تو ایستگاه دروازه دولت، داشتم از پله برقی میرفتم بالا که دیدم یه پسربچه با فالهای توی دستش، نشسته پایین پلهها، دماغش خون اومده و داره گریه میکنه. رسیدم بالای پله برقی، دلم طاقت نیاورد. برگشتم از پلهها پایین، جلوش زانو زدم و گفتم : "چی شده؟"
گفت : "پولامو دزدیدن."
دوباره شروع به گریه کرد : "بابام دعوام میکنه."
دستشو گرفتم و گفتم : "شماره کارت داری؟"
گفت : "نه."
گفتم : "اشکالی نداره. با من بیا بریم از عابربانک بهت پول میدم."
گفت : "چقدر میدی؟"
گفتم : "۵۰ تومن خوبه؟"
گفت : "نه. پولم ۱۲۰ تومن بود."
گفتم : "باشه. بیا بریم بهت میدم."
تو ایستگاه رفتیم دم یه عابربانک. ۱۳۰ تومن براش گرفتم و دادم. بهش گفتم مراقب خودش باشه و رفتم. که یهو صدام زد : "خاله."
برگشتم. گفت : "تجریش از اینوره."
درسته که پولم دوباره تموم شد. ولی حداقل دلم براش آروم شد...
کاش واقعا یه روزی غم این بچهها تموم شه...
آب ؛