روزی می رسید که از کنار رود سن بگذرد و به یاد بیاورد که روزی در جوانی اش قلبش را به یک شاعر داده بود؟ شاید آن روز دست هایش در دست های دیگری قفل باشد...

بعد از او برایم چه می ماند؟ تنها می شدم، تنهاتر از این...او خوشبخت می شد، اما من چه می شدم؟ منی که در این سالن، در این هیاهو و خستگی، کافی بود چند ثانیه چشمانم را ببندم تا باز هم او را در خواب های سبک و سنگینم ببینم. اما فرقی نداشت. سبک باشد یا سنگین، سالن تئاتر باشد یا خانه، او در هر صورت از زندگی که هیچ، به مرور از خواب هایم هم محو می شد...

Along The Seine River, Quake.01

+نمیتونم توصیفش کنم، فقط میدونم تاب یه دزیره ی جدیدو ندارم...

++ن من واقعا از حامیم هم خوشم میاد!

سو کراشای ایرانی م دو نفر شدن :) مازیار لشنی و حامیم :)