قلم طوسی رنگ فلزی را که همدم تمام تنهایی ها و نوشته های آشفته ام است، به دست می گیرم. عضله های تحلیل رفته دستم حرکتش می دهند. خطی می نویسم که خود نیز قادر به خواندنش نیستم. جمله ای گنگ که شاید می خواستم تمام تیغ های درون مغزم را درون خود جای دهد.
چشم هایم را می بندم و فکر می کنم : "تا کی می خواهم از کلیشه ها و اراجیفی که سر را به درد می آورد، بنویسم؟"
چشم هایم را باز می کنم، و حقیقتی روبروی چشمانم خودنمایی می کند : "تا کی می خواهم نگران تفکرات دیگران باشم؟"
این منم. به عقیده دیگران، کلیشه ای، احساساتی، دیوانه، عجیب و ... اما من خودم به تمام این کلمات، یک صفت "پیچیده" اضافه می کنم.
قلمم خشک شده. منتظر حرکت دست صاحبی ست که جمع آوری افکارش در ژرفای دریای خیالش، او را غرق کرده. دستم را به سرم می گیرم. داغ است. شبیه به آتشی که می دویدم تا مرا نسوزاند، و در حقیقت، این دویدنم بود که مرا خاکستر می کرد.
داغی سرم، دریای خیالم را ابری کرد که در صحرای چشمانم بارید. هاله ای دور دستم پیچید و متوقفش کرد. و در گوشم نجواکنان، خواند : "بگذار این بار قلم خشک شود، بگذار این بار ذهنت خاکستر شود، بگذار این بار قلبت دوباره بلرزد، بگذار این بار باران بنویسد..."
سرم را پایین گرفتم و به کاغذ سفیدی که زمانی جان یک درخت بود، نگاه کردم. باران خیسش کرد. درخت آبیاری شد. شاخه های درخت لا به لای الیاف کاغذ، برایم رقصیدند.
اشک ها می نوشتند : "حس غریب آشنایی در وجودش پرسه می زند. به در و دیوار می کوبد و خواب شب هایش را آشفته می کند. این حس محتاج آزادی ست. آزادی از دست هایی که به آغوش بگیرند، پاهایی که بدوند، لب هایی که ببوسند، موهایی که نوازش شوند، چشم هایی که کور شوند، گوش هایی که نشنوند، قلبی که نبض نامنظم بزند، عقلی که به زوال بیوفتد، تنی که به تن دیگری بپیچد، و در انتها، روحی که پرواز کند...
او از خود می ترسد. از او می ترسد، از هستی می ترسد. شاید تنها راه رهایی از این ترس، دو حرف باشد : "تو"
سکوت کن. حرف هایت بارها او را در اشک های خونین خود غرق کرده است. این بار بگذار تن ها با هم سخن بگویند..."
+ از روحت و آنچه می خواهد، نترس، بگذار دیوانگی کند .