-با آهنگ بخونید (ترجیحا هندزفری یا هدفون)-
کوله ام را پشتم مرتب کرده و ایرپاد مشکی رنگم را روشن کردم : "همه وارد شدن ؟"
سکوت شان، نشانه تایید بود. گفتم : "اوکیه. حضور غیاب می کنم. علی"
_"حاضر."
_"دارا"
_"حاضر"
_"ایلیا"
_"هستم"
_"سارا"
با دریافت نکردن جوابی، دوباره نامش را تکرار کردم. سپس پرسیدم :"سارا دوباره کدوم گوریه؟" ایلیا جواب داد :"رفته دستشویی، به من سپرده اگه کارش طول کشید، ساک شو پر کنم." چشمانم را به هم فشردم. همیشه باید یک جای کار به خاطر سارا می لنگید. گفتم :"خیلی خب. بهتون که خبر دادم، همه تو محلی که گفتم سریع جمع بشید."
روی یکی از صندلی های فلزی نشستم و اطراف را نگاه کردم. دستم را به موهای سبز کم رنگم کشیدم و لبخند کوچکی زدم. رنگ سبز همیشه بهم انرژی می داد. پای چپم را روی دیگری انداختم و نام تماس مورد نظرم را به آیفون جدیدم گفتم. :"نوید" پس از دقایقی بوق زدن، جواب داد :"بگو." از سر لجبازی، نامش را با تاکید گفتم :"بهت سلام یاد ندادن محمد؟!"
صدای نفس کفری اش را از پشت تلفن شنیدم :"به تو چی؟ یاد ندادن یکیو درست صدا کنی؟"
_"اها ینی به فامیلی؟"
_"زر نزن، بگو."
دستم را به موهایم کشیدم و گفتم :"من نمیفهمم کی دیشب گند زده به موهای من!" صدای خنده اش مثل همیشه روی اعصابم بود :"دیشب که تو مهمونی سگ مست بودی، یادت نمیاد. خودم کوتاه کردم. از آیفون جدیدت خوشت میاد؟ با اینکه بالاترین مدل آیفونه، ولی هزینه ش اندازه درآمد فقط سه روز منه."
مثل همیشه می خواست پز پولش را بدهد. با تک خنده ای تصنعی گفتم :"صدالبته که هیچکسم مثه تو نمیتونه پول شو تو چشم دیگران کنه. من به گوشی نیاز نداشتم. اینم چون دیشب تو مهمونی به زور تو کیفم کردی، الان باهامه. برو خدا روزی تو جای دیگه سوا کنه."
نفس عمیقی کشیدم و جای پاهایم را عوض کردم :"حدس می زدم، هیچکس مثه تو نمیتونه برینه به موهای یه نفر. نکنه موهای سارا رم خود هرزت زدی؟!"
صدایش متعجب شد :"اولا که تو یه پسری. نمیدونم چرا نمیفهمی موهات نباید بلند باشه. جلب توجه میکنه. دوما، مگه سارا موهاشو کوتاه کرده ؟!"
_"بله استاد آرایشگری. خواستم فقط بدونی که منم امروز صبح، موهامو برای جلب توجه سبز کردم."
می توانستم واکنشش را تصور کنم. در یک ثانیه، پایش را از روی پایش برداشته و از حالت لم داده، تغییر حالت داده و به روبرو خم شده :"چی گفتی؟"
خندیدم و گفتم :"می خواستی بی اجازه من دست به موهام نزنی."
_"تو خیلی غلط کردی. اگه بگیرن تون تمام خسارت رو از خودت می گیرم."
_"تو یه بار به من اعتماد کن، دو برابر سودو برات میارم. حالا بگو باید دنبال کی بگردم که داره دیر میشه."
پس از قطع تماس، از جایم بلند شدم. این مردک دخترباز هیچگاه از از کارهایش خسته نمی شد. نمی دانم چه امیدی داشت که دخترها را به خود جذب کند. با آن موهای نداشته اش و دهانی که یا بوی الکل می داد یا سیگار. شاید تنها نکته مثبتش این بود که مواد فروشی بود که خودش مواد نمی کشید.
سمت تلفن عمومی گوشه دیوار که تعمیرکاری با ابزارهایش ایستاده بود، رفتم.
_"Sorry sir. I think that clock overthere is showing a wrong time."
مرد تعمیرکار سرش را بلند کرد و از زیر کلاهش به من خیره شد :
_"What time is it ?"
_"09 : 42"
سرش را به تایید تکان داد و گفت :"پشت تحویل بار، اتاقک کوچیکیه که برای بار های اضافیه. کنارش نقطه کور دوربیناست. ساکو اونجا گذاشتم."
دستم را به شانه اش زدم و گفتم :"دمت گرم." از او دور شدم و ایرپادم را روشن کرده و محل را به باقی افراد گفتم. پس از پنج دقیقه، همگی آنجا جمع بودیم. رو به ایلیا کردم و با کلافگی گفتم :"سارا نیومد؟" با پاسخ منفی اش، گفتم :"نفری یک کیلو از هر مواد بردارین. نهایتا دو بسته تو لباساتون بذارین، بقیه توی ساکا. سهم سارا رم تو ساکش بذارین، من بهش میدم. سریع باشین وقت نداریم."
بین جاسازی بسته ها، علی با خنده گفت :"فک کنم با این درصد خلوصی که اینا دارن، ترکیه و کانادا تا یک سال رو هواست." به سرش ضربه ای زدم و با خنده گفتم :"الان نمیخواد مزه بریزی، صدامونو می شنون."
همگی بلند شدیم و خاک روی لباس های یکدیگر را تکاندیم. سپس گفتم :"به نوبت از گیت رد بشین. اول ایلیا، بعد علی، بعد دارا، منم میرم دنبال سارا و می فرستمش. آخر از همه عم خودم میام. یادتون نره تو فرودگاه ترکیه اول لباساتونو عوض کنین."
نگاهی به همه شان انداختم. به دارا که رسیدم،سرش پایین بود و سکوت کرده بود. این رفتارهایش عادی نبود. شاید ترسیده بود. باید از این حال درش می آوردم. خندیدم و پیرسینگ جدیدی که به بینی اش زده بود را کشیدم :"نمیری با این تغییر قیافه ت. به اون همه پولی که قراره بیاد تو جیبت فکر کن و انقد هول نباش. با آرامش که پیش بریم همه چی اوکیه."
دستش را به بینی اش کشید و در حالی که دردش گرفته بود، با چشمانی مضطرب خندید :"بهتر از توعم که مرتیکه ضایع. راستی جناب خارجکی، چی صداتون کنیم؟!"
خندیدم و گفتم :" اوان مارینو " (Evan Marino)
..................................................
یک ساعت قبل
دستی به پیراهن مشکیم کشیدم و وارد فرودگاه شدم. با رد شدن از دستگاه بازرسی فرودگاه و هشدار دادنش، یکی از مامورها مرا به کناری کشاند و شروع به گشتن تمام لباسم کرد. هنگامی که دستش به اسلحه پشت سرم خورد، داشت با آن چشمان درشتش دستش را به دستبند بازداشت می برد، که دستش را گرفتم و با دست دیگرم کارت شناسایی ام را نشان دادم. هینی کشید و قبل از اینکه احترام نظامی بگذارد، دوباره کارم را تکرار کرده و گفتم :"نیازی نیست."
هوای فرودگاه، خفه بود. مثل همه جا. شاید هم گلوی من بود که شش ماه در حال خفگی بود. به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت تا شروع ماموریت و ورود قاچاقچی ها مانده بود. آهی کشیدم و دنبال رامین گشتم. با دیدنش که به صفحه اطلاعات پروازها نگاه می کرد، سمتش رفتم و کنارش ایستادم :"چطوری همکار قدیمی؟" با شنیدن صدایم، با تعجب به سمتم برگشت و گفت :"قربان. شما اینجا چیکار می کنین؟"
نگاهش کردم و گفتم :"من دیگه مافوقت نیستم که بخوای بااحترام صدام کنی." قدمی به او نزدیکتر شدم و تار موی روی سوییشرتش را برداشتم. با اشاره به لباسش گفتم :"ایده خوبیه برای عدم جلب توجه. ولی فک کنم باید حواست به موهای خانمت می بود."
سرش را به تاسف تکان داد، به شانه ام زد و گفت :"بغض نکن این وسط."
عجیب بود اگر دوست چندین ساله ام، بغضم را نمی فهمید. می دانستم از این حرفم ناراحت نمی شود. می فهمید قصد بدی ندارم.
_"میدونم خیلی برای رسیدن به این سِمَت تلاش کردی، ولی من نمیتونم تو انتقام سمیرا هیچ نقشی نداشته باشم. قول میدم این لطف تو گردن بگیرم و بگم مجبورت کردم. فقط خواهش میکنم کمکم کن."
سکوت کرد. نمی دانست چه بگوید. مسئولیتش در مهم ترین ماموریتش مهم تر بود یا رفاقت چندین ساله اش؟ سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. با تمام وجودم امیدوار بودم قبول کند. من به این دستگیری برای کمی تسکین قلب سوخته ام نیاز داشتم.
سرش را بلند کرد. خیره به چشمانم، دستش را به ایرپادش برد و گفت :"آشیانه، از اینجا به بعد، همگی از سروان امین کیانی پیروی می کنید." و ایرپادی را از جیبش درآورد و در گوش من گذاشت. دستی به شانه ام کشید و گفت :"موفق باشی پسر."
نمی دانم بعد چه مدت هایی بود که لبخند زده بودم. گفتم :"برات جبران می کنم."
قدمی از من دور نشده بود که موبایلم زنگ خورد. سرگرد میرزایی بود. تعجبی هم نداشت. از امینت فرودگاه به او اطلاع داده بودند. قبل از اینکه صدای فریادش پرده گوشم را پاره کند، تلفن را از گوشم فاصله دادم.
_"تو اونجا چیکار می کنی ؟"
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره تمام جملاتی که آماده کردم بودم را به زبان آوردم. این بار نباید لال می شدم :
_"سرگرد، شما همیشه جای پدر نداشته م بودید. میدونید که من چطور سمیرا رو دوست داشتم. خودتون می خواستین با دست خط زیباتون کارت عروسی مون رو بنویسید. عروسی ای که قرار بود بعد برگشتنش از اون ماموریت نفرین شده، برگزار شه. پس واقعا توقع تون از من بی جاست که توی ماموریت دستگیری به قول خودتون، قاتل هاش، یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. من از دو ماه پیش، همراه شما تمام اطلاعات رو دریافت و حفظ کردم . همه شون رو کامل می شناسم. پس نگران این موضوع نباشید. هر مجازاتی بعد این ماموریت برام در نظر بگیرید قبول می کنم، و بهتون میگم که از همین حالا این ماموریت رو تموم شده بدونید."
تلفن را قطع کرده و خاموش کردم. سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی به اندازه تمام اشک هایی که پشت پلکم انبار شده بودند، کشیدم. موهایم را کوتاه کرده بودم، پس نیازی نبود که جلوی چشمانم مزاحمم باشند. سرم را پایین گرفتم و ایرپاد را روشن کردم.
_"رامین توی سالن پشتی مستقر باش، نیما گیت ورودی پرواز ترکیه 445، فرید تحویل بار و مریم نزدیک گیت بازرسی. نباید نزدیک شون باشیم که شک کنن. بذارین تمام کاراشون رو انجام بدن، بعد دستگیرشون کنین. باید مدارک کامل دست مون باشه. فرهاد هر موقع وارد شدن، محل هر کدومو بهمون اطلاع بده. بعد از اطلاع فرهاد اجازه دارین دنبال شون کنین."
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :"رامین اگه از سالن پشتی وارد نشدن، بیا همینجا. تو مسئول دستگیری ایلیا اکبری ای، نیما، علی منشی، مریم، سارا هاشمی و فرید، دارا کاغذی. رهبرشونم با خودمه. اطلاعاتی که از رهبرشون گرفتینو بگین."
صدای فرید در گوشم پیچید :"نفوذی قبلی مون دیشب توی مهمونی شون به قتل رسید و نتونست مشخصات رهبر رو بهمون بده. ولی نفوذی امروزمون که تازه وارد کار شده، مشخصات دقیقی نگفت، ترسیده بود. فقط گفت که رهبرشون خودشو جای یه پسر خارجی جا زده. فهمیدم که برای پرواز ترکیه 445، فقط دو نفر خارجی هستن. اوان مارینو (Evan Marino). پسر 27 ساله ای که ایتالیائیه و موهای سبزرنگی داره. و هانتر روگان (Hunter Rogan) مرد 32 ساله کانادایی که موهای خرمایی داره."
مرد 32 ساله کانادایی، مقصد اصلی شان کانادا بود و قطعا تلاشی برای جلب توجه نمی کردند. مشخصات این مرد بیشتر از دیگری منطقی بود. گفتم :"فهمیدم. همگی برین به جاهاتون تا دستور بعدی رو بدم."
..................................................
" یک هفته قبل "
سرگرد میرزایی که دفتر چرمی توی دستش بود، در انتهای سالن همایش را باز کرد و وارد شد. همه افرادی که در سالن حضور داشتند و پشت میز بزرگی نشسته بودند، بلند شده، پاهای راست شان را به زمین کوبیده و دست راست شان را به نشانه احترام، کنار سر خود بردند. سرگرد با نگاهی جدی، به راهش ادامه داده و به پشت میز روبروی تخته هوشمند رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت :"آزادین."
همگی نشستند و منتظر به او خیره شدند. پس از چندین ماه تلاش بی وقفه برای ماموریت پیش رو، رگه هایی از موهای سفید روی سر مرد چهل و شش ساله به چشم می خورد. دفترش را روی میز گذاشت و سرش را برای مردی که پشت لپ تاپ نشسته بود، تکان داد. مرد پرژکتور را روشن کرد، پاورپوینت را به نمایش درآورد و از سالن خارج شد. سرگرد با صدای رسایی شروع کرد :
"نزدیک سه ساله که پرونده یکی از بزرگترین باندهای قاچاق مواد مخدر به ما سپرده شده. تحقیقات زیادی روش انجام دادیم و خرده فروش های زیادی که متصل به اون ها بودن رو دستگیر کردیم. هفته بعد روزیه که قراره بزرگترین ماموریت شون رو نابود کنیم. با نابودی این ماموریت، بخش عظیمی از سرمایه هاشون هم نابود میشه. پس جدی ش بگیرید. شکست توی این ماموریت مساویه با دود شدن زحمات سه ساله تون.
همه تون از این ماموریت اطلاع دارین، ولی لازم میدونم دوباره مرورش کنم. 30 کیلو مواد مخدر با درصد خلوص بسیار بالا، قراره که به ترکیه، و از اونجا به کانادا فرستاده بشه. این باند همیشه خرده فروشی های زیادی به خارج کشور می کرده، اما این بار این ریسک رو کرده که حجم زیادی از مواد رو انتفال بده. بخشی ش رو قراره به یه باند ترکی، و بخش دیگه رو به یه باند کانادایی بفروشن."
بعد از توضیحات سرگرد راجب باندهای ترکی و کانادایی، تصویر زنی را روی تخته آورد که برای همه شان آشنا بود :
"در اینجا لازم میدونم از سروان سمیرا عسگری، همکار فداکارمون یاد کنم که در جریان این باند، کشته شد. این بانو پارسال به کانادا برای یکی از ماموریت های این باند اعزام شد. بعد از سه ماه، دیگه خبری ازش دریافت نکردیم و تمام راه های ارتباطی باهاش بسته شد. و متاسفانه سه ماه بعد، خبر کشف جنازه ش در یک انبار به گوش ما رسید. لطفا به احترام ایشون یک دقیقه سکوت کنید."
تمامی افراد سرشان را پایین گرفته و سکوت کردند، و تعدادی هم زیر لب برایش فاتحه خواندند. در همین سکوت، ناگهان در ورودی گشوده شد. همگی با تعجب به قامتی که در چارچوب در ایستاده بود خیره شدند. به دلیل تاریکی سالن، کسی نتوانست چهره او را تشخیص دهد. سرگرد با صدای بلندی گفت :"بهت یاد ندادن در بزنی؟ به اجازه کی اینطور در رو باز می کنی و میای تو ؟"
مرد ناشناس آرام قدم برداشت و جلو اومد. زمانی که کمی نور روی صورتش قرار گرفت، افراد دور میز با شگفتی بلند شدند. کسی توان صحبت نداشت. شش ماه بود که از این مرد هیچ خبری نبود. سرگرد آرام از سن پایین آمد و روبرویش ایستاد. صورتش مثل همیشه ته ریشی داشت که مشخص بود به تازگی اصلاح شده. و اندامش به شدت تحلیل رفته بود. زیر چشمانش گود افتاده بود و هیچ خبری از لبخند همیشگی اش نبود.
_"امین..."
مرد محکم پایش را به زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت. با آزاد گفتن سرگرد، باز هم در سکوت به او خیره شد. پس از دقایقی، آرام سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست.
سرگرد نفس عمیقی کشید و مجددا سمت میزش که روی سن قرار داشت، رفت. حرفی برای گفتن به امین نداشت. او داغدار بود و همگی آن ها متاثر.
نفس عمیقی کشید و گفت :
_"همگی به سروان امین کیانی خوش آمد، و بابت همسرشون تسلیت میگیم."
سپس ادامه داد :"گروهی که مسئول انتقال مواد هستن، شامل پنج نفرن."
تصویر مردی کچل را که روی سرش، طرح یک عنکبوت تتو شده بود، روی صفحه آورد:
_"محمد پارسا ملقب به نوید، سردسته این تیمه که توی انتقال به صورت حضوری نقشی نداره، اما اون ها رو رهبری میکنه. این مرد مرتب مخفیگاهش رو عوض میکنه، به همین خاطر هنوز موفق به دستگیری ش نشدیم. بخش دیگه ای مسئول رسیدگی به مخفیگاه این مرد هستن."
صفحه بعد، تصویر چهار نفر شامل زن و مرد بود :
_"دارا کاغذی، ایلیا اکبری، علی منشی و سارا هاشمی چهار نفر از اعضای تیم انتقال هستن. نفر پنجم سردسته شونه که هنوز موفق به شناسایی ش نشدیم. طبق اطلاعات نفوذی مون، نفر ششم روز آخر معرفی میشه که احتمال لو رفتنش کم باشه.
حالا نوبت به مسئولیت هر یک از شماست. پنج نفرتون برای دستگیری به داخل فرودگاه اعزام میشید. باید تعداد کم باشه که موفق به شناسایی تون نشن. رامین چراغی تیم رو رهبری میکنه."
امین به رامین چشم دوخت و با نگاهی تیز، به او خیره شد. رامین که زیرچشمی حواسش به او بود، سرش را به نشانه احترام پایین آورد و نگاه مضطربش را از او گرفت. مدت زیادی از هم کلامی شان گذشته بود و همین، جو بین شان را سرد تر می کرد.
_"فرهاد چراغی مسئول دوربین های امنیتی فرودگاهه. اطلاعات لحظه به لحظه رو به رامین میدی. نیما ولی، فرید نوری و مریم ولنجکی همراه رامین، مسئول دستگیری هستین. محل استقرارتون رو رامین بهتون اطلاع میده."
پس از اتمام جلسه، تمامی حضار به امین تسلیت گفتند و از سالن خارج شدند. امین سمت سرگرد رفت و با چشمانی سیاه و تهی به او خیره شد : "سلام سرگرد."
سرگرد به سمت او برگشت و لبخند تلخی زد. دستش را به بازویش کشید و گفت :"سلام پسر. فکر می کردم برای این ماموریت خودی نشون بدی، ولی فکر نمی کردم اینجا ببینمت. همیشه پسر مقرراتی ای بودی."
امین سرش را به تاسف تکان داد و گفت :"امین مقرراتی خیلی وقته از نظم همه چیز خارج شده. برای کاری مزاحم تون شدم."
سرگرد که متوجه شده بود امین خیلی حوصله بحث ندارد، نفس عمیقی کشید و گفت :"می شنوم."
امین، با اطمینان و مستقیم درخواستش را بیان کرد :"میخوام رهبر این ماموریت باشم."
ابروهای سرگرد تا بیشترین جای ممکن بالا رفت. متعجب، تک خنده ای کرد و گفت :"شوخی ت گرفته؟"
با دریافت نگاهی سرد و مصمم از مرد، ادامه داد :"امین تو شش ماهه اینجا نبودی. از هیچکدوم از جزئیات این چند وقت اطلاع نداری. میدونم سمیرا رو چقدر دوست داشتی، تک تک لحظاتی که بهم اصرار می کردی جای پدرت باهات بیام خواستگاری ش رو یادمه، ولی اینجا چیزی از میدون جنگ کم نداره. با احساسات نمیشه بزرگترین باند مخدر کشور رو دستگیر کرد. همه ما نه به اندازه تو، ولی در حد خودمون داغدار سمیراییم. و من مطمئنم همه برای شادی روح همکارشون، بیشترین تلاش شون رو میکنن. پس نگران نباش و منتظر خبر دستگیری قاتلای سمیرا باش."
کلمه "قاتلای سمیرا" مثلا سنگی بود که بر سر امین کوبیده شد. سوزش چشمانش کمی از داغی سرش نداشت. آه عمیق و بلندی کشید. نمی خواست جلوی سرگرد دوباره به گریه بیوفتد. لال شده بود. تمام جملاتی که برای قانع کردن سرگرد تمرین کرده بود، از ذهنش پرواز کرده بودند. تنها توانست با صدایی لرزان بگوید :"ولی..."
که انگشت سرگرد روی لبانش قرار گرفت :"هیچی نگو امین. نمیخوام نظرمو عوض کنی. این ماموریت برامون مهم تر از چیزیه که فکر میکنی و من به هیچ وجه توش ریسک نمیکنم."
و به سمت در خروجی رفت.
..................................................
ایرپادم را روشن کردم و دوباره سارا را صدا زدم. این دختر تصمیم داشت به این ماموریت گند بزند. با نوید تماس گرفتم :"سارا نیست."
_"پیداش میشه."
_"مرسی از کمک تاثیرگذارت واقعا !"
_"پلیسا رو ندیدین؟"
به اطراف نگاهی انداختم و گفتم :"فعلا که نه، ولی مطمئنم همینجاهان. نفوذی چی شد؟ پیداش کردین؟"
_"آره نگرانش نباش. دیشب تو مهمونی گرفتیمش."
خندیدم و گفتم :"به عنوان صاحب مجلس دیشب خیلی کارا کردی، خسته نباشی."
با بی توجهی گفت :
_"مراقب این پسره امین باش. با اینکه ماموریت باهاش نیست، ولی فکر نمیکنم بیکار بشینه."
خنده تصنعی ای کردم و گفتم :"کار کمی که نکردین، زن شو کشتین."
خنده گوشخراشش دوباره گوشم را به درد آورد :"حیف که هنوز از جنازه زن عزیزش خبرم نداره. همه شونو می شناسی دیگه؟"
_"معلومه! دو ماه و نیمه همه شونو زیر نظر دارم."
_"خیلی خب، سریع برین دیگه. وقتو تلف نکنین. مراقب خودت باش."
چشمانم را در حدقه چرخاندم و با صدای مسخره ای گفتم :"ممنون فرشته مهربون."
سمت یکی از دکه های خرت و پرت فروشی رفتم. پسر عینکی ای روی صندلی نشسته بود و سرش در گوشی اش بود. سرفه ای کردم و گفتم :
_"Can you help me ?"
از جایش بلند شد و روبرویم ایستاد :
_"Of course. How can I help you?"
_"I want a pocket mirror please."
سبدی پر از آینه های جیبی روبرویم گذاشت. یکی شان را برداشتم و بازش کردم. با آینه، پشتم را نگاه کردم. روی صندلی ها تعداد زیادی از مردم نشسته بودند. چهره کسی برایم آشنا نیامد. که ناگهان فرید را دیدم که کمی دورتر از من، دنبال دارا می رفت. سریع گفتم :
_"Sorry , my girl friend whom leg is broken is there , may I go and show it to her?"
با تایید پسر فروشنده، سریع دور شدم. ایرپادم را روشن کردم و گفتم :"دارا، فرید دنبال ته. یه هودی سبزلجنی پوشیده."
..................................................
سمت مرد کانادایی رفتم. عجیب بود که این قدر آرام روی صندلی نشسته بود و با موبایلش کار می کرد. نکند اشتباه کرده بودیم. زمانی که به او رسیدم، کنارش نشستم و گفتم :
_"ایده هوشمندانه ای بود. مرد کانادایی."
مرد هیج واکنشی نشون نداد. دستش را گرفتم و بلند شدم. با تعجب به من خیره شد و گفت :
_"Hey! What are you doing?"
خندیدم، ولی شک بدی در دلم افتاده بود :
_"جناب انگلیسی زبان، متوجه شدم. پاشو حداقل فرار کن."
دستش را کشید و بلند شد :
_"Who the hell are you? I don't know you!"
دقایقی، با چشمانی مات برده به او نگاه می کردم. یک قاچاقچی نباید این قدر خونسرد باشد. هر قدر هم نمایش بازی کند، الان باید حرکتی برای دفاع از خودش می کرد. به خودم آمدم و سریع گفتم :
_"I'm so sorry bro. I mistook you for someone else."
پوفی کرد و سرجایش نشست. از او دور شدم و ایرپاد را روشن کردم :"سریع دنبال یه پسر ایتالیایی با موهای سبز بگردین."
صدای فرهاد به گوشم رسید :"دو دقیقه پیش، از نزدیکی فرید رد شد."
سریع پرسیدم :"فرید دو دقیقه پیش کجا بودی؟"
_"نزدیک نمازخونه ها."
سریع به آن سمت دویدم. فقط چهل دقیقه تا پرواز مانده بود و حالا آن ها باید از گیت ها رد می شدند.
..................................................
_"اوان."
در حالی که مسیرم را به مکان های مختلف عوض می کردم، به علی پاسخ دادم:"بله"
_"دارا رفته پشت یه دیواری. صداشو شنیدم که داشت یه مشخصاتی ازمون به کسی می داد."
متعجب، ایستادم. دارا هم نفوذی شده بود؟ : "چی می گفت؟"
_"داره میگه سارا تو دستشوییه."
چشمانم را از عصبانیت بستم. سارا تنها کسی بود که فعلا می توانست مکانش مخفی بماند. چشمانم را باز کردم و مصمم گفتم :"با سرنگ بکشش. ساک شم با خودت ببر. تو لباس شم اگه چیزی بود، جمعش کن."
علی سکوت کرد. تردیدش مشخص بود. آرام گفت :"صداش داشت می لرزید. ترسیده بود. بهتر نی..."
با لحن دستوری و محکمی گفتم :"زود باش."
ایرپاد را به همه وصل کردم. می دانستم دارا هم می شنود. از زمانی که فهمید قرار است عضوی از انتقال باشد، استرس این ماموریت را داشت. می فهمیدم بیشتر از همه ما به این پول نیاز دارد، اما باید به من اعتماد می کرد. گفتم :"دارا از تیم حذف شد. منتظرش نمونید. کاش یکم درک می کردین که من برا ثانیه های این ماموریت برنامه دارم و لازم نیست نگران باشین."
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :"علی و ایلیا سریع از گیت رد شید تا من با سارا بیام."
ارتباط را قطع کردم و ساک دستی سارا را در دستم محکم گرفتم. آینه جیبی را باز کردم و پشتم را نگاه کردم. بالاخره امین هم پیدایش شد. ژاکت سفیدم را جلوتر کشیدم و فاصله ام را از او بیشتر کردم. باید سمت دستشویی های زنانه می رفتم.
..................................................
_"سروان کیانی، ایلیا و علی از گیت رد شدن. رامین و نیما هم دنبال شونن."
با صدای فرهاد، خطاب به همه افرادم گفتم :"آشیانه، هر وقت گفتم دستگیرشون کنین، می گیرین شون. بدون اجازه من هیچ کاری نمی کنین."
دنبال اوان می رفتم و کاملا زیر نظرش داشتم. مرتب مسیرش را عوض می کرد. نمی توانستم تشخیص دهم کدام یک از اعضای باند است. موهای سبزش چهره اش را که تنها از دور دیده بودم، بسیار رنگ پریده کرده بود.
_"مریم، از سارا چه خبر؟"
_"مثل اینکه توی دستشوییه. دم در دستشویی وایسادم تا بیاد. نفوذی مون بعد از اینکه اینو گفت، کاملا از دسترس خارج شد، فکر کنم گرفتنش."
با عصبانیت گفتم :"فرید تو معلوم هست کجایی؟ مریم میگه از دارا خبری نیست. تو مثلا دنبال شی."
_"قربان من یکم دورتر ازش وایسادم. چهار دقیقه پیش رفت پشت یه دیوار. هنوزم بیرون نیومده. الان میرم می بینم چه خبره."
پس از دقایقی، فرید با صدای آرامی گفت :"با سرنگ کشتنش."
..................................................
امین مثل کنه دنبالم افتاده بود. به اطراف نگاهی انداختم. اطراف یک دیوار، مردم زیادی جمع شده بودند. با رسیدن پلیس به آن مکان، رویم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم. واضح بود که جنازه دارا پیدا شده است. سمت دستشویی رفتم. مریم ولنجکی کنار دستشویی ایستاده بود. در دلم به سارا لعنتی فرستادم. کلاه کپم را از کوله ام درآورده و روی سرم گذاشتم.
_"ایلیا، سارا گفت کدوم دستشویی میره؟"
_"دستشویی آخر ردیف چپ."
و به ناگاه، سمت دستشویی زنانه دویدم.
..................................................
_"قربان، اوان وارد دستشویی زنانه شد."
_"نرو تو."
دم در دستشویی ایستادم. صدای جیغ زن ها، صدا را به صدا نمی رساند. تفنگم را درآورده و فریاد زدم :
_"خانما لطفا آماده باشید، مامور امنیتی هستم و میخوام وارد شم. هر کسی از دستشویی خارج شه، دستگیر میشه."
و دوباره این صدای جیغ ها بود که به گوش می رسید.
..................................................
با دویدن من و ورودم به دستشویی، جیغ یکی از زن ها کافی بود تا همهمه ای در دستشویی به پا شود. شانس آوردم ، این همهمه کار را برایم آسان تر می کرد.
سمت دستشویی سارا دویدم و خواستم در را باز کنم که با قفل بودن آن مواجه شدم. محکم به در کوبیدم و فریاد زدم :"سارا درو باز کن."
صدایی ازش در نمی آمد. دوباره و این بار، بلندتر فریاد زدم :"سارا این در لعنتی رو باز کن!"
قفل چرخید و در باز شد. به محض باز شدن در، دود زیادی به صورتم خورد و موجب سرفه ام شد. وارد شدم و در را قفل کردم. سارا با چشم های سیاه و خمارش روبرویم ایستاده بود. محکم در صورتش کوبیدم و گفتم :"آشغال الان وقت مواد کشیدنه؟ چقدر؟ چهل دقیقه؟! الان به خاطر توی نفهم اینجا گیر کردیم."
عجیب نبود که کسی شک نکرده بود، فضای اتاقک دستشویی بسته بود و دود از آن خارج نمی شد. از روی زمین لباس هایش را برداشتم و تنش کردم. چادرش را سرش کردم، پوشیه اش را کشیدم و ساکش را به دستش دادم. گفتم :"الان که اومدن، جیغ میزنی و فرار می کنی. می شنوی صدای منو؟" که صدای فریاد امین، رشته حرف هایم را برید.
و سارا فقط می خندید. حواسم را جمع کردم. بار دیگری در گوشش زدم و گفتم:"جیغ بزن سگ مرده!"
صدای جیغ مستانه اش که با خنده هایش ترکیب می شد، بیش از پیش روانم را آزار می داد.
..................................................
اسلحه را به روبرو نشانه رفتم و وارد دستشویی شدم. فریاد زدم :"پسر موسبز کدوم دستشویی رفت؟"
جوابی نشنیدم. دوباره گفتم :"هیچکس از این دستشویی خارج نمیشه. از جاتون تکون نخورید."
فریاد زدم :"قفل دستشویی ها رو باز کنید."
وسط آن همهمه نمی توانستم تمرکز کنم. فریاد زدم :"ساکت!"
پس از سکوت جمعیت، به ترتیب سمت دستشویی ها رفتم ، درشان را محکم باز کردم و اسلحه ام را نشانه گرفتم.
..................................................
سارا را به دیوار روبروی در، تکیه دادم، دستانم را دو طرف دیوار گذاشتم و پشت به در، به سارا خیره شدم. دستم را از روی پوشیه اش، روی دهانش گذاشتم و منتظر شدم.
که ناگهان در تکان محکمی خورد. سارا از زیر دستم جیغ کشید. صدای فریاد امین نیز بلند شد :"بازش کن." قفل در را باز کردم و دوباره سمت سارا برگشتم. امین طوری محکم در را باز کرد که به دیوار کوبیده شد و صدای گوشخراشی داد. می توانستم صدای اسلحه را از پشت سرم بشنوم. گفت :"ولش کن."
آرام دستم را ز روی دهان سارا برداشتم. سارا ساک دستی اش را برداشت و جیغ زنان از دستشویی بیرون دوید. شانس آوردم که حتی حین خماری، بلد بود چگونه فرار کند.
..................................................
اسلحه را نزدیکتر بردم و گفتم :"برگرد."
قبل از اینکه برگردد، دستم را گرفت و مرا به داخل دستشویی انداخت. سریع اسلحه را روی سرش گذاشتم و گفتم :"تکون بخوری شلیک می کنم." پشت به من، در را قفل کرد و مکث کرد. سپس آرام به سمتم برگشت.
نه هوایی وجود داشت، نه زمینی، نه زمانی. هیچ چیز وجود نداشت. اگر تنفس امری غیرارادی نبود، بلاشک من آن لحظه از خفگی ریه هایم هم می مردم. تنها چیزی که به نظر درست می آمد، این بود که من مرده بودم، و سمیرا زنده روبرویم ایستاده بود...
به یاد آوردن اتفاقات آن لحظه، شبیه بازسازی فیلمی بسیار قدیمی ست که رو به نابودی می رود. هر کسی هم چهره حاضر او را با موهایی سبز نشناسد، چشمانش برای هیچکس آشنا تر از من نبود.
سرم به سنگینی چندین تن فولاد شده بود و چشم هایم در گدازه های اشک، می سوختند. شاید باز هم مثل تمام روزهای این شش ماه، خواب می دیدم. اما این سمیرا با موهایی به سبزی بهار، شبیه به خیال نبود.
پاهایم سست شدند. خواستم زمین بخورم که دست هایش، بازوهایم را گرفتند. حتی با لمس دستانش از روی لباس، بیش از پیش احساس مرگ می کردم. من در آن ثانیه ها، تنها چشم بودم. چشم هایی که بی حرکت به تمام زندگی ام خیره شده بودند. نامش درون روحم با بلندترین صدای ممکن فریاد زده می شد، اما خودم تنها مبهوت چشمان خیالی اش بودم.
بالاخره با صدای روح نوازش که آتش را منجمد می کرد، به حرف آمد :"میفهمم الان چه حالی داری. و الان اصلا فرصت خوبی برای توضیح نیست. تو منو خیلی خوب میشناسی. میدونی چه آدم جاه طلبی بوده و هستم. همین برای اینکه بدونی چی شده کافیه.
بهت قول میدم دیگه توی ایران پیدام نشه که تو مجبور باشی باهام روبرو بشی. منو ببخش."
و بازوهایم را رها کرد تا روی زمین بیوفتم. ای کاش قدرت حرکت داشتم. ای کاش این بار که آخرین بار دیدارمان بود، می توانستم کاری کنم. دریغ که کاری از دست یک مرده بر نمی آید...
..................................................
همین روبرویی و شوکه شدنش کافی بود تا همگی سوار هواپیما شویم...
شروع : ساعت 12 نیمه شب
پایان : 4 صبح
ادیت : 11:30 صبح
پایان ادیت : 1 ظهر
:")))))
مرسی که خوندی :)
هیچ ایده ای راجع بهش ندارم که چجوری شده...دیشب این آهنگ رو گوش می دادم و با خودم گفتم من باید یه متن جنایی بنویسم
و تا رفتم زیر دوش حموم، همه ش شروع شد XD کل دو ساعت حمومم رو داشتم فک می کردم.
و دیشب شروعش کردم و تا تموم نشد، ولش نکردم. خیلی دوست داشتم زودتر تموم شه. امیدوارم پشیمون نشم.
به شدت مشتاق نظرات تونم. اولین باره این سبکو امتحان می کنم و به نظرم چندان خوب نشده. عای ریلی دونت نو...