اشتباهه، اشتباه محضه که همه ی وجود تو به یه آدم بند کنی و هر ثانیه منتظرش باشی.
منتظر توجهش، منتظر لبخندش، منتظر چشم هاش، منتظر آغوش هاش، منتظر، منتظر، منتظر...
و اشتباه تر از همه ی این ها هم، اینه که اشتباهت رو دوست داشته باشی...
اشتباه، اشتباه، اشتباه.
شاید بعد رفتن اون آدم، این فقط ریه هاتن که اکسیژن رو فرو میدن و نهایت تلاش شونو برای تپیدن یه قلبی که روحی درش وجود نداره میکنن. یه تلاش بیهوده برا زنده نگه داشتنِ یه آدم بی روح، یه آدم بی انگیزه، یه آدمی که تموم شده. آدمی که آخرین قطره های روحش خیلی وقته که از چشم هاش چکیدن.
به قولِ خوابِ سرندیپ...
توی این تک لحظه ی سیاه،
تو رو حتی غم دوست نداشت
شایدم بعضی از ما بخوایم انقدر اشتباه کنیم که بالاخره به "اشتباهِ درست" مون برسیم. بماند...
نجات، نجات، نجات. بیشترین چیزی که این آدم تو این دوران در جستجوشه، نجاته. نجات از یه مرداب شیرین و زجرآور که هر لحظه دست و پای افکارش اونو بیشتر به پایین میکشونه.
افکاری که مثل مواد مخدر جسم و روحت رو از دنیا جدا میکنه و به قهقرای بدبختی و فلاکت میکشونه. طوری که حتی خودت هم نمیفهمی.
تا اونجایی که از افکارت، اُوِردوز میکنی.
همیشه میگن آدما ممکنه تو این دوران، انتخابایی حتی به مراتب بدتر از انتخابای قبلی شون داشته باشن. آدمای اشتباه تر، تصمیمای اشتباه تر...روح، منتظر هر تلنگر کوچیکیه که به جسمش برگرده، که دوباره نفس بکشه. و دست به هر کار درست یا غلطی برای هدفش میزنه.
فکر میکنه، فکر میکنه، فکر میکنه.
فکر میکنه با کشتن خودش، روحش برای همیشه می میره و از این دردها رها میشه.
فکر میکنه با خالی کردن خودش جلوی هر آدم درست یا غلطی، تسکین پیدا میکنه و میتونه برگرده. حتی به قیمت تحقیر کردن خودش.
فکر میکنه با گریه نکردن و تلنبار کردن دردهاش، همه چی تموم میشه و یه روز همه اینا عادی میشه.
انقدر فکر میکنه، انقدر تصمیمات مختلف و غریب می گیره که گره ی این کلاف سردرگمی، هر بار کورتر از قبل میشه.
شاید واقعا به قول پرسون، باید برید از همه چی. برید و رفت. با همون قطار قدیمی که صبح زود به مقصد ناکجاآباد حرکت میکنه.
میشه سوار اون قطار شد و همه آدمایی که کنارت بودن و هستن رو دوست داشت، کنار گذاشت، و رفت...؟
بی انصافیه، خیلی بی انصافیه. آرامشی که به دست میاری، یه بی انصافی بزرگ در حق همه کساییه که دوستت دارن. وجدان عوضی خودت هم هیچوقت آروم نمی گیره، مطمئن باش. مگر اینکه جنازه ی وجدان تو کنار جنازه ی انسان هایی که دوستت داشتن، ترک کنی و بری...
ما که قاتل نیستیم، هستیم؟
ما یه مشت زندانی ایم. که محکومن به این حبس ابد و یک روزیِ دنیا. میلیاردها انسان دردمند که محکومن به ادامه دادن، محکومن به کم نیاوردن. حداقلش به خاطر آدمایی که دوست شون دارن. و در بالاترین مرتبه، امانت بزرگی که پروردگارمون بهمون داده. "جان" مون...
شایدم...شایدم بشه انقدر جنگید که حداقل برای یه روز، تو این زندان "زندگی" کرد، هوم؟
که روزی که آخرین نفس مونو می کشیم، بتونیم با خیال آسوده بگیم "ما به زندگی رسیدیم..."
#Soul_Caressor
+دیشب که این مومنت مرگ اومد (اشاره به ویدیو) دقیقا همچین ادیتیو با خودم تصور کردم، که با خوندن شون با هم، تو ویدیو، خاطرات شون دوره شه، "گاد...میشه یکی ادیت این شکلی ازش بذاره؟"
و امروز، فن پیج مورد علاقه م ادیت شو گذاشت ="""")))))
از قشنگ ترین ادیتاییه که دارم؟ %100 !!!
++جایزه پراکنده ترین متن سال هم، به این متن تعلق می گیره. و خب، دلیل شم واضحه. از ذهن بهم ریخته م تراوش شده...