خداحافظی من از تو انقدر تلخ بود که خودمم باهاش تموم شدم
حالم از آدمی که عاشقت شده بود بهم می خورد

_ نمیتونم...جونگکوکا، تو این چهار روز فهمیدم اشتباه میکنم.
_ منظورت چیه؟
از جاش بلند شد و روبروش ایستاد :
_ نمیشه جونگکوکا...وقتشه تمومش کنیم.

جونگکوک با تعجب به چهره ی جدی تهیونگ زل زده بود، اون قطعا داشت شوخی میکرد.
_ چی داری میگی؟
نگاه بی حسش رو به چشمهاش داد و با صدای آرومی گفت:
_ خودت بهتر میدونی، وقتشه واقع بین باشیم.
آروم از جاش بلند شد و روبروش ایستاد:
_ دا...داری شوخی میکنی؟
_ رابطه ی من و تو مثل دوتا رود خشکه...نیازی نیست که مسیرشون موازی باشه، تا وقتی هیچ آبی توش نیست...هیچ امیدی هم نیست.
پاهاش سست شد اما دستش رو به دسته ی نیمکت گرفت تا نیوفته.
_ تهیونگ...

_ من ازت نوزده سال بزرگترم، تو...برادر زن منی. نمیخوام ازت استفاده کنم...
اشک تا پشت چشمهاش رسید، همین بود نه؟ شروع مرگ، درست در همین نقطه بود، همینجا که نور چشمهای ناپلئون یخ زده بود... با بغض به چشمهای کشیده و بی رحمش خیره شد.
_ اس...استفاده؟ دارم خواب میبینم، نه؟
_ برگرد جونگکوکا...اینکه این احساسات رو وارد قلبت کنم، اشتباه بزرگی بود. میخوام قبل از اینکه پررنگ تر بشه تمومش کنم.
ملتمسانه دستش رو گرفت و با صدایی که هر لحظه بیشتر میشکست، گفت:
_ تهیونگ توروخدا اذیتم نکن...قلبم درد میکنه...من طاقتش و ندارم...
قدمی به عقب گذاشت و با بهت نگاهش کرد، اولین قطره ی اشکش از گونه اش فرو ریخت:
_ میخوای اذیتم کنی...همینه نه؟ تهیونگ من دوستت دارم.
سرش رو بلند کرد و به چشمهاش خیره شد:
_ خب متاسفم که احساست یه طرفه است...
_ ی..یه طرفه؟
_ دیگه نمیخوام، ببینمت جونگکوکا...شاید هم یه فرصت دوباره به جفتمون دادم...امیدوارم تو هم با آدم بهتری آشنا شی...
با شنیدن این حرف شکسته های قلبش توی سینه اش فرو رفت.
_ تو به من قول دادی...قسم خوردی.
_ من و ببخش جونگکوکا...

جونگکوک با بهت سر جاش ایستاده بود، هنوز باورش نشده بود، انگار یه جایی از قلبش منتظر بازگشت ناپلئونش بود، اما حالا... این تهش بود؟ عشق رویایی و عجیبش توی این نقطه به پایان میرسید؟ همینقدر کوتاه؟ اون حتی فرصت عاشق بودن رو هم تجربه نکرده بود، چطور میتونست انقدر زود بشکنه؟
آروم روی زمین زانو زد و با چشمهای پر از اشک به روبروش خیره شد.
_ این نمیتونه واقعی باشه...

فکش میلرزید تمام تنش میلرزید، روی زمین نشست و با دستهای لرزون عینکش رو از روی چشمش برداشت و از وسط شکوند. در حالی که گریه میکرد، گفت:
_ سویونا...داری من و میبینی نه؟
میدید؟ توی این لحظه دیگه حتی خدا هم این پسر رو نمیدید، روح خسته ی خواهرش که جای خود داشت. با نشستن اولین قطره ی بارون روی دستش، سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد. با اشک خندید و گفت:
_ تو دیگه چه مرگته؟ تو هم دلت شکسته؟ یا دلت واسه من میسوزه؟
درست حدس زده بود، امروز حتی آسمون هم دلش برای این پسر سوخته بود، اگر نه دلیلی برای باریدنش وسط فصل بهار نداشت. آسمون زندگی جونگکوک خیلی وقت بود، که نور خورشید رو نمی دید. ابرهای بدبختی هجده سال روی زندگیش افتاده بود و حالا این ابرها روی سرش میباریدن. روزی که ازش میترسید بالاخره رسیده بود، بالاخره حس تلخی ای که قرار بود همیشه با قلبش همراه باشه رو از اولین عشق زندگیش گرفته بود. بارش باران کم کم شدت میگرفت و آسمون رو به تاریکی می رفت اما تنهاترین پسر دنیا همونجا نشسته بود و هیچ اهمیتی به اطرافش نمیداد، انگار توی اون لحظه، اون بود و شکستنی که قرار نبود درد زخمش کمتر شه...

Desiree , Pt 15 , Quake