تولد تا مرگتون رو به صورت طرح کلی ( یه جور خلاصه ) بنویسید. 

0 تا 3 سالگی: چشم ب جهان گشودن :/ در 1 سالگی از شیر متنفر شدن. برای اولین بار حرف زدن، برای اولین بار خندیدن، برای اولین بار گریه کردن...خلاصه که ب وجود اومدن اولین بارای پایه های زندگی...

 

4 تا 6 سالگی: نقاشی کشیدن و تفسیر کردن شون، داستانای خود ساخته و چرت و پرت برا دیگران تعریف کردن، توهمات پرنسس بودن، دیوانه ی باربی بودن (گادنس ریلی -_-؟)، عشقِ خاله بودن (یکی از سافت ترین قسمتاش :) کرم ریختن ب خاله ی بدبختِ تازه عروس D: عشق با پدر و مادر :)

 

7 تا 12 سالگی: دوران مزخرفی در مدرسه دوره ابتدایی که ب شدت اعتماد ب نفس و انگیزه رو برام پایین آورد. پیدا شدن یکی از اصلی ترین الهامات اهداف، کارها و علایقم. شخصی با لقب معلم ادبیات سال ششم :) و پیدا شدن یه علاقه مهم دیگه به اسم "زبان انگلیسی"

 

13 تا 14 سالگی: عوض کردن مدرسه ای که واقعا جهت زندگی مو تغییر داد. تغییری که ب خواسته خودم نبود، ولی ب شدت بعدها بابت آینده نگری والدین قدردان بودم :) (چرا انقد داره ادبی میشه؟!)

 

15 تا 20 سالگی: دوره تحولات عظیییییییممممممممم!!!!! ی دوست متوهم و مزخرف تو سال هشتم و نهم که ضربه هایی که بهم زد عامل مهمی تو متنفر شدن از خودم، و در نهایت عاشق خودم شدن بود.

ی معلم ب شدت تاثیرگذار دیگه در افکار و عقایدم. با لقب معلم "دینی"

پیدا شدن 2 دوست ب شدت تاثیرگذار دیگه. اولی یه دوست پشتیبان و همراه که تو خیلی از لحظات سخت زندگی م باهام اومد. گرچه که موقت بود، ولی اگه ب عقب برگردم دوباره انتخابش میکنم :)

و دومی، کسی که تونست شکستگیای گذشته رو خیلی خوب جبران کنه. کسی که تونست بهم بفهمونه چقدر ارزش و نقاط قوت دارم. کسی که بهم حس خاص ارزشمندی رو می داد. که من ب بدترین شکل ممکن نابودش کردم...(کاف می)

کرونا، و مدارس غیرحضوری و پرت شدن تو دنیای وقت گیرِ مجازی. از بهترین بخش های این دوران مجازی "بیان" بود. و پیدا کردن n تا دوست فوق باحال! و برای اولین بار...پیدا شدن یکی که تمام وجودم باهاش یکی شه. و بهترین بخشش، اینکه دوطرفه باشه! شاید یه دستی که از یه گودال ناامیدی عمیق بیرون کشیده باشدت :)

کونکوری که واقعا نتیجه شو فعلا نمیدونم. استرسای وحشتناک برای کونکور...با همه وجود تلاش کردن؟ امیدوارم...

یه 18 سالگی فوق خفن که خیلی انتظارشو می کشیدنم *-* و در نهایت...دانشگاه...

 

21 تا 30 سالگی: تموم کردن زبان! پیشرفت تو زمینه موسیقی. گرفتن شاید لیسانس تو رشته شایدددد روانشناسی یا کامپیوتر.

رانندگی یاد گرفتن، موهامو آبی کردن، یا شایدم ارغوانی کردن...

شغل؟ روانشناس؟ مهندس کامپیوتر؟ پیانیست؟ هنرمند؟ عکاس؟ این دیگه واقعا نامعلومه!

 

هجدهمین روز : قهرمان بچگی های تو کی بوده؟ 
اون موقعا واقعا ب قهرمان فک نمی کردم! که مثلا فلانی قهرمان منه. ولی شاید...پدر و مادر بودن🤔؟ یا پرنسسای دیزنی😂؟ واقعا چقد دوران بچگی م سافت بوده! همش پرنسس و باربیه. هممممششششش😂😂😂

 

نوزدهمین روز : یه نامه به اولین عشقت

سلام. حرف خاصی ندارم باهات. مرسی بابت همه ضربه هایی که بهم زدی. که 1 سال تمام با بی مغزیات ی نفر دیگه رو نابود کردی و انقد حرف دیگران برات مهم بود که رابطه تونو به گوه کشیدی.

همین کارای مزخرفت در آینده باعث شد خیلی قوی تر از همیشه م بشم و خودمو دوست داشته باشم. چیزی که الان هستم...

حالا همین الان میتونی کسیو که بهش احساس پوچ بودن می دادی، با خودت مقایسه کنی :)

خدایی من عاشق چی تو بودم؟!!!! میگن عاشق کر و کوره...تو عشق احمقانه خنده دار من کاملا ملموس بود😂😂😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

خلاصه که...ازت متنفرم. کاف یو. بای :)

 

بیستمین روز : پدر و مادرت چطور با هم آشنا شدن؟

تو جایی که اولین بار همو دیدن :/ این دیگه چ سوالیه!

 

بیست و یکمین روز : پنج چیز برای به یاد آوردن، وقتی اوضاع سخت و غیرقابل تحمله.

1-Healer

2-خدا و صاحب الزمان

3-گذر زمان

4-موقتی بودن سختیا

5-چقدر دیگران مشکلات بزرگتری از من دارن...

 

بیست و دومین روز : من خوشحالم که این چیزها در این ماه برام اتفاق افتاد :

1-Healer برگشت :) و هر چیز مربوط بهش که تو هر روز این ماه اتفاق می افتاد...

2-دزیره اصلیو خریدم *-*

3-کامبک های Tear Drop و Permission To Dance *______*

4-خیلی معجزه وار 5-6 بار با فامیل قرار داشتیم، که تو همه شون بی اندازه خوش گذشت *-*

5-فهمیدم دوازدهم میتونه اونقدم سخت نباشه، اگه خوب بخونم...

 

بیست و سومین روز : کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه 

یه کتاب بنویسم...

تو حرفه م اونقد موفق بشم که تو یادها بمونم، البته بستگی داره چ حرفه ای باشه...

یه کافه، یه کتاب فروشی، یا یه گل فروشی، یا ترکیبی از همه شون که منحصر ب فرد باشه بزنم، طوری که هر کس واردش میشه فراموشش نکنه...

 

بیست و چهارمین روز : چه کارایی انجام میدی وقتی میخوای از ( از مشکلات و سختی ها ) فرار کنی ؟

من معلوما فرار نمیکنم، فرار کردن از مشکلات ب نظرم خیلی اشتباهه، هر چقد بیشتر فرا کنی، بیشتر و سرسختانه تر دنبالت میوفتن...خیر سرم امیدوارم از درساعم فرار نکنم :/

معمولا اگه بخوام ازشون راحت شم یا آروم شم...

با یکی که فقط حرف زدن باهاشم آرومم میکنه حرف میزنم...

دعای توسل میخونم...(این یکی زیادی تاثیرگذاره 0_0 *-*)

با خدا حرف میزنم...

بعضی وقتام آهنگ گوش میدم...

 

بیست و پنجمین روز : فصل مورد علاقه ت و چرا؟

پاییز، و بهار

پاییز که حس بارونا و برگای خشک و نارنجی ش و هوای سردش واقعا نابه...یکی که هر روز بیرون از خونه باشه میفهمه پاییز فصلیه که آدم میتونه همه خاطرات شو دوره کنه...

ولی واقعا اینکه تو پاییزا شب و روز آدم یهو قاطی میشه خیلی رو مخه :/

و بهار، حس قشنگ شکوفه ها، هوای خوب، باروناش...خیلی فصل قشنگ و صمیمی ایه *-*

 

بیست و ششمین روز : سبک خوراکی و غذایی مورد علاقت.

سبک...خب من هم کلا سالادا رو خیلیییی دوست دارم...

هم غذاهای برنجی...

مورد علاقه اگه بخوام بگم شاید همین دوتا باشه...

 

بیست و هفتمین روز : زندگی کاری ایده آل خودت رو چطوری تصور میکنی ؟ 

من واقعا واسه شغل آینده م تکلیفم با خود معلوم نیس...

از یه ور میخوام پیانیست شم، از یه ور الان تازگیا دارم ب روانشناسی فک میکنم، گل فروشی، کافه...

برنامه نویسی اگه! کامپیوتر قبول شم...

خیلی گیجم...ب نظرم الان فقط باید ب درسم بچسبم. ب اندازه کافی فرصت فک کردن برا اینا هست...

ولی ایده آل اگه بخوای ببینی، یه شغلی که هم ب خودت، هم ب کسایی که بهشون خدمت میکنی حس خوب بده. حالا این میتونه هر شغلی باشه :)

 

بیست و هشتمین روز : پنج چیزی تو رو سرخوش میکنه ؟

1-وقت گذرونی با دوستام

2-آهنگ گوش دادن، رقصیدن، کتاب خوندن (اینا روتیناییه که فک می کنم برا همه باشه، سو تو یه مورد جا دادم)

3-بوییدن گل

4-زیر بارون یا کنار دریا بودن، ب هر حالتی

5-فک کردن ب رویاها و فانتزیام

و میخوام همه اینا با کسی باشه که مرده مونو با هم شور می برن :)

 

بیست و نهمین روز : آیا حضور من، در دنیا تغییری ایجاد کرده ؟ 

هیچکس نیست که وجودش تغییری تو دنیا ایجاد نکرده باشه. تو بی مصرف ترین آدم دنیاعم که باشی، ب هر حال باعث شدی اکسیژن بیشتری از هوا مصرف شه...

من...دلایی که شکوندم، دلایی که ب دست آوردم...کمکایی که کردم، حس خوب یا بدی که ب هر کسی دادم...عقیده آدماییو که عوض کردم...فکرایی که تو ذهن کسی ایجاد کردم...

اینا همه تغییره دیگه، نیست؟ دنیا رو آدماش میسازن. پس مهم ترین تغییرم تغییر تو آدماشه. اگه من نبودم حداقل این تغییرات ممکن بود نباشه.

 

سی امین روز : به چه کسی شباهت ( از لحاظ ظاهر ) داری ؟ 

اکثرا میگن شبیه مامان بزرگمم، ولی جالبه خودم هیچوقت این شباهتو درک نکردم...

بخوام شباهتی بگم که ملموس باشه...

خیلی شبیه جیمینم. خیلی زیاد.

جثه ریزه میزه 

لپ 

خط شدن چشام موقه خندیدن 

لبای درشت 

انگشتای ب شدت کوشولو D": 

و خنده هام...خنده های تهیونگو دیدین؟ خنده ی درست حسابی و بدون ژستش هیچوقت نمیتونه یه انحنای لب کامل باشه. لباش خطی میشه. یا ب قول خیلیا، مستطیلی. فقط از حس خوب صورت یا چشماش میشه فهمید که داره لبخند میزنه.

لبخند من تهیونگیه :) هیچوقت نتونستم یه انحنای لب کامل داشته باشم D: البته استثناعم وجود داره، ولی اکثرا اینجوریه :)

 

خب بالاخره من تونستم یه چالش 30 روزه رو تموم کنم. البته با کلی وقفه :/

اولین چالش پیوسته ای بود که از ادامه دادنش خسته نشدم و ولش نکردم. سوالای جالبی داشت و باعث می شد بیشتر ب خودت دقت کنی. دوسش داشتم :)

مرسی انولا از چالش خوبت :)💕

فضانوشت : منبع

CHECK IT