اولا که من از راه اومدم *عینک دودی آتشین

دوما که عاشق این ویدیوهاییم که تو خیابون می رقصن. خدایا من اون دنیا رقاص خیابونی میشم. کی میاد برام ساز بزنه ؟

ولی بازم دلم برا این سبک روزمره و چرت و پرت نویسی تنگ شده بود

بارها مخصوصا تو این مقطع ازم می پرسن دوست داری چی کاره شی. ب والله که من حتی دوست دارم فضانوردم بشم ولی هیچی نمیدونم !!!

نویسندگی که واقعا دوست دارم، یه پروسه واقعا ترسناکیه برام. اینکه تو یه کتابی با یه موضوع جذاب و خسته نکننده بنویسی که از قضا پرفروش هم بشه و تو بتونی کتابت رو دست مردم ببینی (این واقعا از آرزوهامه که کتابم دست مردم باشه و توی قسمت پرفروش کتابفروشیا) واقعا سخته. اونم الانی که همه اکثرا یه کتاب می نویسن و ناشرا چاپش میکنن

وقتی میری تو یه کتابفروشی و رمانای پرفروشش رو می بینی، از مغزت خون میاد بس که این رمانا چیپ و پیش پا افتاده ن. به جرئت میتونم بگم یکی از نویسنده های معروف ایرانی که کتاباش یکی از یکی پرفروش تر و حقیقتا چرت تره! حتی درست شخصیت پردازی و داستان نویسی رو بلد نیست! کسی که شخصیت اصلی تمام کتاباش یه دختر شر و شیطون و خوشگل و یه پسر پولدار غیرتی خفن خوشتیپه! نویسنده هه اصالتا ترکیه ایه باور کنید.

و این باعث میشه منم بترسم. نکنه نوشته منم چیپ و پیش پا افتاده بشه؟ نکنه چرت بنویسم و و و ...

فردا قراره برم مصاحبه برای دانشگاه. امشب نشستیم با بابام راجب سوالایی که ازم می پرسن حرف زدیم. حقیقتا اینطور مصاحبه ها رو دوست دارم. ریسک باحالیه. جلوی ده نفر باید خودت رو طوری معرفی کنی که قبولت کنن. هر چند اصلا برای رفتن به اون دانشگاه تمایل ندارم، ولی خب جالبه

دارم وکیل ووی شگفت انگیز رو می بینم. و این طوریه که هم چنان تو قسمت 12 ایتس اوکی تو نات بی اوکی (از این به بعد مخفف میگم ایتس اوکی) گیر کردم. ایتس اوکی سریال جالبیه. ولی واقعا هنوز اونطور چیز دست و پا گیری برام نداشته که تا ته شو مشتاق باشم ببینم. شخصیت دختره خیلی برام مصنوعیه. سیر داستان هم کنده. ولی وکیل وو برای منی که از دیدن آدمای اوتیسمی متاسفانه اذیت میشم، آن چنان جالبه و زیبا نشون شون میده که اصن ... عادتای یونگ وو اون قدر دوست داشتنیه که با هر بار تیک گرفتنش من ذوق میکنم. قشنگ ترین جاشم زمانیه که پشت در وایمیسته، با انگشتاش تا 4 می شمره و بعد میاد تو. ای خیداااااااا صهاثصهثباصخثهباصثبخاصر

انقدر چشمم از سریالا و کتابای چرت و پرت ترسیده که دیگه هم خیلی کم میخونم هم خیلی کم فیلم می بینم. وقت تلف کردنه واقعا زمان گذاشتن برای اینا. اصن جدیدا همچین قانونی تو زندگی م وضع کردم :

"هر سریالی (فیلم، کتاب و مشتقات) کلیشه ایه، مگر اینکه خلافش ثابت شه"

تبلت عتیقه م، بعد از این همه جنگندگی، هنگندگی و روانی کردن صاحبش، بالاخره سوخت =)))))))))) هم راحت شدم واقعا، هم دلم براش تنگ میشه. بچه از کلاس پنجم تا اینجا با من زندگی کرد. هر چند خیلی داغون بود ولی خب...اون زمانا دلخوشی م بود. ولی تنها چیزی که بابتش خیلی حیفم میاد، آهنگام بود که عملا نصف شون پاک شدن و من خر هی امروز و فردا کردم که بریزم شون تو لپ تاپ. هی عم دارم به خودم فشار میارم که چیا بود و برم دان شون کنم

امروز رفتم کتاب "وجود" فاضل نظری رو بخرم. ولی تموم کرده بود. تو اتاق دخترعمه م، یکی دوتا شعرشو خوندم و با هر بیتش بیهوش می شدم. واقعا خوش ب حال کسایی که میتونن اینطور شعر بگن. شعر گفتن برای من زجر عظیمه !

! به تن تبعید شد روح عدم پیمای من ای عمر

بگو بر شانه باید برد تا کی بار هستی را ؟

ولی حس رهایی بین واژه ها، حس ریختن احساسات درونی ت بین چند کلمه ی سیاه، حس استعاره هایی که شاید فقط خودت متوجه شون میشی، نوشتن برام مثل حس رقصیدن میمونه. مست و آزاد. من بین کلمات رازآلودم هر چیز ممنوعه ای رو جای میدم. هر چند که شما آینه ها متوجهش نشید. نوشتن روح منه. 

واقعا دوست دارم تمام زندگی م رو پای همین استعدادم بریزم.

واقعا برام عجیبه که دغدغه من که "زیبا بودن در عین حجاب داشتن" این قدر عجیب یا بده که بعضیا اینطور سخت و بد باهاش برخورد میکنن؟ من دارم وارد جامعه میشم. جامعه ای که هر روز زن هاش به روش جدیدی تن هاشون رو به نمایش میذارن. جدا از این، بعضی کسایی که حجاب ندارن، پوشش بدی ندارن و شاید صرفا موهاشون پیداست و این ب نظر من هیچ اشکالی نداره. کسی نبوده که با یه تار مو تحریک بشه وگرنه این مشکل از خودشه. ولی من کسی نیستم که اینطور پوششی رو برای خودم بپسندم. من دوست دارم باحجاب، و در عین حال، زیبا باشم. اینکه چه خطراتی منو تهدید میکنه، من به جای محدود کردن خودم، باید دیدگاهم رو محدودتر کنم. باید باورهام رو محدودتر کنم. باید من طوری باشم که خطری افکارم رو تهدید نکنه. قبول دارم چادر بهترین پوشش و کامل ترینه. حتی زیبا هم هست. ولی من برای خودم همیشه پوشیدن یه پارچه سرتا پا مشکی رو ترجیح نمیدم. من تنوع دوست دارم، زیبایی دوست دارم. وقتی میتونم محجوب و زیبا باشم، چرا جلوی خودم رو بگیرم ؟!

امروز کتاب تاریخ عشق رو خریدم. ترجمه ترانه علیدوستی. اینکه یه مدت چقدر از این خانم خوشم میومد به کنار، ولی اخیرا خیلی با ترانه علیدوستی ای که توی سال های شهرزاد بود، متفاوت شده. یه خانم فمینیست به شدت تندرو و تعصبی. البته طوری که از فعالیت هاش توی فضای مجازی پیداست...

خیلی دیگه ازش خوشم نمیاد. ولی این رمان رو هم تعریف می کردن، هم می گفتن ترجمه قوی ایه. امیدوارم اینم تو ذوق زن نباشه

تابستون داره تموم میشه و من به دلایل گوناگون، از جمله انتخاب رشته، ملاحظات، شرایط مختلف و ... با دوستام بیرون نرفتم. نه با سهی، نه با زهرا و ریحانه، نه با نرگس و راضیه، و نه فعلا قزوین. کارای مختلفی کردم، قبول دارم. همه شم خوش گذشت. ولی بیرون رفتن تنها با دوستام یه پارت جداگونه بود که فعلا حقیقی نشده

فکر کنم دو سه روز بعد کنکور بود که ما کنسرت نمایش سی صد رو رفتیم. قبل کنکور بیلبورداش رو مدام تو خیابون می دیدم. یه روز تو ماشین به بابام گفتم اگه می شد بریم خیلی خوب بود. و هفته ی بعدش پدر عزیزتر از جانم برام گرفتش. حس خوبی که یه نفر کاری رو که فقط همینطوری به زبون آوردی ش و اون برات انجامش داده، یه حسیه که نمیشه توصیفش کرد. ولی به قول کتاب تاریخ عشق : "اگر بگویم او توصیف ناپذیر است، کافی ست؟ نه. سعی کردن و موفق نشدن بهتر از سعی نکردن است" حسش شبیه دیدن یه نور آخر مسیرته. یه نوری که نسیم ملایمش هم به گونه ت میخوره. چشمات اذیت میشه، ولی اون قدر درخشندگی ش لذت بخشه که نمیتونی لبخند از ته دل بهش نزنی

و این نمایش آن چنان قشنگ بود که جمعیت چندصد نفری آخر نمایش همگی بلند شدن و سرود "ای ایران" رو خوندن

واقعا تو این نمایش بهم ثابت شد هنر و آواز ایرانی تکرار نشدنیه. خودم از کساییم که موسیقی سنتی خیلی کم گوش میدم و برام خسته کننده س. ولی واقعا جذابیت و ابهتش رو وقتی حضوری حسش کنی متوجهش میشی. سمفونی ایه که تمام دنیا رو بیاری، روبروش انگشت به دهان میمونن

آخرش حین خوندن سرود ایران، اون قدر سرشار از حس غرور و افتخار به کشورم و تاریخش بودم که بغض کرده بودم. زیبایی بعضی تصاویر و موسیقی ها اون قدر زیاده که هیچ دوربین یا ضبط کننده ای قادر به ثبتش نیست

تو این نمایش دختری معرفی شد که اپرا می خوند، حنجره جادویی این دختر کل فضای نمایش رو به لرزه درمیاورد. هر طرفو نگاه می کردی یکی داشت از بغلی ش می پرسید "این دختره کیه" منم الان به شما میگم. دلنیا آرام. بین جواد عزتی و طنار طباطبایی و امیر جدیدی و همه ستاره های اون نمایش، هیچکس به اندازه این دختر فوق العاده نبود و همه رو مبهوت نکرد.

همین صدای اپرایی که می شنوید و داره با تمام نفسش میخونه، دلنیا آرامه. همون دختری که یه چیزی شبیه شاخ رو سرشه و رفت بالای ارابه

تمام صدای پس زمینه ای هم که اینجا می شنوید، دلنیاست. دختر که با لباس مشکی بالای بالای ساختمون ایستاده

کشیدگی صداش تو آخر ویدیو لرزه به تنم میندازه

خیلی وقت بود دلم می خواست یه خاطره ای از نمایش سی صد بنویسم.

این عکسم بمونه به یادگار

هفته پیشم رفتیم پارک ارم. واقعا نیاز به اون حجم از جیغ زدن و هیجان احتیاج داشتم. آخرین دستگاهی که سوار شدیم، دو سری صندلی دایره ای داشت، که تا بالای بالای یه ریل سهمی شکل می رفت، و یهو پرت می شد پایین. اون قدر این سهمی رو طی می کرد تا بایسته. سرعتش و هی بالاپایین رفتنش انقدر هیجان انگیز بود که وای... یه جا دست و پاهامو کامل بالا گرفتم و از ته دلم جیغ زدم. سارا از اون پایین می گفت آلا اون بالا کامل کشف حجاب کردی

یکی دیگه م که سوار شدیم و به نظرم از اون سهمیه ترسناک تر بود، یه دیسک بود که دورش قفسای صندلی بود. یهد شروع می کرد مثه فرفره چرخیدن و در عین حال، دیسک اون قدر کج می شد تا عمود شه. حالا اینم همینطوری می چرخید. این دیسکه به خاطر این برام ترسناک بود که وقتی عمود می شد و می چرخید، تو وقتی جایی قرار می گرفتی که صندلی ت از نزدیک زمین رد میشه، واقعا حس می کردی داری میوفتی و با همه وجودت کمربند و میله رو می گرفتی. به قدری سر اون جیغ زدم که واقعا یه جاهایی از شدت ترس نمیدونستم باید چیکار کنم. ولی همونم مزه داد

بنده کسی هستم که از فیلمای ترسناک مثه سگ می ترسم، ولی هر نوع دستگاه هیجان انگیز و ریسکی رو حاضرم سوار بشم. یه روزم میخوام برم بانجی جامپینگ. کی با من میاد ؟

یه چیز دیگه م فقط تعریف کنم میرم. دو هفته پیش رفته بودیم پیست اسکیت سواری. من و حنا و سارا رفتیم. حنا تازه اسکیت یاد گرفته، هی می خورد زمین. کنار دیوار بازی می کرد. به جرئت میتونم بگم اونجا تنها کسی که روسری سرش بود، من بودم. بقیه یا کلاه سرشون بود، یا دستمال سر، یا هیچی. من کاری با اونا ندارم ولی منظورم این بود تنها کسی که اونجا متفاوت بود، من بودم. و چقدر نگاهاشون آزارم می داد. یه پسره م که اسکیتش خوب بود دوبار سریع اومد سمتم که مثلا منو بندازه. بار اول جا خالی دادم و وقتی رد شدم، صداشونو شنیدم که می گفتن "اووو چه جاخالی ای" بار دوم هم مستقیم اومد طرفم خوردیم بهم. داشتم تعادل مو از دست می دادم ، که محکم سینه ی پسره رو هل دادم و پرتش کردم زمین. پاشو گرفت الکی و بلند شروع کرد به آخ و اوخ کردن. منو یه نگاه بهش انداختم و بلند گفتم "یاد بگیر از این به بعد نری تو حلق مردم !" و رفتم. بعدش دیگه کلا دور و برم پیداش نشد. ولی حال کردم از این واکنش خودم. اه پسره الدنگ مزاحم

آخراش که رفتم اسکیتای حنا رو کنار پیست درآرم، خم شد تا بنداشو باز کنم، که حنا سر خورد و افتاد زمین. و من به خودم اومدم و زمینو دیدم. روسری م رو زمین بود. حنا وقتی داشت میوفتاد، روسری مو گرفته بود تا نیوفته و روسری منم کامل افتاده بود. منم افتادم به جر خوردن اون وسط. منی که اونجا تنها باحجاب بودم. واقعا تو زندگی م اونطور کشف حجاب نکرده بودم.

خیلی دلم برا اسکیت سواری تنگ شده بود. بیشتر از 3-4 سال بود که بازی نکرده بودم. دلم میخواد تنها برم پیست و خودم حرکت خفناشو یاد بگیرم.

آخیش. بالاخره خیلی از خاطره هایی که به دلم مونده بود رو نوشتم.

دلم می خواست برای این یهویی رایت نوم عکس گیاهم با شمع مو بذارم. ولی خب گوشی در دسترس نبود. دفعه بعد قول میدم بذارم

و ... مرسی اگه به گشادی ت غلبه کردی و تا اینجا خوندی =)