ساخت کد موزیک

 

 

 

 

 

(حتتتتتمااااا با این آهنگ بخونید، کاملا برای صحنه های این متنه...ترجیحا یا با هندزفری یا هدفون)

وارد تراس بزرگی شد، در حالی از سرمای هوا کمی آزرده شده بود اخمی کرد و تراس رو دور زد، برای یک لحظه صدای موسیقی ویولن توی گوشش و عطر شکوفه ی پرتقال توی بینیش پیچید، دستش رو به جیب شلوارش برد و با دور زدن تراس به محوطه ی عجیبی رسید، درست پشت تالار شخصیِ شاهزاده حیاط بزرگی وجود داشت که پوشیده از یخ بود و اطرافش با گلدان های بزرگی که درخت های پرتقال کوچک درونشون وجود داشت پر شده بود .
دور تا رو محوطه توسط حصار سنگی حفاظت میشد، وسط محوطه ی یخی پیانوی بزرگی قرار داشت که به دست مردی قد بلند با لباسی درست شبیه به دکایا نواخته میشد .

برای یک لحظه درد خفیفی رو توی سینه ش احساس کرد، انگار باز هم اتفاقی افتاده بود، با استرس نگاهش رو توی محوطه چرخوند، موسیقی آروم پیانو برای لحظه ای قطع شد و مرد دیگه ای اینبار از پشت یکی از درخت ها خارج شد و در حالی که سرش رو به سمت آسمون گرفته بود روی یخ قدم برداشت، نگاهش برای لحظه ای مات تصویر مقابلش موند، تصویری که میدید نمیتونست متعلق به یک انسان یا حتی یک دورگه باشه . سرش رو بلند کرد و با دنبال کردن نگاه مرد، نگاهش رو به ماه بزرگی که توی آسمون ظاهر شده بود داد، مطمئن بود که این ماه رو اوایل شب توی آسمون ندیده اما حالا سه ماه دیده میشدن که یکیشون بزرگتر از بقیه بود .

نگاهش رو از پشت حصار دوباره به مرد داد، کفش هایی پوشیده بود که برای رقص روی یخ ساخته شده بودن اما شکلی متفاوت با کفش های پاتیناژ داشتن و تیغه های پاشنهشون بلند تر بود، پیراهن مشکی بلندی که تا پایین باسنش میرسید رو به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. روی چهره ش نقاب سفیدی داشت که کل صورتش رو پوشونده بود، بالای نقاب پر آبی رنگی به چشم میخورد، با چشمهای ریز شده به بدنش خیره شد، دستهاش کاملا به رنگ سفید بودن و ظریف و لطیف به نظر میرسیدن. ضربان قلب مرد هر لحظه بیشتر میشد، چیزی نگذشته بود که زن دیگه ای به نوازنده ملحق شد و ابزار موسیقی خودش رو چید،درحالی که لبخندی روی لبهاش بود شروع به زدن آلات موسیقی ای که شبیه به طبل بودن کرد و به ریتم موسیقی اوج بخشید. با حرکت کردن شاهزاده روی یخ متوجه آبی که سطح یخ رو پوشونده بود شد، تصویر ماه به زیبایی روی آب افتاده بود، پلکی زد و به تماشای رقص شاهزاده به روی آب و یخ مشغول شد، پشت حصار ایستاده بود و بدون پلک زدن نگاهش میکرد، با چرخیدنش به سمت دیگه موهای شلاقی، بلند و آبی رنگی که دم اسبی بسته شده بود مثل تیر به قلبش پرتاب شد، تهیونگ هر لحظه بیشتر از قبل کنترل نگاهش رو از دست میداد، چرا باید قلبش اینطور بی رحمانه میتپید؟ حس تعلق قوی ترین حسی بود که توی این لحظه وجودش رو تسخیر کرده بود.

اون تنها یک شاهزاده ی دورگه بود که به گفته ی مردم نماد زشتی محسوب میشد؛ چرا برای تهیونگ حسی عجیب تر داشت؟

 

(تنها تفاوت این عکس، موهای آبی دم اسبی و نقاب سفیده...همین :) تصورات تونو بهم نریزین)
عطر شکوفه پرتقال بیشتر از قبل به مشامش میرسید، عطری که توی این لحظه تمام وجود تهیونگ رو پر کرده بود، موسیقی به زیبایی نواخته میشد و شاهزاده ی جوان به آرامی روی یخ میرقصید، تهیونگ نمیدونست چطور با چشمهایی که پشت نقاب پنهان شده میتونه انقدر بی نقص برقصه، اما شاهزاده انگار تک تک حرکاتش رو حفظ بود، با دقیق تر شدن نگاهش به جزییات بدن مرد خیره شد، پاهای بلند انگشتان کشیده و زیبا، انگشتر های طلایی رنگ و دستبندی که دور مچش بود، موهاش به رنگ آبی سلطنتی بود و زیر نور ماه میدرخشید. پنج دقیقه ای خیره به حرکات پسر بود که برای یک لحظه صدای دیگه ای با صدای پیانو ترکیب شد، مردی که مینواخت، دهانش رو باز کرده بود و آوای زیبا و بهشتی ای رو از حنجره ش خارج میکرد که در کمال تعجب نازک و زنانه بود، صدای مرد درست مثل زمزمه ای دردناک به گوش میرسید و فضای عجیب و رویایی ای رو ایجاد کرده بود، نور ماه بزرگتر هر لحظه پررنگ تر میشد و درخشندگی زیبایی رو به فضا میبخشید، شاهزاده میچرخید و میرقصید و تهیونگ مات و مبهوت تماشاش میکرد. با کمتر شدن نور توی آسمون مرد با اخم نگاهش رو به ماه داد، قمر بزرگی که کنار دو قمر دیگه به چشم میخورد رنگ میباخت و نورش رو به مرور از دست میداد، شاهزاده ی جوان که ده دقیقه بدون مکث رقصیده بود کمی خم شد و دستش رو به لبه ی کفشش گرفت، کفش رو محکم بین دو دستش نگه داشت و روی تیغه ی کفش دیگه ش چرخید، با چرخیدنش آب روی سطح یخ به اطراف پاشیده میشد و صحنه ی زیبایی رو خلق کرده بود، تهیونگ نگاهش رو از ماه گرفت و به شاهزاده ی نقابدار چشم دوخت، ملودی پیانو بعد از ده دقیقه نواخته شدن به آرامش رسید و شاهزاده با آخرین چرخشش سر جاش ایستاد اما ایستادن یهوییش برابر شد با باز شدن هم زمان قفل نقاب و گیره ی بزرگی که دور موهای دم اسبیش بسته بود . قفل گیره با شتاب به سمت دیگه ای پرت شد و درست جلوی پای تهیونگ فرود اومد، با افتادن نقاب، پسر جوان به سرعت سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند تا موهای بلندش جلوی چهره ش رو بگیرن، اون به هیچ عنوان اجازه ی دیده شدن مقابل انسان ها رو نداشت . مرد نگاهش رو به گیره ی زیبا و سفید رنگ داد، روی سطح گیره نگین ها و یاقوت های زیبایی به چشم میخورد که مطمئن بود روی اون موها به زیبایی مینشستن. با نفس عمیقی روی زانو هاش خم شد تا گیره رو برداره اما با صدای آشنا و کوبنده ی شاهزاده سر جاش خشک شد .
_ از جات تکون نخور بیگانه .
همین جمله برای فرو ریختن تمام وجودش کافی بود، اشتباه شنیده بود، این صدا نمیتونست آشنا باشه، این صدا درست نبود، هیچ چیز درست نبود. خیره به گیره، بدون پلک زدن مونده بود و حرفی نمیزد، توانی برای حرف زدن مونده بود؟
_ تو کی هستی؟ با اجازه ی کی پا به خلوت من گذاشتی؟
پس حق با خودش بود، این مرد زمان رقصیدن جایی رو نمیدید؟
قلبش با تمام قدرت خودش رو به قفسه ی سینه ش میکوبید، هر لحظه احتمال از حال رفتنش وجود داشت با قورت دادن بغضش که با صدای عشق قدیمیش توی گلوش خونه کرده بود به زانو های ناتوانش قدرتی داد و بلند شد، شاهزاده به سرعت آستین لباسش رو جلوی صورتش گرفت تا چهره ش به چشم مرد دیده نشه .

تهیونگ سرش رو بلند کرد و با تمام جراتش به سمتش برگشت، با قفل شدن نگاهش به چهره ی پوشیده شده ی کسی که زمانی به اسم جونگکوک میشناخت، با بهت پلکی زد و قطره ی اشکی از چشمش فرو ریخت، موهای آبی رنگش از جلو لخت و براق تر بود و رنگ پوستش به شدت سفید بود. شاهزاده با ترس آستینش رو مقابل صورتش گرفته بود و با فاصله نفس میکشید، برای یک ثانیه احساس عجیبی قلبش رو گرفته بود، نمیدونست چرا اما به طرز عجیبی احساس آشناپنداری میکرد.

تهیونگ قدمی به جلو برداشت و وارد زمین یخی شد، با ایستادن مقابل شاهزاده، در حالی که لبهاش به شدت میلرزید دستش رو جلو برد و آستین مخملی و گشاد لباسش رو کشید تا دستش رو پایین بیاره، شاهزاده که به شدت از رفتار مرد مقابلش گیج شده بود به آرامی دستش رو پایین برد تا به صاحب صدای آشنا خیره بشه اما با گره خوردن چشمهای آبی رنگش به نگاه تاریک چشمهای تهیونگ برای یک لحظه برقی از تن جفتشون رد شد و هر دو همزمان با بی حسی بدنهاشون و از دست دادن هوشیاریشون توی یک ثانیه به زمین سرد و خیس برخورد کردن...

Quake.01

+نمی شد...نمی شد اینو نذارم...

دیشب انقدر درش فرو رفته بودم و محو شده بودم که دوباره با قلم یه آدم یکسان، توی همون سالن حضور پیدا کردم و دیدمش...

میتونم بگم یکی از قشنگ ترین و رویایی ترین صحنه هایی بود که خونده بودم...

چنان این آهنگ منو تو خودش فرو برد و برد تو یه دنیای دیگه که...*_* نصف زیبایی این پارت ب آهنش بود...

هیچ اسپویلی نمی کنم...هیچی! (چقدم که واقعا الان اسپویل نکردم :/) ب جز این فقط D:

چنتا جاشم حذف کردم که بیشتر از این حد اسپویل نشه

فقط بدانید و آگاه باشید که یه فیکه و در آینده ای ن چندان دور یه پست پر بار ازش مثه دزیره خواهید دید :)