خیلی افسوس میخورم. امسال قطره ای اشک برای آقام نریختم. حداقل تا اینجا.

وضعیت خیلیامونه فک کنم. قبلا حداقل میتونستیم روضه بریم. حال و هوامون ناخودآگه محرمی می شد. امسال انگار هیچ فرقی با ماهای گذشته برام نداره.

دلم برا روضه ها تنگ شده، اشکایی که میدونستم آقام برای روزای نداری م جمع شون میکنن. آقای من...حلال کنین. اینم یه سال دیگه تلنبار رو اون همه سالی که براتون اشک نریختم...

عشق امام حسین "علیه السلام" مون، یه جوریه که ناخودآگاه الانی که دارم این متنو می نویسم، اشک تو چشام جمع میشه. بدون اینکه در طول امروز اصلا بهشون فکر کرده باشم...

بذارین یه داستان براتون تعریف کنم، این داستان خیلی منو در راه امامم متحول کرد. خیلی زیاد...

 

دیدین هر زن و شوهر معتقدی بعد ازدواج شون، در اسرع وقت دنبال اینن که یه مکه، یه حج، یه کربلا، یه اربعین، با هم برن؟

یه زن و شوهری بودن، جفت شون از خانواده های مذهبی، با هم ازدواج میکنن. حج میرن، مدینه میرن، مشهد...

20 سال از ازدواج شون میگذره...ولی یه اربعین! قسمت نمیشه برن. هر سال ب هر دری میزنن، حتی یه سالایی زن میگه من خودم تنهایی میرم، فقط میخوام برم! ولی وقتی امام حسین نخوان...نمیشه که نمیشه.

20 سال بعد ازدواج شون، تکاپوی اربعین رفتن شون شروع میشه. بازم ب هر دری، ب هر کاروانی سر زدن برای رفتن...

که چند روز مونده ب اربعین، همه چی ب طرز معجزه واری برای رفتن این زن و شوهر جور میشه.

3 تا بچه ی قد و نیم قدشونو پیش یه آشنا میذارن، می بندن و با ماشینی که همه جوره از لحاظ سالم بودن چک شده، راهی مرز میشن.

حین خداحافظی با بچه ها، وقتی سوار آسانسور میشن و میرن، دختر بزرگتر یه فکری از ذهنش میگذره:"نکنه دیگه نبینم شون..." درو می بنده و میره تو اتاقش گریه میکنه...

مرد پشت فرمون، بعد چند ساعت رانندگی، هنوز ب امید امامش ب جاده نگا می کرده و می رونده.

که سر یه پیچ...

ماشین با شدت وحشتناکی ب نشانه های کنار جاده که پیچ رو نشون می دادن برخورد میکنه. چپ میکنه. چند دور روی سقف و چرخاش برمیگرده. ماشین له میشه، مچاله میشه. هر تصوری که از چپ کردن یه ماشین میتونین داشته باشین.

و روی سقفش می ایسته...ماشینای دیگه ایستادن و با وحشت منتظر دیدن جنازه ی سوارای ماشینن...

که مرد و زن، بدون قطره ای خون که حتی از بینی شون بیاد، با شوک از ماشین پیاده میشن.

زن کنار جاده می ایسته و از ترس اتفاقی که افتاده گریه میکنه. مرد ب هر کسی که میشناسه که هیچکدومم نزدیک اینجایی که تصادف کردن نیستن، زنگ میزنه. قراره بیان ماشینو ببرن. یکی از اقوامم بیاد دنبال شون که برشون گردونه تهران.

فکرای آشفته مردو رها نمی کردن. یه لگد ب لاستیک میزنه و با بغض میگه:"آقا...نمی خواستین ما بیایم چرا با جون مون بازی کردین؟ 3 تا بچه هامون چی می شدن..." و اشک می ریزه.

که تلفنش زنگ میزنه. برادرش که قرار بود بیاد دنبال شون با هول میگه: "من دورم خیلی دیر می رسم بهتون. خانواده عروس داداش مون کرمانشاهن. دارن میان دنبال تون ببرن تون کرمانشاه."

نور کم سویی تو دلش روشن میشه. حداقل از این وضعیت نجات پیدا می کردن و میتونستن شبو یه جا بگذرونن.

میرن خونه ی خانواده آشنا. مادر خونه براشون چایی می ریزه. دست روی گونه زن میکشه سعی در آروم کردنش میکنه.

-"من میدونستم امروز مهمون میاد."

مرد سرشو رو ب زن صاحبخانه بلند میکنه و می پرسه: "چطور؟"

زن لبخند میزنه: "دیشب خواب دیدم...خواب دیدم یه اسب سفید از آسمون و از بین ابرا اومد جلوی در خونه نشست."

اشکای زن بیشتر میشه. و اشک دیگه ای رو گونه مرد می غلته. رو ب مرد میزبان میکنه و میگه:"ب هر حال ما باید برگردیم تهران."

مرد میزبان با تعجب می پرسه:"تهران؟ فکرشم نکنین!"

-"امکان نداره الان بلیت برای نجف یا کربلا پیدا شه."

-"نگران نباشین. من اینجا زندگی میکنم میدونم وضعیت چطوره. هر روز چنتا بلیت از هر پرواز کنسل میشه. شما که تا اینجا اومدین، نباید برگردین."

مرد سرشو می گیره پایین. امید زیادی نداشت. اون تصادف حتی از زندگی هم ناامیدشون کرده بود. چ برسه ب ضریح امام حسین "علیه السلام"

فردا ساعت 5 صبح راهی فرودگاه میشن. منتظر دوتا بلیت کنسل شده. 2 ساعت...3 ساعت...5 ساعت...میگذره...

مرد توی دلش میگه:" وقتی قسمت نیست بریم، چرا ما داریم الکی اصرار می کنیم؟"

که مرد میزبان به دو سمت شون میاد و میگه:"زود باشین! یه پرواز چن دیقه دیگه بلند میشه که دوتا جای خالی داره."

غیرممکن بود! همه چی دست ب دست هم داده بود که اربعین امسال هم دور از امام حسین "علیه السلام" بگذره.

ولی وقتی خودشون بخوان، وقتی خودشون بطلبن، چ تا دم مرگ برین، چ 20 سال از آرزوتون بگذره، چ هیچ راهی برای رسیدن بهشون نباشه...

خودشون می برن تون. خودشون شما رو توی کشتی نجات شون می نشونن و تا دم ضریح می برن تون :")

همینو بگم که اون 3 تا بچه، پدر مادرشونو از امام حسین "علیه السلام" دارن. وگرنه الان یتیم بودن...

این داستانی که گفتم کاملا واقعی بود. یه وقت نگین از خودش درآورده :/

من که هر بار این داستانو تعریف میکنن گریه م می گیره، گفتم شاید یکم حال و هوای شما رم حسینی کنه...

امیدوارم فردا و پس فردا از درگاه شون دست خالی برنگردین...التماس دعا :)

 

+پارسال نزدیکای اربعین که تازه اومده بودم بیان، وب یکی بود، یه پستی گذاشته بود و گفته بود که عادت داره همیشه یه چیزی تو گوشش باشه و آهنگ گوش کنه. می گفت تو محرم که خوب نبود آهنگ گوش بده، گشته یه سری مداحی خوب پیدا کرده و اونا رو گوش می کرده. و تو پستش گذاشته بودشون.

دیدم خیلی پستش مود منه :") ن میتونستم آهنگ گوش ندم، ن میتونستم عذاب وجدان مو تحمل کنم. اصلا وب شو یادم نمیاد. اگه این پستو می بینه، "ممنونم ازت :)"

منم اینجا برا شما گذاشتم، شاید ب درد شمام بخوره :)

ساخت کد موزیک

ساخت کد موزیک

ساخت کد موزیک

ساخت کد موزیک

ساخت کد موزیک

ساخت کد موزیک