ساخت کد موزیک

چشمانش را باز و بسته می کرد. سعی کرد او را درست ببیند. خودش بود؟ شاید در خواب بود. شاید کس دیگری خود را جای او جا زده بود. یا شاید اشتباه شنیده بود!

دستش را سمت موهای قهوه ای پریشانش برد تا از بیدار بودنش مطمئن شود. بله، لمس موهای لطیفش تفاوتی با زمانی که بیدار بود نداشت.

کلماتی که از دهانش خارج می شدند، تناقض های زیادی را با همه چیز به وجود آورده بود. می توانست همین جا به حرف هایش اعتماد کند. ولی ترجیح داد حقیقتش را خودش کشف کند. سرفه کوچکی کرد و گفت : "حرف تو دوباره بزن."

چرا الان باید گوش هایش بسته، و چشم هایش در آسمان مشکی روبرویش غرق می شدند؟ انگار که جهان به احترام دو چشم به زیبایی ماه، سکوت کرده بود.

با تکان خوردن دست هایش جلوی چشمانش، به خودش آمد : "چیزی گفتی؟"

نفس عمیقی از سر بی حوصلگی کشید : "سومین باره دارم برات توضیح میدم."

مگر حرفی در این مدت رد و بدل شده بود؟ او همیشه حرف هایش را از چشمانش می خواند. چشمانی که بر خلاف زبانش، توانایی دروغ گفتن نداشتند. دقیقه ها بود که پلک از چشمانش برنداشته بود. پس چرا متوجه حرفی نشده بود؟

-"من نمیدونم تو حرفی زدی یا نه، فقط میدونم هر چی که گفتی، از دلت نیومده."

می توانست عوض شدن رنگ صورتش را حس کند : "چرا اینو میگی؟"

دستانش را بالا برد و به گونه اش کشید : "چشمه ی حرفایی ت که از دلت سرچشمه می گیره، همیشه به آسمون سیاه چشمات می ریزه. چشمات خشکه، من حرفی توشون حس نمیکنم."

چشمانش تر شد. پس این بار رود دلش، غمگین تر از این حرف ها بود.

-"و الان، تازه دارم حقیقت رو می بینم. تو غمگینی."

دستانش را سمت چشمانش برد و سریع بارانش را خشک کرد. ولی مگر دل این حرف ها را می فهمید؟ هر وقت دستش به سرچشمه ی چشم هایش، که قلبش بود می رسید، چشم هایش هم لال خواهند شد.

و حالا...این چشم هایش بودند که دوباره خیس می شدند.

+"بهت گفتم طناب ما خیلی وقته که به نخ رسیده، قبل اینکه خودش پاره شه، باید خودمون ببریمش. وگرنه خودمونم زمین میزنه."

به چشم هایش لبخند زد و نوازش شان کرد : "منم دوست دارم."

بغض تیزی به گلویش افتاد که باعث شد لب هایش هم به لرزش بیوفتد. چشمانش را بست. نباید دلش بیشتر از این خودش را لو می داد.

دستانش را از کنار چشمانش، به روی گونه اش رساند و گفت :"چیو داری سعی می کنی پنهان کنی؟ من حتی فریادِ سکوتت رو هم می شنوم."

آهی کشید و قدمی به عقب برداشت که دستش از روی گونه اش کنار رود. بیشتر از این تاب لمس هایش را نداشت. دلی که عاشق ذره ذره ی وجود فرد مقابلش بود، چطور می توانست در برابر لمس هایش، خودش را نبازد؟

با چشمان بسته زمزمه کرد :"دوست...ندارم."

با اینکه می دانست دروغ ناچیزی بیش نمی گوید، ولی دلش به لرزه افتاد. این جمله ی غریب برای گوش هایش بیش از اندازه دردناک بود. هر چند به دروغ.

-"چشماتو باز کن تا صداتو بشنوم."

هم چنان چشمانش را بسته نگه داشت. ولی اشک ها از زندان پلک هایش به بیرون دویدند.

-"تو شهزاده ی منی. قول دادم همیشه به حرف دلت گوش بدم. این دل پاک و لطیف توعه که وجودت رو در بر گرفته. نه زبونت که فقط خودش رو احمقانه تکون میده. بدون اینکه به قلب یا عقلت توجهی کنه. حالا چشماتو باز کن تا صداتو بشنوم. به زبونت هم بفهمون که به حرف دلت گوش کنه."

نفس عمیقی کشید. با اطمینانی که از او گرفته بود، به آرامی چشمان خیس و سرخش را باز کرد.

لبخند دوباره ای روی لب هایش نشست. سمتش رفت و او را به آغوش کشید. امن ترین مکان برای حرف ها و اشک هایش، همین فرد و همین آغوش بود. آغوشی که تمام ترس هایش را از بین می برد. ترس هایی که مسبب این حرکات احمقانه ی زبانش بودند.

-"من که گفتم، تو شهزاده ی بی عشق من نیستی... :)"

+یکیو دارین که همینجوری چشماتونو بخونه :)؟

++این آهنگ ایهام...از اوناس...از همونا که ب خیالت بال و پر میده...

+++ If you didn't CHECK