(شخصیت ها: آتش، آب، من)

سوار ماشین شدم. برام خیلی عجیب بود اون روز منتظرم وایساده بود و برنگشته بود. گفت رفته بود چیزی بخره، گفته منتظر منم وایسه. لبخند زدم.

که سمتم خم شد و از کیسه ی زیر پام یه بسته رو بیرون آورد : "برای توعه" چشمام گنده شد:"من؟ واسه چی؟" واقعا جای تعجب داشت. وقتی فهمیدم گندی که اون روز زده بودمو فهمیده، توقع یه دعوای درست حسابی داشتم.

خندید : "مهم نیس، جبران میکنی." باورم نمی شد کسی که جلوم نشسته همون آدمه. با تعجب بسته رو باز کردم. یه ماگ رنگی رنگی. "بهمنی ام..." با چنتا خصوصیت راجب بهمنیا. یادم نمیاد دیگه چی نوشته بود. الان میشه از رو تیکه های شکسته ش تشخیص داد؟ فک نکنم...

از کجا فهمیده بود عاشق ماگم؟ اون که هیچوقت منو نمیشناخت! معجزه بود اون روز...خم شدم و بغلش کردم و گونه شو بوسیدم. کاری که 2 ماهی یه بار انجام میدم. هیچوقت نمیتونم ب دروغ کسی رو ببوسم. بهم حس چندش آوری میده.

چشماشو بست و لبخند زد. گفتم :"رفتیم خونه بهش (آب) نگو. قول میدم جبران کنم." لبخند زد: "باشه"

چقدر قهوه خوردن تو ماگش چسبید. چ حس خوبی ب ماگش داشتم. کلا همیشه چیزایی که برام میخره رو دوست دارم. برام زیادچیز میز میخره. برا ب دست آوردن قلبم. برا اینکه اندازه آب دوستش داشته باشم. ولی نمیشه. خودشم شاید دلیل شو میدونه. وقتی هفته ای حداقل یه بار کاری میکنه مجبور شی همه خوبیاشو دور بریزی و ازش متنفر شی، چ توقعی میشه داشت؟! هر چند که من خیلی وقته میگذرم و فراموش میکنم. ب هر حال آتشم جزء اصلی ای از زندگی آدمه. دوست ندارم رابطه م باهاش بد باشه.

روزا ب خوبی رد می شدن. هر شب با آب و آتش می خندیدیم. شوخی می کردیم. 1 هفته گذشت. تا اینکه یه روز آتش از رو دنده چپ بلند شد. از اون روزایی که باید ازش دور می موندم و حرف نمی زدم، که اگه بهش می گفتم بالا چشمت ابروعه، خونه رو آتش بر می داشت.

و من یکی از همین حرفای روتین مونو بهش زدم. ب خنده. و اون یه توهین بزرگ برداشت کرد! اهمیت ندادم. فرداش خوب می شد. ولی آدما موقع عصبانیت تصمیمات زیادی ی گیرن. که اکثرا عم در آینده اشتباه درمیان. و اون تصمیم شو گرفت. انتقام!

نشست پیش آب، و چیزی رو که گفتم "به آب نگو، جبرانش میکنم"، سیر تا پیاز تعریف کرد...

چقدر اون شب با آب خندیده بودیم. چقد همه چیز خوب بود... و ثانیه های آخر اون شب به فریاد تبدیل شده بود. بلند شدم برم تو اتاقم. آتشو دیدم که نشسته. هر وقت قیافه حواس پرتی به خودش می گیره و مثلا مشغول به کار خودشه، دلش داره خنک میشه...

دندونامو بهم فشار می دادم. صورتم منقبض تر از اون نمیتونست باشه. بغضم به ابروهام فشار میاورد و اونا رو خم می کرد. خواستم بهش بگم : "یادم باشه انتقام گرفتنو ب اطرافیانم یاد بدم." ولی حوصله ی یه جنجال دیگه رو نداشتم. فقط ابرومو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم.

یه جا ثابت ایستاده بودم. سعی می کردم اتفاقاتی که افتاده بودو هندل کنم. هیچ جوره جور در نمیومد که بخواد از من! منی که میخواست دل مو به دست بیاره! انتقام بگیره...

چشمم به ماگ رنگی رنگی ش افتاد. با لبخند و رنگی روی میزم نشسته بود و سعی می کرد انرژی مثبتو به اتاق خفه م تزریق کنه. هر چند تلاشش نتیجه ای جز بیشتر آتش زدن من نداشت. واقعا تو ارزش اینو داشتی که برام بخرتت، و تهش ازم انتقام بگیره؟ دیگه تو برام معنی هدیه رو نداری. معنی انتقامو میدی. هر چیزی ازت بنوشم برام مزه ی سمو میده.

ولی...ولی تقصیر تو نیست. تو وظیفه تو ب عنوان یه ماگ چینی انجام می دادی.  مشکل از یه جای دیگه بود. کسی که تو رو برای من خریده بود...

میتونستم نگاه غضبناک آتشو وقتی از میز میندازمش پایین و میگم "عه وا! دستم خورد." ببینم...یه جنجال دیگه؟ نه. اعصاب شو ندارم.

تو یه لحظه ماگو به چنگ کشیدم. پنجره رو باز کردم. دست مو بردم بیرون...

صدای شکستن شو شنیدم. لبخند کجی رو لبم نشست، و بغضم خفه شد.

فردا اول از همه پنجره رو باز کردم که ببینم چجوری کشتمش. سخت تونستم تشخیصش بدم. باورم نمی شد انقد خرد و خاکشیر شده باشه.

فقط...فقط تونستم بعضی تیکه های رنگی شو دقیق ببینم...

ممنونم که برای خفه کردن بغضم شکستی. واقعا بغضم لیاقت شکسته شدن برای اونو نداشت. ولی...ولی تو...داشتی؟