-"خیلی عجیبه. چند بار تو زندگیم احساس تنهایی کرده بودم. هیچکس منو نمی خواست. بن بست بود برام همه چی...

میدونی اون الان برام مثه معجزه ست...احساس میکنم اولین کسیه که من براش ارزشمندم، که من براش مهمم، که حاضره هر کاری برام بکنه...چندمین باره دارم اینا رو بهت میگم😂؟ حتما الان باز میخوای بحثو عوض کنی که خسته ت نکنم نه؟"

ابروهاشو بالا میندازه و با قیافه ی درهم شده ش که نشون میده باز اعصاب شو بهم ریختم میگه :

+"میتونم بپرسم این وسط من برات چیم؟"

-"منظورت چیه؟"

+"هیچکس تو رو نمیخواست؟ همه عمرت تنها بودی؟ نه جدا دارم به وجود خودم شک میکنم."

خدایا اون چرا الان تو این وضعیت پر اضطراب من باید همچین چیزی برداشت کنه؟ :

-"نه نه ببین! خودت میدونی تو بهترین دوست می. همیشه پشتم بودی، محرم رازم، کسی که هیچوقت تنهام نذاشت. من دارم راجب عشق حرف میزنم. اون فرق داره. من از لحاظ عشق همیشه تنها بودم."

سرشو میندازه پایین، سکوت میکنه و نفس عمیقی میکشه. میتونم بفهمم دوباره رفته تو فکر :

-"باز داری بهش فکر میکنی؟"

+"من همه چیزم دور اون می چرخه..."

-"تا کی میخوای عشقت رو تو این قلب خسته ت پنهان کنی، ها؟ منو نگا کن...دارم با وجود همه ریسکا و چیزایی که میدونم ممکنه خراب شه، پا پیش میذارم و بهش اعتراف میکنم. شاید الان قلب من و تو درد داشته باشه، ولی با پنهان کردن احساسات مون مطمئن باش از بین میره. الان حداقلش اینه که حتی اگه رد شدیم، در آینده دل مون خوشه که برای احساسی که روح مون بهش دچار شده بود، یه قدمی برداشتیم. 

بیا الان که امشب من دارم میرم بهش اعتراف کنم، توعم یه زنگی، یه پیامی، نمیدونم حتی اگه شرایطش فراهم بود برو پیشش، اعتراف کن. بیا جفت مون قلبامونو تسکین بدیم. بیا جفت مون خیال خودمونو راحت کنیم، هوم؟"

سرشو به چپ و راست تکون میده و با چشمای همیشه غم زده ش بهم خیره میشه :

+"با اینکه همیشه حرفای قشنگت برام تازگی دارن، ولی تا کی میخوای اینا رو بهم بگی؟ خسته نشدی؟"

با دلخوری بهش میگم :

-"تو تا کی میخوای بهش فکر کنی و خودتو نابود کنی؟ حتی اونقد برا خودت قدم برنمی داری که حال خودت خوب باشه، اون وقت از منی که نگران تم دلخوری؟ خنده داره...

حتی این همه مدت بهم نگفتی طرف کیه! می ترسیدی خودم برم بهش بگم ها؟!"

لبخند کوچیکی گوشه لبش می شینه :

+"نه. قضیه اون طور که تو فکر میکنی نیست. چون حتی اگه خودتم بفهمی کیه، نمیتونی بهش بگی. فهمیدنش فقط بیشتر آزارت میده."

چشمامو می بندم و سرمو تکون میدم :

-"بازم همون حرفای همیشگی..."

دستای یخ کرده شو می گیرم تو دستم :

-"نگا کن. دوباره یخ کردی. منی که بهترین دوست تم چطور میتونم از عاشق شدنت ناراحت بشم؟! جز اینه که دلم میخواد همیشه خوشحال باشی؟ فکر میکنی با این وضعیتی که برا خودت درست کردی فقط خودتی که آسیب می بینی؟ شاید من بیشتر از تو نه، ولی کمتر از توعم با دیدن حالت ناراحت نمیشم..."

با صدای آرومش میگه :

+"شاید با اعتراف تو، یه چیزایی خراب شه، ولی با اعتراف من، ذره ذره خاطرات قشنگی که باهاش داشتم، احساسات خوبی که بهم داره، همه و همه این چیزا نابود میشه.

فکر می کنی خودم قبلا به اعتراف فکر نکردم؟ بار ها خواستم پا پیش بذارم. ولی اون با سادگی و حس لطیفش، هر بار بهم ثابت میکنه که ما نمیتونیم پا تو دنیای عاشقا بذاریم. که من باید برای همیشه این رازو تو قلبم دفن کنم. رازی که فقط تو ازش خبر داری."

چقدر دلم براش میسوزه، واقعا ای کاش طرفو می شناختم و می رفتم سنگاشونو با هم وا می کندم، که انقدر بهترین دوستم آسیب نبینه. با اخم میگم :

-"اصن تو برو، طرف دست از پا خطا کرد، خواست ردت کنه، من میام یه جوری صافش میکنم تا آخر عمرش نتونه بهت نه بگه. خوبه؟"

چشماش رو چشمام می خنده :

-"من قربون دل مهربونت..."

به این قربون صدقه هاش عادت دارم، می خندم :

-"پس قبول؟"

+"نمیدونم چند بار باید برات توضیح بدم که بی خیال من و عشق غیرممکنم شی..."

پوزخند میزنم :

-"نترس من هیجوقت بی خیالت نمیشم.

پس...امشب من به اون اعتراف میکنم، توعم به عشق ناشناسِ دلبرت، و خلاص! خب؟"

سرمو کج میکنم :

-"جون همین عشقِ قشنگت نه نیار دیگه..."

جمله ی آخرش که بغض دردناکی رو با خودش میاره، هوا رو تو ریه هام حبس میکنه :

+"چرا جون خودتو قسم میخوری..."

 

 

+شبیه چالش سناریوی ویدیویی م شد نه؟ فک کنم فقط خودمم که دارم توش شرکت میکنم (مرسی ازت نرگسی م *-*). مهم نیس ولی :) (سناریوی ویدیویی قبلی)

قلبنا، قبلا که نه، عادی ش اینه که یه متن می نویسم، بعد براش دنبال عکس می گردم. الان یه متن نوشتم، و یهو وایب این ام وی یونا اومد تو ذهنم :") البته هیچ پیش فرضی برا ادامه ی چالش نبودا! یهو دیدم عه! این ام وی یونا چقد بهش میاد! و یهو شد ادامه ی چالش :")

قبلا دیدگاهی که راجب ام وی داشتم اصلا این نبود! نمیدونم ولی ب هر حال همیشه دوسش دارم :) آرامش و قشنگیِ عجیبی داره...

+این سبک دیالوگ نویسی، خب فک میکنم اولین بار بود. طی خوندنش باید هیچ چنگی ب دل تون نزنه نه؟ چقدر کلیشه ای  و ...

بهم بگین. با رسیدن به آخرش حس تون چی بود؟

+امتحان کردن سبکای مختلفم باحاله ها!

سبکایی که این چن وقته عوض کردم (عوض که نه، سبکای متفاوت شو امتحان کردم) میشه شاملِ...عام...

مو، نوشتن، درس خوندن، ژانر کتاب...

شمام امتحان کنین :) حس خیلی خوبیه *-*

+حین نوشتن متن، یاد این پست عشق کتاب افتادم... :")