عشق مان در روحم جریان داشت. می بینم شان، رویاهای شیرینی که پشت پرده نقره ای پلک هایم، دائما خودنمایی می کنند را می گویم...

چه نیازی به کاغذهای فانی و قلم های روان بود؛ وقتی در هر زمان و مکانی، روحم به دنیای عشق مان پرواز می کند؟

سردرگمم. سردرگم در عشقی که سعی در زنده نگه داشتنش دارم. به راستی چگونه می توانم از پس عشقی که همه بارش روی دوشم سنگینی می کند، برآیم؟

کلمات سحرآمیزت را یادت هست؟ مانند من، صدای ارغوانی ات را در روح خود می شنوی؟

سوال بی موردی ست. اگر به یاد داشتی، الان اینجا بودی. مانند همیشه مرا در آغوش داشتی و پره های موهایم را نوازش می کردی.

ولی حال، اینجا منم. تنها، روبروی این تکه های کاغذ که همراه با شعله های نارنجی آتش، در هوا می رقصند و خاطرات مان را به فراموشی می سپارند.

رویاهای امشبم با همیشه فرق می کنند. به خاطر این آتشی ست که در شومینه می سوزد و مرا یاد رنگ قرمز تو می اندازد؟ نمی دانم...دیگر حتی خیالت از آتش هم در امانم نمی گذارد.

سردی دیوار پشتم، رویاهای گرمم را منجمد می سازد. تناقض را بین روح و جسمم حس می کنم؛ اگرچه که گرمای خیالت نیز رو به سردی ست.

چشمانم را می بندم و پروانه روحم به پرواز در می آید. مثل همیشه در شهر خاطرات گذشته منتظرم هستی. ارغوان صدایت در فضا طنین انداز است، و تو سکوت کرده ای؛ در رویاهایم، تو به آن بدی ای که لحظات آخر ثابت کرده بودی، نیستی. من مسکوتت باقی گذاشتم که راهی برای زدن خنجر کلماتت به قلبم نداشته باشی. وجود طلایی ات را برای همیشه مهمان خود کرده ام. تو برای من، هنوز هم همان معشوقه ی سحرآمیز هستی، و می مانی...

در سکوت، دستت را لای موهایم می کنی و بویش را به سینه ات میکشی. هنوز بوی موهایم را دوست داری، هنوز دلم را در دست داری و نوازشش می کنی، هنوز عاشقم هستی، و من هنوز در خیالم...

لحظاتی به لرزش لب هایم خیره می شوی. به لب هایت پیوندشان می دهی. چشمانم را می بندم تا مرا به دنیایی فراتر از رویا و خیال ببری. ولی...ولی حتی بوسه هایت هم مثل همیشه برایم گرم و شیرین نیست. تکه های برف را روی لب های سردت احساس می کنم، لب هایی که از خشکیِ سکوت، می خواهند خون بریزند...

به کجا دیگر می توان پناه برد، می توان فرار کرد، وقتی رویایت هم دیگر مایه ی آرامشم نیست...؟

چشمانم را باز می کنم. از واقعیتت می ترسم. تو نباید سرمای حقیقی ات را به رویای تنهای من نیز، بکشانی.

چقدر رقص این کاغذهای درخشان نارنجی زیباست. شاید دیگر واقعا باید سرمایت، دور شدنت، بی تفاوتی ات و عشق دروغینت را بپذیرم. شاید واقعا باید... فراموشت کنم.

ولی...ولی می شود عاشق یک معشوقه ی فراموش شده ماند...؟

بلند می شوم. لالایی ای که زمانی برایت روح نواز بود را زمزمه می کنم، و با رقص شعله ی قرمز آتش و تکه های نارنجی خاطرات مان همراهی می کنم.

می سوزند، می سوزم، می رقصند... و زیر سوزش اشک های روان روی گونه ام، می رقصم...