-هم زمان با آهنگ، متن رو بخونین-

ماه سرد ب نظر می آمد. و خورشید گرمای بی نهایتش را به همه می رساند.

ماه دلیل روشنایی شب های یک سیاره، و خورشید دلیل زندگی هشت سیاره و پانصد و بیست و پنج قمر بود.

ماه فقط یک همنشین در تمام هستی داشت. که همراهش به دور خورشید می چرخید، و خورشید صدها دل شیفته داشت که دورش می گشتند.

ماه جثه ای کوچک داشت، و خورشید بزرگترین و درخشان ترین ستاره ی منظومه اش بود.

پانصد و بیست و چهار قمر دیگر مانند ماه به دور خورشید می گشتند، و خورشید تک ستاره ی تمام منظومه بود.

ماه روشنی اش را از خورشید داشت، و خورشید به خودی خود دلیل روشنی تمام کهکشان بود.

ولی میان تمام این تفاوت ها، شباهتی گم شده بود...

هر دوی آن ها در شلوغی کهکشان، تنها ستاره ها را می شماردند.

هر دویشان، تنها بودند... و شب ها، همدم دنباله دارها را می شدند.

چه می شد اگر همین شباهت کوچک، این دو جسم آتشین و سرد را به یکدیگر مشتاق می کرد...؟

خورشید از بین تمام آن پانصد و بیست و پنج قمر، ماه را از پشت مدارهای حلقه وار، پیدا کرد. نورش را نصیبش کرد و زیبایی ماه را به رخ منظومه شمسی کشاند.

ماه نفس کشیدن، ارزشمندی و درخشان بودن را از خورشید آموخت. و تنها موجودی شد که انفجارهای آتشینِ درون خورشید را دریافت. تنها دل شیفته ای که علاقه اش، کورکورانه نبود.

مدار زندگی ماه و خورشید از هم فاصله زیادی داشت، آن ها دورادور علاقه شان را به یکدیگر، بدون ناامیدی و خستگی ابراز می کردند.

همه چیز در منظومه به نظم می گذشت...سیارات و قمرها به دور خورشید می چرخیدند، زمین به نور ماه و خورشید زندگی می کرد...

تنها چیزی که دیگر مانند گذشته نبود، تنها نبودنِ خورشید و ماه بود. حس عجیب و خارق العاده ای که قلب های سرد و سوزان شان را گرم می کرد.

این عشق دورادور، محتاج لمس بود. خورشید حسرت لمس دستان نقره ای ماهش را می کشید. ماه نیز آتش های سوزان خورشید را برای خودش می خواست، سرد و آرام کردن خورشید را وظیفه خودش می دانست.

روزی از ستارگان، ماه با جرئت ناشناخته ای، خود را به خورشید نزدیک کرد. آن قدر نزدیک که سوزش آتش هایش را در وجودش حس می کرد. ولی از عناصر تعریف نشده ی عشق، "حواس پنجگانه" بود...

ماه نقره ای، خورشید سوزان را در آغوش گرفت. این دو تضاد عاشق، این بار تصمیم به یکی شدن گرفته بودند. خورشید از لمس تن کوچک و سرد ماه، غرق آرامش شده بود. نه تنها حس خوب دریافت می کرد، که سعی در گرم کردن قلب ماه کوچکش نیز داشت.

و در این بین...ماه بود که از آتش سوزان خورشید، می سوخت و از بین می رفت. بدون اینکه خودش متوجه باشد. ماه غرق در لذت و عشقش بود. سوزشش را احساس نمی کرد. قلبش بی اندازه گرم شده بود و در مرز سوختن بود. سفیدی جسمش رو به سیاهی خاکستر بود. و تمام این ها، ذره ای برایش اهمیت نداشت.

انگار که کل هستی، با یکی بودن این‌ دو عاشق مخالفت می کرد. آن قدر نظم همه چیز بهم ریخته بود که نور ماه و خورشید نیز به زمین نمی رسید. زمین در تاریکی و کسوف فرو رفته و رو به نابودی می رفت.

ماه همچنان می سوخت و عشق می ورزید، می سوخت و عشق می گرفت، می سوخت و یکی می شد. و تنها جنبه های عاشقانه اش را درمی یافت.

خورشید اما متوجه تحلیل رفتن ماه در آغوشش می شد. سفیدی پرستیدنی معشوقه اش، خاکستر شده بود. و جسم کوچک و لطیفش، بیش از اندازه داغ شده بود. خورشید و عشق سوزانش، برای ماه بیش از حد تحملش بود.

خورشید آرام جسم بی جان ماه را به مدارش برگرداند. دوباره نورش را از دور نصیبش کرد تا به حالت طبیعی اش برگردد.

نور ماه و خورشید به زمین رسید و همه چیز به نظم برگشت.

 و در این میان، تنها ماه و خورشید بودند که دوباره در حسرت عشق شان، ستارگان را می شماردند.

شاید تنها راه رسیدن شان، پایان عمر کهکشان و رها شدن شان از مدارها بود. حتی با وجود اینکه با نابودی کهکشان، ماه و خورشید نیز نابود می شدند...

کسی چه می دانست، شاید پس از پایان عمر هستی، خورشید آن قدر تحلیل رفته بود که گرمایش به حد تحمل ماه می رسید، جثه ی ظریف ماه را در آغوش می گرفت و به میان ستارگان فرار می کرد. شاید آن دو عاشق و عشق کهکشانیِ متضادشان، در خلا گم می شدند، و عشق شان به ابدیت می پیوست...🌙✨🌕

#Soul_Caressor

+ اولین پیش نویسش تاریخ ۲۸ مهرماه خورده. ایده ش از اون موقه تو مغزم بود، ولی بالاخره امروز تمومش کردم :) ۳ ساعت فک کنم زمان برد...امیدوارم خوب شده باشه ٭_٭

++ ماه و خورشید و عشق عجیب شون، نماد خیلی چیزا میتونه باشه :)

+++ پستم خیلی منو یاد نیکیتا میندازه. یاد کاپیتان و آبی ش...دارم ب مرز تشنج میرسم، نباید پارت کافی دیشب یادم بیاد، با اینکه ۱۰ دفه خوندمش T~T