با اینکه مرتب تعادل شو از دست می داد و نزدیک بود بیوفته، ولی از راه رفتن روی جدولا خسته نمی شد. هر بار که از روشون میوفتاد، دوباره می رفت بالا و به راهش ادامه می داد. میشه گفت انگار جدولای اون خیابونو به نام شون زده بودن. 25 امِ هر ماه، تو همون ساعت، خیابون برای اون و معشوقش خالی می شد. که مثه همیشه با هم روی اون جدولا راه برن، بیوفتن، بپرن، و بعد 1ماه دوری، بتونن فقط توی 2 ساعت، دلتنگیاشونو تخلیه کنن.

هر چند که خیلی وقت بود نمیتونست معشوق شو بغل کنه، و معشوقش هم کنارش روی جدولا راه بره، ولی همین که میتونست دست شو بگیره و به معشوقش که روی آسفالتا راه می رفت نگاه کنه، بهتر از هیچی بود...

"ذوقِ اولین...بغضِ آخرین... هیچوقت فراموش شون نمیکنم. ذوقِ اولین باری که با هم رو اون جدولا راه رفتیم و پاتوق مون شد...اولین شروع با سولمیتت... ذوقِ همیشگیِ بغلات...که نمیدونستم آخرین باره...و برام تبدیل به بغض شد...

یادت میاد؟ همیشه بهم می گفتی حواسم باشه چیا رو فراموش میکنم...حواس مون به فراموشیامون باشه... بعضی چیزایی که ناخودآگاه فراموش شون کردم، لایق فراموش شدن نبودن...همیشه این حرفت فکر منو درگیر... و بعد به حسرت فراموش شده هام... و بعد به ترسِ فراموشیِ​ تو ختم می کرد. خوشحالم...خوشحالم که هنوز با این وضعیت، روحم تو رو می بینه :)

میدونی...تو انگار یه شخصیتِ اجباریِ داستانِ بی ربطِ  زندگی بودی...انگار از اول مال اینجا نبودی. یه فرشته که خدا برای لحظاتِ چسبیدنیِ زندگی من امانت داده بود. و خب... اون کشتیِ بی معرفت خیلی زود اومد دنبالت. و تو رو با خودش به اقیانوس آرام برد...جایی که دیگه دستم بهت نرسه...ولی ساده لوح بود. نمیدونست وقتی روحا یکی بشن، همو تو جاهایی که حتی وجود خارجیم ندارن، می بینن.

آدم وقتی عاشق میشه، به احساس معشوقش، بیشتر از هر کس دیگه ای شک میکنه. انقدر عاشقه که ترسِ از دست دادن معشوقش، مدام شَکو مثل خوره میندازه به جونش. و باعث شد که منِ احمقِ عاشق، اعتراف یه قلبو جدی نگیرم. درسته، من بزرگترین اشتباهو کردم... اعتراف قلبی که جدی گرفته نشد...یه قلبِ آبی، یه قلب دریایی، پاک و لطیف... که زود به زادگاهش، دریا، برگشت...

اوهوم...دریا... دریایی که فقط همون میتونست صاحبِ یه فرشته ای به پاکی و ظرافتِ تو باشه. دریایی که فقط همون میتونست حس ظرافت یه پرنس و پری دریایی شو درک کنه...که خودشم از هم جداشون کنه...چرا...؟ واقعا چرا این پارادوکسِ نفرت انگیزو باید دریا ایجاد می کرد؟!

 

به قول علیرضا آذر، "آدم که عاشق شد، گرما نمی فهمد...آدم که عاشق شد، من را نمی فهمد...طوفان نمی فهمد، سرما نمی فهمد...چیزی نمی فهمد، اصلا نمی فهمد..." و برای من، کلماتت نامفهومن، تو برای هر ثانیه حرف زدنت، منو لغت نامه نیاز می کنی...وقتی از بی بند بودنت به این دنیا میدونستی... و میخواستی منو برای نبودت آماده کنی...و آمادگی من، به اشکای روی گونه م ختم می شد...و مغزی که برای درک کلماتت خاموش می شد...و دستای گرم تو، که دو طرف صورت مو می گرفتن، و صدات که عاجزانه و عاشقانه نجوا می کرد: "Hey...Close Your Eyes...Life Goes On" و منی که با صدای بغض آلود می گفتم: "...But I Need Somebody...I Need You" و بوسه ی همراه با لبخند اشکیِ تو که به پیشونی م میخورد، و لب هایی که هنوز روی پیشونی م بودن و می گفتن: "...I'm always with you...On These Street Curbs...With My Hands That Are Covering You" چشمامو می بستم... سرمو می گرفتم پایین...نمیخواستم اشکامو ببینی...ولی یه روح نمیتونه غم خودشو حس نکنه... چونه مو می گرفتی بالا، موهامو کنار می زدی، گونه مو نوازش می کردی، ولی اشکامو پاک نمی کردی. درخشش اشکامو دوست داشتی. فقط یه لبخند تحویلم می دادی که:" ایتس اوکی تو نات بی فاین" و بالاخره از انگلیسی حرف زدن دل می کندی:"ستاره ها وقتی عاشق میشن می درخشن" و میذاشتی که روی شونه ت گریه کنم...

دیگه عادت کردم...تموم ثانیه هام به امید این دو ساعت میگذره. که کنارت راه برم. که باهام حرف بزنی. و دوباره تا دو ساعت بعدی ش صبر کنم.

یادته؟ اوایل خیلی این سوال ذهن تو درگیر می کرد که من چرا وبلاگ می نویسم؟ یا چرا از گم شدن آدمای مجازی می ترسم... چون اونا وجود خارجی نداشتن. داشتن، ولی من نمی دیدم. و اگه از دست می دادم شون، دستم به هیچ جا بند نبود... حالا می فهمی؟ حالا ترس مو درک می کنی؟ ترس از دست دادنِ تو تو چشمام می بینی؟ که اگه یه 25 امی، بیام، و نباشی، از کی باید سراغ تو بگیرم؟ کجا باید دنبالت بگردم؟ حالا نگرانی مو درک میکنی؟

ببین...بیا فک کنیم اصلا مهم نیست که برام مهمی...فقط حواست به اومدنت باشه...خب؟"

معشوق خندید. ایستاد و عاشق رو هم از حرکت متوقف کرد. به چشماش نگاه کرد و پاهاشو به جدول چسبوند و دستاشو که دور کمر عاشق بود، تنگ تر و به خودش نزدیکترش کرد:"چرا هر بار نگران این موضوعی؟ هنوزم نگرانی دیگه منو نبینی؟ هنوزم عشقت اجازه نمیده احساسات منو باور داشته باشی؟"

سکوت عاشق نشونه رضاش بود. معشوق لبخند زد:"میفهمم...سخته...ولی بیا این لحظات خوب مونو تلف نگرانی نکنیم. خب؟

در ضمن! مهمه که برات مهمم...و مهمه که برام مهمی!"

نفس عمیقی کشید. حرفاش حالشو خوب می کرد. بهش حس اطمینان می داد. حداقل تو همین دو ساعت. اون یک ماه...دیگه نگرانیاش دست خودش نبود.

بس بود از دلتنگی حرف زدن. باید از لحظه شون لذت می برد. چشماشو به اطراف چرخوند...

"می بینی اون دلقکِ رنگی رنگیو؟ از چشماش معلومه...از درد داره میسوزه...ولی چقدر مگه میتونه خوب باشه؟ که برای شاد کردن دیگران، مسخره ترین کارایی که میتونه رو انجام بده؟از اولی که اومدیم اینجا، حواسم بهش هست. خیلی ذهن مو درگیر کرده. دلم میخواد به جای اینکه مثه اون آدما بهش بخندم و پول بدم، برم کلاه شو از رو سرش بردارم، و به چشماش نگاه کنم و اجازه بدم کاری غیر از شاد کردن دیگران انجام بده، کاری که توی وجودش سنگینی میکنه..."

 

صدای بوق ماشینی اونو از جا پروند. به خیابون نگاه کرد. شلوغ شده بود. پر ماشین. مثل چند ساعت قبل. نه. الان وقت شلوغی خیابون نبود!

با ترس به روبروش نگاه کرد.

معشوقش...

نبود...

 

درسته...

دوباره نگرانی و هیجان زدگی عقربه ها کار دستش داده بودن.

 

The END...

 

خب...

چالش پیوند نویسی از وب یومیکوم :)

که واقعا ب نظرم زیادی جذاب بود!

و مرسی بابت دعوت ویژه ت ^^

ینی در حدی پیوندا به هم بی ربط بودن که از هر دری مجبورم کرد بنویسم XD

و... متاسفانه یکی ش هیچ جوره نشد جا شه

"اولین عروسک"

واقعا خیلی به خودم فشار آوردم...ولی نشد :(

 

و اینکه، واقعا نمیدونم چجوری شده! هممممه تلاش مو کردم بی ربط بودن پیوندا داستانو بهم نریزه.

از حدودای 11 تا الان :)))

نمیدونم...شما بگین :)

 

پ.ن: داشتم امروز تو دفترم تاریخ می زدم... 99.12.25

هنوزم 12 ش برام هضم نمیشه...

ماه دوازدهم...

از سال 99...؟