شبیه به یک مروارید بین صدف دست هایم نشسته ای. هر چند فکر می کنم مروارید، درخشش را از چشمان تو به ارث برده. به یاد داری اولین دیدارمان برایت چه آوردم؟ گردن ریز مروارید. هیچ می دانی چرا؟ تو نمی بینی سفیدی مروارید چطور بر گردنت می نشیند. انگار که مرواریدها به تازگی خانه واقعی خود را پیدا کرده باشند. کاش مرواریدی بودم که لیاقت نشستن بر تمام تنت را داشت.

تو سکوت سفید منی. سکوتی که هرگاه آشفته ام، تنها با نگاه پژمرده اش مرا به زندگی برمی گرداند. طوری که انگار می دانی به چه فکر می کنم، از چه می ترسم. تو بند بند وجود مرا در سکوتت حقظ بودی. سکوت می کردی چون تو هم دلگیر بودی، اما آشفتگی مرا به دلگیری پروانه وار خودت ترجیح می دادی. تو حتی دلگیری ات هم به رنگی پروانه است. می دانی به چه چیزی فکر می کردم، نه؟ می ترسیدی به زبان بیاوری. خودم هم می ترسم. اما مطمئنم تو می دانی من به چشمان شیشه ایت نگاه می کنم و به چه کسی فکر می کنم. تو همه چیز را می دانی. تو بند بند وجودم را از حفظی.

تو زمانی از بین زندگی مه آلودم شکفتی که من در مرداب دیگری دست و پا می زدم. تنها دستم را گرفتی و در سکوت، منی را که از سرما می لرزیدم و اشک هایم یخ زده بود، در آغوش فشردی تا گرم شوم. و امان از گرمای وجودت که مرا لبریز کرد. چیزی نمانده مرا به ابرهای بالای سرت پیوند دهی.

انگشتانم لای شب موهایت می رقصد، اما بگذار حرفم را بزنم. آمده ام که بگویم، لطافت موهایت نمی دهد امان. امروز همان روزی ست که تو ناجی من شدی. همان روزی که پنجاه و نه روز پس از آن، لب هایم روی لب هایت به زندگی برگشتند. انگار که آب حیات از لب های تو سرچشمه می گرفت. و تا امروز، روزی نیست که بین دستانت، به آرامش بازنگردم. تو نمی دانی، تو متوجه مرهم وجودت نیستی.

سکوت آوایت بیش از پیش مرا می ترساند. مانند همان روز کنار ساحل که بین پاهایم نشسته بودی و در سکوت به افق دریا چشم دوخته بودی. شاید سعی در پنهانش داشتی، اما من نبض بی قرار رگ گردنت را با لب هایم احساس کردم. و تو مانند همیشه سکوت بودی.

بگذار صادق باشم، من در چشمان ستاره بارانت، چشمان دیگری را می دیدم. گرمایت مرا به یاد سرمای آزاردهنده دیگری می انداخت. و امروز دیگر نمی خواهم خود را بابت بی احترامی به قداست عشق تو، گناهکار کنم. تو هم چنان مروارید بوسیدنی منی. الهه ای که مدت هاست در تمام لحظاتم، عاشقانه ترین دوست داشتنِ هستی را با او خیالبافی می کنم. تو پوششی شدی به روی تمام احساسات گذشته. سکوتت را بشکن. بگذار صدای روح نوازت را بشنوم. سخن بگو. بگو که می خواهی بروم. بگو که از من خسته ای. بگو که من لایق صداقت عشق تو نیستم.

اما به یاد داشته باش، فرد درون چشمانت، با لایه لایه وجودش، تو را می پرستد، دوستت دارد، عاشق توست.

و تو را به قداست مروارید چشمانت قسم می دهم، بخواه که من بروم، اما دستم را رها نکن، بگذار بروم، اما عاشقانه هایم را لای انگشتانت پایان مده...

mad strange Someone