کمتر از 3-4 ماه پیش بود که رفتم پیج شو دیدم

کاملا اتفاقی...بعد n قرن دیدمش و دیدم که چقدر جا افتاده تر شده. چ زندگی خوبی داره. خیلی براش خوشحال بودم. عاشق شوهر و دخترش بود. تقریبا تو همه پستاش عکس دخترش بود. و منم کنجکاو که اسم دخترش چیه...و وقتی اسم شو دیدم...خدایا...چقدر اسمش قشنگه...گندم *-*

تا حالا نشنیده بودم...و شدیدا به دلم نشست :')

تو همه پستاش از عشقش به شوهرش و بچه ش می گفت... به نظر زندگی شیرینی داشت. تا جایی که ما می دیدیم...

ازش خوشم اومد. قبلش فقط شایعه هایی که پشتش بودو شنیده بودم. حتی برنامه هاشم تو تلویزیون ندیده بودم. بی حس بودم بهش. ولی از اون روز به بعد حس دلنشینی بهش پیدا کردم...

و امشب...

خبر مرگش...قلب مو بد به درد آورد. دخترش...زندگی ش...رفته بود واقعا؟

و خبر بعدی که واقعا می شد اسم شو شلیک نهایی گذاشت...خودکشی... غیرقابل باور ترین چیز برای اون آدمی که من می شناختم...

ینی واقعا تونسته بود با وجود گندمی به اون لطافت خودشو بکشه؟ تونسته به زندگی ظاهرا شیرینش پشت کنه؟

مگه این زندگی لعنتی چقدر بی رحمه؟ مگه چقدر این آدمایی که از انسانیت فقط حرف زدن و مغز آکبندشو دارن کثیفن؟

وجهای دیگه ایم میتونه داشته باشه... شاید مجبور شده...انتخاب دیگه ای نداشته...

بیاین نیمه پرِ لیوانِ خالی رو ببینیم...

نمیدونم...فقط میدونم که الان 2-3 ساعته تصویر جنازه ش رو زمین اونم بعد 48 ساعت از ذهنم بیرون نمیره...

 

الان رفتم چک کردم...خودکشیم قطعی نیست. خیلی عجیبه...

تصویرش با چشم های بسته...قلب مو به درد میاره

 

 

تو پینترست بودم...

 

خیلی بزرگ نشدن :')؟