چشمامو باز کردم. درد عجیبی توی قفسه سینه م می پیچید. انگشتامو بهم فشار دادم و ناله ی کوچیکی از حنجره م خارج شد. اطرافو نگاه کردم. اصلا شبیه جایی که آخرین بار بودم نبود. اتاق من این شکلی بود؟ من اصلا این اندازه رنگ سفید تو اتاقم به کار نمی بردم...
مردی سراسیمه در حالی که دکمه های روپوشش رو می بست، در اتاقو کوبید و وارد شد. انگشت اشاره ش رو رو نبضم گذاشت و نفس نفس زنان سعی کرد بهش گوش کنه. با نهایت بی حالی ای که داشتم، چشمم روی حلقه ی طلایی رنگ انگشتش سر خورد. لبخند محوی به لبم نشست. عجیب بود. تو همچین شرایطی وقتی تازه به هوش اومده بودم، هنوز هم تلخند هام برای هر اشاره کوچیکی به یه آدم، زنده می شدن.
ناگهان فکری از ذهنم گذشت، با نگرانی دست چپم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. درد ناشی از کشیده شدنِ سرم توی رگ هام پیچید و باعث شد صورتم رو جمع کنم. ولی انگشترم مهم تر از این حرف ها بود. به انگشتم نگاه کردم . نفس عمیقی از آسودگی کشیدم. حلقه م سر جاش بود.
که دکتر دستم رو گرفت و سریع رو تخت گذاشت و عصبی پرسید "معلوم هست داری چیکار می کنی؟ این از الانت که بعد یه عمل 12 ساعته اینطور خودتو تکون میدی، اونم از پریشب. آخه کدوم آدم احمقی که بیماری زمینه ای قلبی هم داره، نصف شب پا میشه میره زیر بارون؟ ها؟"

شناختمش. دکتر قلبم بود. همیشه نصیحتم می کرد و منم با اینکه تلاش می کردم به حرفش گوش بدم، بازم بعضی وقتا قلبم لجبازتر از خودم می شد. اون شب بارونی هم همینطور بود. یادم میاد...تو دلم با خودم گفته بودم "تو که به معشوقه ت نرسیدی، حداقل اشک هاتو به معشوقه شون که بارونه برسون" و بدون چتر زدم به خیابون. یادمه بی حال راه می رفتم. از یه جایی به بعدم دیگه چیزی یادم نبود.
دکتر علائم حیاتی مو چک کرد و دوباره شروع کرد به نصیحت کردن. واقعا فکر می کرد منی که تازه به هوش اومده بودم الان میفهمم چی میگه؟ صداش مثل صدای باد بود. همون قدر گذرا و بی اهمیت. و من فقط به صورتش نگاه می کردم.
رفت سمت در. فکر کنم نصیحتاش تموم شده بود که داشت می رفت. چرخیدم سمت پنجره و چشمامو بستم که دوباره بخوابم. پلکام سنگین بود. دوباره فکر احمقانه ای از ذهنم گذشت که باعث شد به خودم لعنت بفرستم "ینی اومده...؟ هه...تو هنوزم منتظرشی؟ هنوزم مثل احمقا؟ هنوزم خسته نشدی؟"
بین همین مزخرفات ذهنم، صدای دکتر رشته ی افکارمو پاره کرد "یکی برات نامه گذاشته"
نور احمقانه ی دیگه ای تو قلبم روشن شد. سمت دکتر برگشتم و بهش خیره شدم. به طرفم اومد و پاکتی رو دستم داد. دستش رو روی شونه م گذاشت و تهدیدآمیز گفت "دیوونه بازی در بیاری قلب پیوندی تو برمی گردونم به صاحبش"

نفس عمیقی کشید و بیرون رفت. با تکیه دادن آرنجم به تخت، خودم رو به سختی بالا کشیدم و نشستم. فکر نمی کردم انرژی بدنم این قدر تحلیل رفته باشه. پاکت رو باز کردم و نامه رو بیرون آوردم. بوی تلخ و آشنایی تو بینی م پیچید. بی اراده نامه رو بالا آوردم و روی لب هام گذاشتم و بوشو به سینه م کشیدم. با اینکه قلبم عوض شده بود، هنوزم این عادتای غیرارادی و احمقانه رو داشتم؟
بعد دقایقی، به خودم اومدم و یاد نامه افتادم، از روی لب هام برش داشتم و به دست خطی که برام دردناک و در عین حال دوست داشتنی بود چشم دوختم.
محو خطش بودم. متوجه نشدم چجوری نامه رو می خوندم، فقط صداشو می شنیدم که با خط ها توی گوشم پخش می شد. هر چقدر بیشتر جلو می رفتم، دست هام هم بیشتر می لرزید.. صدای خط های آخر رو درست نمی شنیدم، به سینه کوبیدن های قلبم مزاحمش می شد و نمیذاشت درست بهش گوش بدم :

"اگه داری این نامه رو میخونی، معنی ش اینه که همه چی درست پیش رفته. من هیچوقت نمیتونستم درد کشیدن تو ببینم، پس گریه نکن. خودت میدونی که این قلب همیشه متعلق به تو بوده.

دوست داشتم، دوست دارم، دوست خواهم داشت.

مراقب قلب مون باش :)"

بغض وحشتناکی تیغش رو روی گلوم گذاشته بود و می خواست پاره ش کنه. با بدنی که نقطه به نقطه ش می لرزید، بلند شدم و سمت در رفتم. پایه ی آهنی سرم هم همراه رگ دستم کشیده شد و دنبالم اومد. دردش در برابر درد پیچیده توی قلبم هیچی نبود.

اولین کاری که باید قبل هر واکنشی می کردم همین بود. جالبه که مغزم تو اون شرایط کار می کرد، ولی خب...کارِ اشتباه.

بعد از انداختن قفل در، پاهام نیروشونو از دست دادن و زمینم زدن. همراه زمین خوردنم، پایه ی سرم هم افتاد و صدای بلندی کرد. فکر کنم همون باعث شد پرستار پشت در بیاد و در بزنه.

دستم رو اروم بالا اوردم و روی دهانم گذاشتم. انقدر کلمات و تصاویر توی ذهنم همهمه ایجاد کرده بودن که دهانم نمیدونست کدوم شون رو باید خارج کنه. پس به ناله های عجیب و اشک اکتفا کرد.

صدای کوبیده شدن در و حرف های بلند دکتر و پرستارها رو می شنیدم. ولی مغزم هیچ فرمانی برای اهمیت دادن نمی داد.

داغ شدن صورتم رو حس می کردم. دست هام از اشک های روان روی گونه م خیس شده بود و پلک هام هیچ حرکتی نمی کردن. سوزش چشم هام از شدت پلک نزدن و خیس بودن، به سنگینی سابق شون اضافه شده بود و حس مرگ واری رو بهم می داد.

ناله های نامفهومم بالاخره معنی به خودشون گرفتن. هر چند که همون معانی هم، بی معنی بود:

"ینی چی...؟ ینی الان...تو نیستی؟ تو نیستی و قلبت رو واقعا پیش من جا گذاشتی؟ اینم دروغه نه؟ مثه همه ی دروغای شیرین سابقت، اینم دروغه...بگو که درست میگم.

ینی چی؟ چرا هیچ توضیحی برای این کارت وجود نداره؟ تنها توضیحی که به ذهنم میرسه، اینه که تو...خود تو قلب منو بیمار تر از اونی که بود کردی. خودت بهش زخم زدی. خودت خون ریختنش و بند اومدن نفس های منو دیدی و ... دم نزدی. شاید اگه تو نبودی من هیچوقت حالم به خرابی ای که بعد تو شد، نمی شد. اونوقت...اونوقت الان قلبت...تو سینه ت نیست؟ تو سینه ی مزخرف منه؟ من دارم به جای تو نفس میکشم؟ تو...تو الان کجایی؟ قول میدم اگه حتی یه حرف از صدات از پشت این در بیاد، بازش کنم. قول میدم. به قلبت قسم میخورم. قسمای من که مثه تو نبود، واقعی بود! قسم میخورم، هوم؟ صدام بزن...خواهش میکنم..."

چند لحظه ای به امید صدایی سکوت کردم. ولی هیچ صدای آشنایی جز صداهای نامفهومی که قلبم متوجه شون نمی شد و شبیه صدای گوش خراش یه تلویزیون برفکی بود، نمیومد.

"من...من ازت متنفرم. تو تمام حرف هایی که به من زدی، قول هایی که بهم دادی رو دونه دونه زیر پات گذاشتی و حالا...قلبت رو به من دادی؟ نه. این قلب مال من نیست. حتی اگه میگی مال خودت نیست، باشه، ولی مال من نیست. یادت نمیاد؟ خودت بهم ثابت کردی همه چی ت دروغ بوده. عشقت، حرف هات، قول هات، امیدهات، بوسه هات، آغوش هات...همه دروغ بوده و من...منِ​ احمق بودم که باورشون کردم.

حالا...حالا الان...چرا هیچکس از خواب بیدارم نمیکنه؟ یه خواب این قدر باید دردناک باشه؟ همیشه وقتی به این نقطه ی عذاب آور از خوابم می رسیدم بیدار می شدم. الانم موقع شه دیگه، نه؟"

رد قرمز نیشگون هایی که برای بیدار کردنم از دستم می گرفتم، روش موند. تازه متوجه خونی شدم که از قسمتی از دستم که سرم بهش وصل بود، می ریخت. فکر سیاهی از ذهن آشفته م رد شد که باعث شد منجمد شم :

"تو...تو رفتی. تو رفتی و قلبت رو جا گذاشتی. منم باید بهت برش گردونم."

خودم رو روی سرامیک قرمز روی زمین، سمت میز کشوندم. با ناتوانی دستم رو به میز گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. با چشم های تاری که داشتم، پیدا کردن چیزی که می خواستم، مشکل بود. دستم رو جلو بردم و چاقو رو برداشتم. و تنم دوباره بی حال شد و زمین افتادم. صدای دکتر کمی قابل تشخیص شده بود. میتونستم التماس صداش رو حس کنم که می گفت در رو باز کنم.

کنار دیوار رفتم و بهش تکیه دادم. چشم هام رو بستم و به آخرین قطره ی اشکم اجازه ی ریزش دادم. چطور می خواستم با این دستی که حتی توان نگه داشتن چاقو رو هم نداشت، به سینه م ضربه بزنم؟

دستم رو بلند کردم و با نهایت نیروم عقب بردم. و قبل از اینکه به سینه م فرود بیارم، در با شدت محکمی باز شد و بهم برخورد کرد.

از شونه ی راستم زمین خوردم و چاقو سمت دیگه ی اتاق پرت شد. چشم هام سیاهی رفت و قبل از اینکه بیهوش شم، اشک هام دوباره بیرون دویدن و بین بازوهای دکتر، ناله ی آرومی کردم :

"منم دوست داشتم...دارم..."

#Soul_Caressor

+ این متن از این پست الهام گرفته شده...

++ این آهنگ (و یه آهنگ دیگه) قفلی این روزامه. دارم باهاش نفس میکشم. عجیب نیست...لیریک و ملودی ش از حامیم عه...

+++ این هفته امتحان ترمام شروع میشه، و خواستم قبلش یه سری به اینجا بزنم و چنتا پست تولدو آماده کنم که خب...عای دونت نو وای بات...up.20script بدجور ریده و اگه درست نشه...من از دنیای وبلاگ و وبلاگ نویسی لفت میدم

++++ دلم برای همه تون لک زده و نمیدونم میتونم الان همه ی کامنتای رنگی رنگی تونو جواب بدم یا نه...ولی یه موقع همه رو جواب میدم. قول میدم :)

+++++ لطفا هر چیزی بپرسید جز درباره ی حالم...شرمنده ی همه تونم.

ولی خب بگم که...همه چیز بهتره

نمیدونم تا کی هستم. شاید یکی دو ساعت دیگه، شایدم کمتر

++++++ من نمیدونم با خراب بودن این سایته و آپلود ویدیوای تولدا باید چیکار کنم. کادوام چی میشن؟! ینی امروزم نمیشه پست تولدا رو آماده کنم؟! وات ده...