...دلگیرم از کسی که مرا غرق خودش کرد، اما نجاتم نداد

دخترک درد قلبش را در خودش دفن کرده بود. پیش خودش راز درمان دردهای قلبش را که نهایتا باعث تاریکی اش شده بود، پنهان کرده بود تا کسی متوجه نشود دخترک چطور شکسته بود.

هر روز پس از نیمه شب، دردهای قلبش بیدار می شدند، خود را به دیوار های قلب می کوبیدند و سعی می کردند فرار کنند. و نتیجه اش، خون هایی بود که هر شب از چشم های دخترک بیرون می ریخت.

دخترک هر شب دردهای قلبش را تحمل می کرد. سردی اشک ها و لرزش های استخوان هایش را مخفی می کرد و سعی می کرد درمانش را که حالا مثل هیولایی، هر روز به دردهایش می افزود را به فراموشی بسپارد، ولی امان از زمان هایی که ذهن دختر هم، مانند خودش تنها می شد...

ذهن دختر فریب خورده بود. فریب یک توهم شیرین که به او درمان زخم هایش را تلقین می کرد. ذهن فریب خورده ی دختر هنوز هم باور نمی کرد که مسبب تمامی دردهای قلبش و خون های چشمانش، درمان سابقش بوده. فقط متوجه نبودِ درمانش در این مدت می شد، و سعی می کرد با یادآوری حس های خوبش، قلبش را هم چنان به تپش بیندازد؛ غافل از اینکه از هر بار تپیدنِ این قلب، خون های بیشتری از چشم های دخترک بیرون می ریخت.

همه ی وجود دخترک به درمانش وابسته بود. شاید برایش مثل مست کننده ای بود که باعث فراموشی دنیا می شد. هر چیزی که بود، دخترک عاشق درمانش بود. و الان همه ی وجودش با نبودِ درمان ساز مخالف می زد.

نتیجه چه بود؟ جز تحلیل رفتن دخترک، نابودی روح و جسمش، هر بار سوختنش با جرقه ای کوچک، پایان دیگری وجود داشت...؟

من هم نمی دانم. پایان این داستان هنوز هم در دستان بی جان دخترک متوقف شده. منتظر نیروی انگشتانش برای نوشتن خط های بعدی داستان.

شاید، خط های آخر و یک پایان تلخ، شاید هم...ادامه ی داستان و پایانی شیرین...؟

ولی من دستان ترک خورده ی دخترک را می بینم... منتظر دستان دیگری هستند تا آن ها را در خود قفل کنند، و به نوشتن ادامه ی قصه اش یاری برسانند...

#Soul_Caressor